به آسمون نارنجی رنگ برلین نگاه می کرد.
ابر های تیره اطراف خورشید نارنجی رو گرفته بودن. _چه غروب قشنگی! بوی خون میده ...خون و خیانت؟!
این آخرین حرف هایی بود که قبل زخمی شدن می زد...
صدای رعد و برق رو دوست داشت. نمی فهمید چرا برای بقیه آدم ها ترسناک بنظر میاد. حس میکرد آسمون اون رو برای تصمیمش تشویق می کنه .
تار موی مزاحم روی صورتش رو به عقب داد و پلک زد. کاش همه اتفاقات یه خواب باشه ...از اون خواب هایی که بعد بیدار شدن نفسی از سر آسودگی میکشی ،و خیالت راحت میشه که فقط خواب بودن.
خنجر روسی اش رو از گوشه کفشش بیرون کشید و مصمم و بی هیچ احساسی لابلای پستی بلندی دست هاش فشرد...دست هایی که از نظر خودش وحشتناک بودن...دست هایی که معنی عذاب وجدان رو نمیفهمیدن.
کاش جایی کنار خیابون وجود داشت که بهش تکیه بده. مثلا دیواری که پشتش رو بهش بکنه تا تعادلش حفظ بشه و انقدر نلرزه یا آدمی که بتونه توی تصمیمش کمکش کنه.
اما با خودش گفت عجیب میشه ...چی میشد اگه کنار یه غریبه می ایستاد و میگفت :لطفا این خنجر رو توی پاهام فرو کنید؛طوری که نتونم راه برم !
زیر لب آهی کشید و به خودش لعنت فرستاد .
خسته تر از اونی بود که به فکر کردن ادامه بده.
انگشت های لرزونش رو روی دسته ی خنجر می کشید . انگار که میخواست نوازشش کنه و باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه .
دستش به تیغه ی سرد و نقره ای رنگ خنجر رسید . انگار که دستش رو دور گردن کسی حلقه کنه و به قصد خفه کردن فشار بده...حالا خنجر رو لابلای انگشت هاش خفه میکرد و لخته های خون از دستش سرازیر میشد.
خون خودش بود یا خنجر؟!
صدای رعد و برق باعث شد دوباره به آسمون خیره بشه. قطره های ریز بارون روی خنجر و دست لرزونش چکید. رد خون روی دستش رو دوست داشت ...نباید به همین آسونی پاک میشد.
توی چشم های سردش احساسات قابل لمس بود. احساس پوچ بودن ...همین پوچ بودن بهش جرئت بیشتری داد و خنجر سرخ از خون رو به پای راستش نزدیک کرد و با قدرت ضربه های محکمی بهش وارد کرد...می فهمید که با هر ضربه ، لبه ی خنجر بیشتر وارد دست لرزونش میشه و همزمان پای بی جونش رو زخمی میکنه. این کار ِ خنجر بود مگه نه؟! شاید هم تقصیر خورشید بود که با اون لبخند کثیفش توی چرک و خون طلوع کرده بود و حالا داشت گورش رو از آسمون برلین گم می کرد . میدونست که مجبوره این کارو انجام بده . میدونست که قدرتی برای مقابله باهاش نداره.
دستای لرزونش رو به درخت کاجی که نزدیکش بود چسبوند و سعی کرد بایسته. از پای چپش کمک گرفت و خودش را بالا کشید . به اون بار ِ کوفتی که با فاصله یه کوچه ازش قرار داشت زل زد . می تونست قبل اینکه از خونریزی بمیره خودش رو به اونجا برسونه.
دستش رو به سختی از تنه ی زبر درخت جدا کرد تا به راهش ادامه بده ...رد انگشت های آغشته به خونش روی تنه ی درخت به جا موند . مطمئن بود بارون شدیدی که تلاش میکرد رد خون رو از انگشت هاش پاک کنه رد انگشتای اون رو از تنه درخت پاک میکنه._پاییز ۱۹۴۳ ، برلین ، آلمان
پیرمرد چشم های ریزش رو به نوشته های کتاب دوخته بود و همزمان که دود پیپ رو بیرون میداد زیر لب می غرید: فکرش رو نمیکردم هیتلر انقدر خر باشه که ۸۴ تا از ژنرال های خودش رو بکشه. اینطوری قراره جنگ رو برنده بشه؟! اونم دربرابر موسولینی و استالین که به خونش تشنه ان؟!
پسر لبخند مستطیلی شکلی زد و لیوان شراب رو با حوله ای که داخلش حرکت میداد خشک کرد:
_ فکر کردم کتاب میخونید، سنیور ریچارد ...اما مثل اینکه مسائل سیاست ذهنتون رو بیشتر درگیر کرده.
پیپ رو از گوشه لبش دور و سرفه ی خشکی کرد. کلاه پشمی روی سرش رو که بر اثر سرفه کج شده بود صاف کرد و با اعتماد به نفس به چشم های پسر زل زد.
