با حس نور خورشید کذایی که پلک هاش رو به بازی گرفته بود ، چشم هاش رو نیمه باز کرد. از پنجره ی اتاقی که داخلش بود به بیرون نگاه انداخت .طلوع چرک خورشید...همون چیزی که هرروز صبح می دید.
احساس سوزش توی پا و دست هاش اون رو یاد اتفاق های دیشب انداخت. یعنی تا الآن خوابیده بود؟!
مثل دیوونه ها از جا پرید و به اطراف نگاه کرد تا مردی که توی بار کار میکرد رو پیدا کنه. همینکه چشم چرخوند اون رو دقیقا با فاصله دو متر از خودش روی صندلی چوبی گهواره مانندی دید که دست به سینه روش نشسته بود و چشم هاش بسته بود. ریتم منظم نفس هاش و بالا رفتن آروم قفسه سینه اش نشون میداد که خوابه.
نگاهی به پیرهنی انداخت که مرد تنش کرده بود. یعنی حمله هوایی تموم شده بود که تونسته بود از بار خارج بشه و برای خودش لباس بیاره ؟ و اون تمام این مدت خوابیده بود؟ اگه هویتش لو می رفت چی؟ اگه می فهمید اینا همه یه بازی بوده تا بهش نزدیک بشه چه اتفاقی می افتاد؟!
از این فکر نفسش به شمار افتاده بود . ولی همینکه تا همین جا تونسته بود موفق پیش بره خبر خوبی بود . از اینجا به بعدش رو هم مدیریت می کرد . باید می تونست ...یه اجبار ِ دردناک !
سعی کرد پای زخمی اش رو حرکت بده و بتونه بایسته و زیر لب آهی کشید . شاید نباید توی زدن ضربه های چاقو زیاده روی می کرد. در هرصورت اون مرد بهش کمک میکرد.
تهیونگ آروم پلک هاش لغزید و چشم هاش رو باز کرد. با نگاه به پسر که تلاش می کرد از روی تخت بلند شه نیشخندی زد و به چشم هاش زل زد.
وقتی نگاه پسر به نیشخندش افتاد ، بی حرف دست از تقلا برای بلند شدن کشید و مثل همیشه به چشم های نیمه بازش زل زد.
_ فکر کردم خوابی!
+میخواستی فرار کنی پوجول؟
لحن تمسخر آمیز و شکاک تهیونگ وقتی اسمش رو صدا میزد ،به شدت آزار دهنده بود. مطمئن بود اینطوری نمیتونه کنارش طاقت بیاره . پوفی کشید و با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت: جونگکوک...
جئون جونگکوک صدام بزن. اسم واقعیم اینه .
تهیونگ از صداقت ناگهانی پسر ابرو هاش رو بالا انداخت .
_ چند سالته جونگکوک؟
جونگکوک اخمی کرد و بزور لب زد:۱۹
تهیونگ حالت چهره اش رو تغییر داد و به پسر کم سن و سال مقابلش خیره شد . خیلی کوچک تر از چیزی بود که فکر میکرد. شاید باید بیشتر باهاش با ملایمت برخورد میکرد؟ ولی تا الآن هم خیلی لطف کرده بود که جون خودش رو بخاطرش به خطر انداخته بود و توی این اتاق کوچک نشسته بود . درصورتی که باید شب گذشته رو توی پناهگاه امن محله می گذروند ؛اون حتی ریسک اینکه جونگکوک سرباز فراری یا نفوذی باشه رو به جون خریده بود و کمکش کرده بود . دلش نمیخواست بیشتر از این توی خطر بیفته. میدونست که نباید اینطوری بشه.
لب هاش رو آروم از هم فاصله داد تا حرفی بزنه که پسر رو با چشم های درشتش خیره اش دید که پرسید:
آجوشی...شما چند سالته؟
تهیونگ اخم هاش رو در هم کشید و دستش رو توی موهای فرو کرد:من همه ش ۲۷ سالمه . نباید آجوشی صدام کنی .
جونگکوک لبخند مرموزی زد :میتونم اسمتون رو بدونم؟
+نیازی نیست اسمم رو بدونی . قراره بزودی بعد اینکه یه چیزی برات آوردم بخوری قبل از اینکه خیابون ها شلوغ بشه اینجارو ترک کنی . نمیخوام کسی تورو اینجا ببینه توی این شرایط . برام بد میشه اگه بقیه بفهمن به یه آسیایی زخمی کمک کردم . اونم کسی که از دست سرباز ها فرار کرده ...
جونگکوک لب به اعتراض باز کرد:متاسفم که توی زحمت انداختمتون اما باید اجازه بدید یه شب دیگه اینجا بمونم تا زخم هام بهتر بشه و بتونم پول جور کنم که از اینجا برم.
تهیونگ کلافه از جا بلند شد و به سمت فضای پشت قفسه ها رفت: هرچقدر که لازمه پول بهت میدم تا بتونی سوار قطار بشی و به مونیخ بری . راه زیادی تا ایستگاه راه آهن نیست. اونقدر زخم های عمیقی نداری که بخوای بهونه کنی و از بدنت مشخصه که ورزش میکنی و قوی هستی پس سعی نکن منو توی زحمت بندازی پوجول!
بعد از گفتن این حرف آروم قفسه رو هل داد تا بچرخه و بتونه به بار برگرده . باید یه چیزی برای خوردن پیدا می کرد.
ESTÁS LEYENDO
Limerence
Fanfic_گاهی فکر میکنم ، دوست داشتن تو حق مطلبو ادا نمیکنه. دلم میخواست یه تیکه از وجودت رو بکَنم و بدم بهت . یا یه تیکه از تورو برای همیشه برای خودم داشته باشم . تا ابد... + زمان چه اهمیتی داره. نمیشه همین لحظه رو ، ابدیت در نظر بگیری ؟ اونوقت میتونم تا...