هیچ نام و نشونی

68 18 14
                                    

شش ماه بعد :

تمام صفحه های کتاب های کتاب خونه ، تمام دکمه های کیبورد کامپیوترش خسته شده بودن از جمله های تکراری برای گشتن 

گشتن فقط برای رسیدن به اون چشای سبز ، شک کرده بود به خودش ،به چشماش ،حتی به عقلش . خدا میدونه چند شب با تصور اینکه دریا زده شده بود دست از گشتن برداشت اما صبح روز بعدش یاد واقعی بودن اون صدا، اون چشم ها،  اون بوسه  می افتاد و دوباره زیر و رو میکرد هر چی  پیدا کرده بود،  اما هیج نام نشونی پیدا نمیکرد بعد از راضی کردن زین نزدیک ترین رفیقش که از ده سالگی همسایه خونه پدری لویی بود ؛ تصمیم گرفته بودن برن  همون نقطه و دنبال یه افسانه بگردن .یه افسانه بیش از حد واقعی .....

بعد از راضی کردن تیم به بهانه کار پژوهشی اماده رفتن شدن و روز ها رو  توی کشتی خودش  در حالی  ک بقیه با  یه کشتی دیگ دل به دریا زده بودن روی اب ها گذروند و به نقطه ای ک باید رسید، به اطراف نگاه کرد هیچ چیز تغییر نکرده بود، شاید چون چیزی برای تغییر کردن وجود نداشت . آبی یک دست ،یه خط صاف بی انتها  خورشیدی که دست از تابیدن نمیکشید و نسیمی ک گه گاهی میوزید . به عمق اب تا جایی ک تاریکی بود نگا کرد ، عقلش بهش این  هشدار رو میداد ک چیزی برای پیدا کردن ت این دریا نیست، شاید باشه اما اون چیزی نیست ک  اون براش دوباره پا به اینجا گذاشته بود ، قلبش خواستار دیدن اون موجود افسانه ای بود خواستار اون چشمای عمیق سبز  ....
عینک افتابی اش رو به چشمش زد و توی سایه نشست
به بهانه ماهیگیری تور بزرگی رو توی اب انداخته بودن.
سرشو به پشت  صندلی تکیه داد و چشاش رو بست
پسری با موهای  نسبتا بلند مشکی اما با  ساقه های سبز رنگ پوست گندمی و دست های نقاشی شده ، درحالی ک باد روی پیرهن چهارخونه ی سفید مشکی اش به رقص در اومده بود سمت لویی رفت عینکش رو از چشمش برداشت .
_هی چته نکن افتابه
+لویی داداش  میخوای با تور ماهیگیری چی بگیری؟؟؟
_نمیدونم زین فاک آف
عینکش رو از دست زین کشید و دوباره زد به چشماش
خودش هم نمیدونست دقیقا دنبال چی داشت میگشت اما ی تصویر از ذهنش حتی دور نمیشد ، یه تصویر عمیق .
چند ساعت گذشت و هیچ خبری نبود و به گرگ و میش نزدیک بود همه رفته بودن داخل کشتی بزرگتر و توی اتاقک اش نوشیدنی میخوردن و جوک های بی مزه تعریف میکردن ، لویی نزدیک عرشه ایستاد ریه اش رو پر  اکسیژن کرد . هوا خنکی خاصی داشت ، اما مرطوب بودن محیط طبیعی بود خورشید غروب کرده بود و اقیانوس  داشت خودشو برای به رخ کشیدن اماده میکرد ، لویی چشماش رو به منظره رو به رو اش دوخت ستاره ها داشتن فرصت به دست میوردن تا خودی نشون بدن  تا چشم کار میکرد آب بود  .....
پسرک موفرفری ک نقره داغ نشده بود از تجربه دفعه پیشش با دیدن کشتی ها روی سطح  آب  ، دم تزئین شده با پولک های سبز اش رو با سرعت بیشتری تکون داد و نزدیک به کشتی ها میشد تا به خودش اومد حس گرفتاری توانایی تکون خوردنش رو گرفت ، سعی کرد دوباره به اعماق دریا شنا کنه اما چیزی جلوش رو میگرفت و اندازه مرگ ترسیده بود