_ تو برای فهمیدن اینچیزا زیادی جوونی ! نمیدونی جنگ داره چه بلایی سر مردم میاره...ولی زندگی به عنوان یه آسیایی اونم توی آلمان سختی های زیادی داره. تو پسر قوی هستی !
تهیونگ لیوان خشک شده رو روی کانتر گذاشت و مشغول مرتب کردن قفسه ها شد ، همزمان که پوزخند میزد ،زمزمه کرد: یه جمله از کتابی که میخونی برام بگو سنیور .یه جمله امیدبخش.
ریچارد سرش رو از کتاب بلند کرد و به موهای آشفته و عین حال زیبای پسر خیره شد:
ولی هیچچیز زیباتر از این نیست که پس از دلمردگیای دراز
باری دیگر
نور در وجود تو سر بردارد.
تهیونگ سرش را به سمت او برگرداند و لبخندی از سر شیطنت زد: این رو داخل کتاب نوشته بود یا پس ِ کله من؟
پیرمرد روزنامه ی عصر رو زیر بغل زد و خنده ای کرد که صدای در ِ روغن کاری نشده، می داد . همزمان جسم سنگینش رو از صندلی نه چندان بلند بار به زمین پرتاب کرد .
_ توی این کتاب جمله امید بخشی نیست پسرم...این رو از توی سرنوشت تو خوندم. سرنوشت پیچیده تو ...
آستین پیرهنش رو مرتب کرد و کلاهش رو به نشونه احترام و خداحافظی از سر برداشت تا از پسر خداحافظی کنه و پسر با لبخند به رفتنش خیره شد و دست تکون داد. این پیرمرد پیچیده تر بود یا خودش؟! کی میدونست؟
عطر قهوه ی فرانسوی توی فضای بار پیچیده بود . بعد از رفتن ریچارد از پشت کانتر بیرون اومد و به سمت گرامافون گوشه ی بار قدم برداشت . پیشبندش رو توی راه باز کرد و روی یکی از صندلی ها پرتاب کرد .
از لابلای دیسک های بزرگ سیاه، سمفونی پنجم بتهوون رو بیرون کشید و روی صفحه ی گرامافون قرار داد . به محض اینکه صدای آروم و روح نواز پیانو توی فضای بار پیچید ، با خونسردی سیگاری رو لابلای دو لبش قرار داد و تلاش کرد کبریت کج و کوله ای رو روشن کنه .
شعله ی کوچک کبریت به محض سرخ کردن نوک سیگار گوشه لبش خاموش شد . بخاطر باد بود . باد پاییزی برلین ...
همزمان صدای آژیر سرسام آور که نشون دهنده یه حمله جدید بود با صدای سمفونی پنجم بتهوون آمیخته شد ...کلافه به سمت کانتر رفت و آخرین پُک محکمی رو به سیگار زد . برعکس مردمی که توی هیاهوی حمله های بریتانیا از این خیابون به خیابون دیگه می دویدن تا خودشون رو به پناهگاه برسونن ، با آرامش عجیبی سیگارش رو توی نزدیک ترین لیوان شراب خاموش کرد .یکی از همون لیوانهایی که شسته بود بود خشکشدن کرده بود.
کتابش رو برداشت تا به سمت پناهگاه بره که صدای خش خش در ورودی بار به گوشش رسید . با تعجب به این فکر میکرد که توی این شرایط کی میتونه فکر شراب خوردن به سرش بزنه که سرش و برگردوند و نگاهش به بدن غرق در خون یه پسر جوون افتاد . از دیدن حالت آسیایی چشم های پسر تعجبش بیشتر شد ...
همون لحظه بدن لرزون پسر مقابلش که تا چند لحظه پیش به در ِ بار تکیه داده شده بود شروع به سُر خوردن کرد و به زمین کوبیده شد .
تهیونگ درحالی که سعی داشت بدن خشک شده از تعجب رو تکون بده به سرعت بهش نزدیک شد و به چشم های نیمه باز از دردش خیره شد... خون ِ روی پاهاش خبر از تازه بودن زخم ها می داد. دست های خونی پسر روی آرنجش فرود اومد: کمکم کن! اونا دنبالمن...(Hilf mir . Sie folgen mir)
تهیونگ نگاه گیجش رو بین دست های خونی و موهای خیس از بارون پسر جابجا کرد و جواب داد:
(تو کره ای متوجه نمیشی؟)
Sie verstehen kein Koreanisch?
پسر سرش رو تکون داد : میشم...باید پنهانم کنی ...
تهیونگ هول کرده بود و از طرفی نمیخواست خودش رو توی دردسر بندازه . ریسک کمک به پسر که مشخص نبود اون زخم هاش از کجا اومدن و برای چی سر از اونجا درآورده خیلی زیاد بود اما با دیدن پسر که از درد به خودش می پیچید ، فهمید که نمیتونه همونطوری ولش کنه ... از طرفی غوغای مردم که
از پشت شیشه های مغازه به طرف پناهگاه یورش میبردن حاکی از این بود که باید سریعتر خودش رو پنهان کنه و به جایی امن پناه ببره.
