جونگکوک دستش رو به سر تهیونگ نزدیک کرد و انگشت هاش رو آروم روی پیشونی و شقیقش حرکت داد. سعی داشت با چهارتا انگشتش بالای گوش تهیونگ رو ماساژ بده .
درحالی که همه تمرکزش روی ماساژ نه چندان حرفه ایش بود گفت: دیدم که دستت رو روی شقیقه هات میکشیدی و کلافه بودی ، گفتم شاید سردرد داشته باشی!
و بعد توی دلش خودش رو آروم کرد که اینم یه نوع سرگرمی محسوب میشه
تهیونگ لبخند محوی زد ، انقدر محو که از دید پسری که سرش رو ماساژ می داد پنهون موند.
همه جا رو سکوت سنگینی برداشته بود و فقط هر از چندگاهی صدای نفس هاشون توی اتاق پخش میشد که یه دفعه در اتاق با سرعت باز شد و چهره ی جدیدی که جونگکوک نمیشناختش در حالی که نفس نفس میزد ، بریده بریده گفت: باید ...باهات حرف بزنم تهیونگ.
.
.
._ من از اولش حس خوبی به این مرتیکه نداشتم
چند بار بگم که اطلاعات رو به هرکس و ناکسی نده ولی تو یه گوشه میشینی سرت رو با این کتاب های فاکی و مشتری های مست گرم میکنی.تهیونگ سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه : مگه انتخاب خودمه یونگی؟اون سگ سیاه وقتی داشت همه مون رو پراکنده میکرد باید فکر اینجاهاشم بود .
پسری که تهیونگ ، یونگی صداش زده بود چهره ی خسته ای به خودش گرفت: توی ایتالیا یه الم شنگه ای به پا شده که باید ببینی . یه خبر پخش شده که متحدین راه مخفی زدن به کاخ چرچیل ، اونجا روزولتش رو دزدیدن . هیتلر داره کلی راه آهنمیسازه که دسترسیش رو به کشورای اروپایی بیشتر کنه
جونگکوک گیج شده بود
درحالی که خودشو پشت در اتاق پنهان کرده بود . دستش رو توی جیب مخفی شلوارش برد و دفترچه کوچکی رو در آورد و یادداشت کرد:
سگ سیاه ، چرچیل ، روزولت ، راه آهن و هیتلر
برای اینکه حضور کسی یه دفعه غافلگیرش نکنه قلم تهیونگ رو سر جاش گذاشت و دفتر چه رو به جیب مخفی برگردوند . زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد داشت به اطلاعات دسترسی پیدا میکرد._این پسره که کنارت بود کیه؟
+ فرد خاصی نیست . آلمانی ها بهش حمله کرده بودن چون با نفوذی ها اشتباه گرفته بودنش
منم کمکش کردم و یه مدت پیشم میمونه .
تُن صداش رو پایین تر آورد: برای اینکه کارامون رو پیش ببریم بدردمون میخوره . اگه توی این بار باشه میتونم اونو به عنوان برادرم معرفی کنم و اینطوری کمتر بهم شک میکنن . تا وقتی که بدردم بخوره نگهش میدارم .یونگی گیج شده بود: مگه تو ننه بروسلی ای که هرکی رو میبینی از خیابون میاری ور دلت ؟ نمیفهمی موضوع چقدر حساسه؟ اگه لو بریم ، فرمانده جنگ کره نمیذاره زنده بمونیم احمق . مارو میکشن
+ اون امنه. مشکلی برامون پیش نمیاره
جونگکوک پوزخند زد
از همه چیز هایی که میگفتن خبر داشت . تهیونگ ساده تر از این حرفا بود که بهش شک کنه و اون فکر نمیکر انقدر زود بتونه جای خودشو اینجا باز کنه .
YOU ARE READING
Limerence
Fanfiction_گاهی فکر میکنم ، دوست داشتن تو حق مطلبو ادا نمیکنه. دلم میخواست یه تیکه از وجودت رو بکَنم و بدم بهت . یا یه تیکه از تورو برای همیشه برای خودم داشته باشم . تا ابد... + زمان چه اهمیتی داره. نمیشه همین لحظه رو ، ابدیت در نظر بگیری ؟ اونوقت میتونم تا...