صبح زود مثل روزای قبل از خواب بیدار شد. همیشه شروع سخت بود. همیشه انجام دادن غیر ممکن ب نظر میرسه ولی وقتی شروع کنی میبینی اون حدا ها هم ک فکر میکردی سخت نبوده... گاهی فقد باید شروع کرد.
صب پنج بیدار شدن دیگ عادی شده بود. ولی عهد تنبل دیگ هیچ مشکلی با بیدار شدن نداشت. حتی ب ورزش های سخت مربیش هم عادت کرده بود.
مثل هروز لباس هاشو پوشید و به سمت میدان جنگ رفت. ولی کسی نبود. یعنی این مربی سخت گیرش دیر کرده بود.!؟
به سمت قصر برگشت و به اتاقش رسید چه اتفاقی افتاده بود؟ هوسوک همیشه سروقت اونجا بود.
یونگی:برم ببینم خوبه یا نه!؟ نه یونگی دیوونه نشو اون موقع فکر میکنه نگرانشی. یعنی نگرانشم!؟ ن بابا. اون فقد دردسره. اگه چیزی شده باشه چی... لعنتی... خدمتکارررر(داد)
خدمتکار با اجازه یونگی وارد اتاق شد و منتظر دستور ولی عهد موند.
یونگی:برو ببین هوسوک شی خوب است یا نه. منتظر خبرت هستم. ولی هیچ کس نباید بفهمه که من از تو خواستم.
خدمتکار:اطاعت میشود علیجناب
.
.
.
خدمتکار:سرورم اجازه ورود میدهید.
یونگی:بیا تو
خدمتکار:سرورم ایشان قصر را شب ترک کرده اند.
یونگی:چییی؟ منظورت چیه؟
خدمتکار:سرورم فقد گفتند ایشان دیشب قصر را ترک کرده اند.
یونگی خیلی گیج شده بود چرا باید میرفت مگه نمیگف قرار نیس خسته بشه؟ یونگی ک خوب داشت یاد میگرفت. چرا رفته بود...
یونگی ب سرعت ب سالن اصلی رفت تا شاید بفهمه اینجا چه خبره! خیلی نگران بود. هوسوک عمرا کم میاورد یونگی ک اونو اذیت نمیکرد پس نباید از دستش استفا میداد..
خب چرا اهمیت میداد مگه نمیخاست هوسوک قصرو ترک کنه و الا به خاستش رسیده بود...
الا اینو نمیخاست اون پسره باید اینجا بود ک یونگی میتونست انتقام اذیت هاشو ازش بگیره...
یونگی:پدر اجازه ورود میخواهم
پادشاه:بیا پسرم
یونگی:پدر هوسوک شی امروز سر تمرین نیامده است. شما از این موضوع خبر دارید؟
پادشاه:پسرم هوسوک شی دیگه نیس.
یونگی:یعنی چه؟
پادشاه:تو اموزشتت را تمام کردی.و ماموریت جنوبی یادت میاید!؟
یونگی:بله
پادشاه:هوسوک خودش داوطلب شد که سردسته ان ماموریت باشد.
یونگی:پدر شما چرا قبول کردین!؟ شما میدونین هرکسی به انجا رود دیگر زنده نمی ماند.
پادشاه:پسرم او جنگجوی خوبی است . درخاستش هم برای کشور ما عالی بود.
.
.
هوسوک رفته بود برای همیشه، یونگی چطور قرار بود اون رو پیدا کنه. کار از کار گذشته بود. اگ چیزی میشد چی. اگ دیگه هوسوک رو نمیدید چی!اون به هوسوک عادت کرده بود. اون مربی دیوونش نباید بدون خداحافظی میرفت.
یونگی اتاقش برگشت و جلوی پنجره اتاقش نشست و به میدان تمرین چشم دوخت...
هوسوک:ولی عهد شما نباید اینقدر تنبل باشین.
هوسوک:یونگی شی تو قراره پادشاه یه ملت باشی هاا
هوسوک:هنوز 10 دور مونده ولی عهد.
قطره اشکی از چشمش جاری شد...هوسوک نباید این کارو میکرد اون میدونست. خودش جنگجو بود میدونست که نباید به منطقه جنوبی بره...
یونگی:لعنت بهت جانگ هوسوک..
.
.
.
رفتن، کل نقشه هاش عوض شده بود اون نمیتونست به یونگی اسیب بزنه... به اون ولی عهد لجباز نمیتونست اسیب بزنه. میدونست راهی که شروع کرده اخرش مرگه. ولی اون ترجیح میداد خودش بمیره ولی به اون ولی عهد اتفاقی نیافته. یونگی هم دلتنگش بود؟ یا شایدم خوشحال بود ک از دستش راحت شده بود. خب حقم داشت بلاخره خیلی اذیتش کرده بود...
.
.
.
هاییییی😍
گایز چطورین؟
خب اینم از این پارت. خوب حمایت کنین. انگیزه بیاد بتونم بنویسم☹️لاو یو
کرونا زیاد شده مواظب خودتون باشین💙
YOU ARE READING
A sense of revenge
Fanfictionحس یک انتقام . روز های اپ:نا مشخص ژانر:پادشاهی، اسمات، عاشقانه