به چشم های درشت پسر خیره شد. شرط میبست که سنش به بیشتر از بیست سال نمی رسید.بهش نمیخورد از سرباز های نفوذی باشه.
پشتش رو به پسر کرد و زانو زد . دستش رو به شونه اش زد و زمزمه کرد: _ باید محکم منو بگیری تا کولت کنم.
بعد دست های زخمی پسر رو دور گردنش حلقه کرد و سعی کرد پای سالمش رو به خودش نزدیک کنه و بلندش کنه .
_پسر سنگینی هستی . سعی کن محکم گردنم رو بگیری و پاهات رو متمرکز نگه داری تا نیفتی .
پسر دستاش رو محکم دور گردن اون حلقه کرد و سعی کرد پای زخمیش رو مثل پای سالمش دور کمرش حلقه کنه ...از درد ناله ای کرد که همزمان تهیونگ به سختی بلند شد . درحالی که درد توی ک وجودش پیچیده شد زمزمه کرد:
_ نمیتونی منو به پناهگاه شهر ببری! اونا دنبالمن ...نمیتونم...
با فشاری که تهیونگ به پاش وارد کرد از درد به خودش پیچید ...ناله ای از درد کرد
تهیونگ گفت: اگه سکوت کنی خودم میدونم چطور کمکت کنم .
بعد گفتن این کلمات درحالی که سعی داشت وزن سنگین پسر رو روی دوشش تحمل کنه به سمت شیشه های شراب رفت و به قفسه فشاری وارد کرد و همزمان قفسه های شراب شروع به چرخیدن کردن. پسر زخمی با چشم های نیمه بازش درحالی که تعجب کرده بود ، تکون خوردن دیواری که قفسه به اون نصب شده بودن رو دید و با فشار بیشتر دست تهیونگ یه مسیر کوچیک برای عبور باز شد و تهیونگ دستش رو بیشتر روی رون های پسر گذاشت تا از افتادنش جلوگیری کنه و همزمان وارد اتاق پشت قفسه ها شد .
_ یه اتاقِ... مخفی؟!
نفس نفس زدن ِ پسر زخمی موقع صحبت کردن مشخص میکرد که درد زیادی داره . تهیونگ به سؤالش جوابی نداد و سعی کرد انرژیش رو روی حمل کردن پسر بذاره .
نزدیک تخت تک نفره کوچکی که گوشه اتاق بود رفت پشت به تخت زانو زد . دست های اون رو از دور گردنش باز کرد و به سمتش برگشت .
درحالی که کمکش میکرد پاهاش رو روی تخت بذاره متوجه پسر شد که لباش رو به دندون گرفته بود تا جلوی ناله ی ناشی از دردش رو بگیره .
از جاش بلند شد و به سمت ورودی اتاق رفت و مطمئن شد ، قفسه کامل میچرخه و مسیر کاملا بسته میشه .
بعد از محکم کردن قفسه ای که از طریقش وارد شده بودن ، به سمت جعبه ای که حاوی کمک های اولیه بود رفت و اون رو نزدیک پسر زخمی آورد .
_ اسمت چیه؟
پسر زخمی درحالی که سعی می کرد با فشار دادن مشتش دردش رو کنترل کنه زمزمه کرد: پوجول...
تهیونگ پوزخند تمسخر آمیزی زد و به چشم های کشیده و درشت پسر نگاه کرد . میدونست که اون پسر مثل خودش از کره اومده و حتی میتونه کره ای رو روون صحبت کنه ...اونوقت تلاش میکرد با یه اسم مسخره آلمانی گولش بزنه؟
_ بذار سوالم رو عوض کنم ، اسم واقعیت چیه؟!
همزمان که این سوال رو پرسید ، دست پسر رو محکم به سمت خودش کشید .
_مجبوری دستم رو محکم بکش...بکشی؟ مگه نمیبینی... خون ریزی دارم؟
درحالی که بخاطر شدت درد توانایی حرف زدنش رو از دست داده بود، آروم این کلمات رو ادا کرد.
_مثل اینکه نمیخوای اسم واقعیت رو بگی...خیلی خب پوجول ، بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده؟!
YOU ARE READING
Limerence
Fanfiction_گاهی فکر میکنم ، دوست داشتن تو حق مطلبو ادا نمیکنه. دلم میخواست یه تیکه از وجودت رو بکَنم و بدم بهت . یا یه تیکه از تورو برای همیشه برای خودم داشته باشم . تا ابد... + زمان چه اهمیتی داره. نمیشه همین لحظه رو ، ابدیت در نظر بگیری ؟ اونوقت میتونم تا...