part 8

47 12 2
                                    

دو ماه از رفتن هوسوک گذشته بود...یونگی چند نفر رو فرستادع بود تا شاید بتونه ردی ازش بزنه ولی انگار محو شده بود... هیچ امیدی ب زندع بودنش نبود ولی یونگی نمیخاست اینو قبول کنه. اون میدونست هوسوک زندست. میدونست تو یه گوشه ای از دنیا داره نفس میکشع...شب بعد از کارای روزش تو اتاقش بود... بعد از اموزش دیدن با هوسوک، اون ب ولیعهدی تبدیل شده بود ک مردم عاشق شجاعتش بودن عاشق ابهتش بودن. قطعا اون لایق تخت سلطنتی بود. چشاشو ب اسمون دوخت. فقد ب امید اینک تنها نقطه اشتراکیش با هوسوک همین اسمون بود.
یونگی:درست ولیعهدی شدم ک تو میخاستی درستش کنی. همون شخصی شدم ک بدونم موقع جنگ چیکار کنم. تو هر شرایطی ک کشور داره باید چیکار کنم. ولی تو ب من یاد ندادی چطور دل بکنم. بهم یاد ندادی چطور جلوی شکسته شدن بند بند دلمو بگیرم.
.
.
هوا سرد شده بود... درست مثل قلب یونگی... اون فقد مثل یه ربات وظایف ولیعهدیش انجام میداد روزا مثل یه پادشاه لایق رفتار میکرد. قوی و پرقدرت. ولی شبا میشکست طوری ک صدای شکستنش گوشاشو زخم میکرد... ذهنش پر شده بود از تموم نا گفته ها. تمام چیزایی ک میخاست بگه ولی هیچ وقت به زبون نیاورده بود... اون پشیمون بود. شاید اگ میتونست حتی یه بار شده ب هوسوک بگه ک چقد عاشقش شده بود الا اون نرفته بود. شاید هنوزم اونو داشت...
گاهی پشیمانی هیچ فایده ای نداره. پشیمون حرفایی ک نگفتی. دوست دارم هایی ک هیچ وقت ب زبون نیاوردی. توجهی ک هیچ وقت نکردی... بعضی وقتا زود دیر میشه. اگ یه فرصت دیگ داشته بود باز همون کارارو میکرد؟ قطعا نه...
امشبم هم مثل هر شب دیگ ای چشماشو ب اسمون دوخت و قطره عشقی از چشمم چکید.
یونگی:دلم برات تنگ شده مربی.

.
.
پادشاه:متوجهی چی میگی یونگی؟
یونگی:بله پدر.
پادشاه:همچین اجازه ای بهت نمیدم.
یونگی:متاسفم پدر من خیلی جدیم و میرم.
پادشاه:عمراا... نگهبان
نهگبان:بله سرورم.
پادشاه:ولی عهد رو تا اتاقشون راهنمایی کن و حق خروج رو تا وقتی نگم بهش نده.
یونگی:پدر شما دارین چیکار میکنین؟
پادشاه:دارم پسرمو از تصمیمی ک گرفته بزور منصرف میکنم.
یونگی:پدر من یه بزرگسالم...
پادشاه:ببریدش.
.
.
یونگی انتظار این رفتارو قطعا داشت ولی اون تصمیمشو گرفته بود باید هوسوک‌ رو پیدا میکرد هرطوری شده باید پیداش میکرد...فقد امیدوار بود زنده مونده باشه.

وسایلا اماده بود فقد باید راه فرارو پیدا میکرد ولی باز دلش میخاست قبل رفتن با ماهش صحبت کنه...جلوی پنجره نشست و چشمشو به زمین بازی دوخت🥲چقدر دلتنگ بود....
اون پسر کل وجودشو تصرف کرده بود،فکرشو،قلبشو،مغزشو‌.اون نباید میرفت باز یونگی سعی داشت درکش کنه و همه چیو بندازه گردن خودش شاید اگه یکمم باهاش خوب برخورد میکرد نمیرفت یا کاش وقتی داشت قصرو ترک میکرد جلوش وایمیستاد و اجازه رفتن بهش نمیداد....
از پنجره اتاقش پایین میرفت و سعیشو میکرد تو بی صدا ترین حالت خودش باشه.بلاخره این دیوار فاکی تموم شد😑جلوی صورتشو گرفت نقشه اش تقریبا جالب بود همه ی لباساش شبیه لباسای یه بازرگان شهر بود با اسبش ب سمت دروازه خروجی راه افتاد.طوری برخورد میکرد که انگار اون ولیعهد نیست و این همه سرباز برای این بود ک اون نره.
به در دروازه رسید و با اشاره یک نفر ایستاد..
سرباز:این وقت شب کجا میروید؟
یونگی:راهم طولانیست باید برای تجارت هم شده صبح زود در شمال باشم.
سرباز:بفرمایین راه خوبی داشته باشید.
یونگی رد شد و یه لبخندی زد.اون داشت میرفت دنبال شخصی که معلوم نیست زندست یا مرده؟!
‌.
.
.
های🥲بعد غیبت طولانی.
با این اتفاقایی که افتاد واقعا هممون خیلی ناراحتیم همچنان کاش هرچی زودتر حق برسه ب کسی که حقشه
امیدوارم بتونم تو این روزای سخت با این فیک کوتاه حالتونو عوض کنم.
مراقب خودتون باشین🥲🥺🧡
بنظرتون هوسوک زندست؟

A sense of revengeWhere stories live. Discover now