لویی کشش تور رو ک دید از کشتی خودش با تخته ای ک  اجازه عبور بین دوتا کشتی دیگ بود سمت تور رفت با داد بقیه رو صدا کرد تا تور رو بالا بکشن. بخاطر سنگینی تور چند نفر  طناب رو میکشیدن ، نفس تو سینه لویی و زین حبس شده بود بعد بالا کشیدن تور  همه به شوکه به موجودی ک  دست و پا میزد تا رها شه روی عرشه نگا میکردن .
لویی عینکش اش رو در اورد و بقیه رو کنار زد و روی عرشه چوبی  خیس کشتی قدم گذاشت .  پسر کوچکتر سرشو بالا اورد و  دوباره با همون چشما رو به رو شد اما ایندفعه ترسیده نبود قدرت مند بود  ، نیشخند خاصی روی صورتش بود . یکی از افراد روی عرشه زبون باز کرد و سمت لویی گفت:
+ این چیه ؟؟؟ چیکارش کنیم اقای تاملینسون؟؟؟؟
لویی که نفسش رو رها کرده بود نگاهش رو به زور از چشمای اون پسر که  مثل سیاه چاله هر کسی ک توشون نگاه میکرد رو توی خودش می‌کشید گرفت و گفت
_ با احتیاط ببریدش توی اتاق خودم توی کشتیم
راهش رو گرفت و پشت به همه اضافه کرد
_اتفاقی براش نیوفته!
پسرک ترسیده خودش رو جمع کرده بود  و فکر میکرد کارش تمومه اما یه حسی خوشحالش میکرد که دوباره اون مرد رو دیده. بعد از اینکه از تور درش اوردن و بلندش کردن و به اتاق لویی بردنش ، لویی یه همه گقت تا تنهاشون بزارن .
گوشه اتاق ایستاد و به اون موجود عجیب و ترسیده توی وان حموم نگاه کرد ، تمام بدنش رو آنالیز کرد از گوش های تیز و کشیده اش تا پولک روی دستاش و باله بزرگ  اش . نگاه تیز لویی روی پسرک میترسوندش پس خودش رو توی وان مچاله کرد . لویی سمتش قدم برداشت ی صندلی گذاشت کنار  وان و روش نشست و یه نفس عمیق کشید و لب از هم باز کرد
_تو چی هستی؟
منتظر زل زد به لب های اون افسانه بی نام و نشون اما هیچ صدایی نشنید
_فقط تویی یا بازم ازتون هست؟؟
پسرک انقدری ترسیده بود ک تصمیم به جواب دادن نداشت لویی نفسی از سر کلافگی کشید  به چشای پر اشک پسر کوچکتر نگا کرد  ، توقع اینقدر ترس و بی دفاعی و نداشت ، نرم شده بود ادامه داد
_من نمیخوام بهت اسیب بزنم، مخصوصا اگ یه گونه خاص باشی فقط به سوالام جواب بده بعد میذارم بری به زندگیت برسی خب ؟؟ حالا بیا از اینجا شروع کنیم اسمت چیه؟؟
پسرک ک یکم اروم گرفته بود اما اگر به حرفای خانواده اش بود هیچ وقت نباید جوابش رو میداد و اعتماد میکرد اما عجیب چشمای یخی این مرد بهش ارامش و امنیت میداد با صدای اروم گفت
+ه..هری
لویی ک زوق زده شده بود ک جواب شنیده بود قیافه کسی رو گرفته بود که انگار جایزه نوبل کسب کرده بود
لبخند زد و همین کافی بود تا برق خاصی تو چشای افسانه داستانمون بیوفته و بخاطر چین های بی نقص کنار چشای ابی اون مرد تو شکمش هزار تا پروانه جمع شه ، لویی از فرصت استفاده کرد و ادامه داد
_ خب اسم من لویی 
یکم مکث کرد و ترجیح داد الان فقط اعتماد هری رو جلب کنه 
یه لبخند تحویل هری  داد و اضافه کرد
_ فامیلیمم تاملینسونه
هری ک حس راحتی داشت بهش دست میداد و  تعداد بالای ضربان قلبشم فقط بخاطر آدمیزاد جلوش بود به لبخند لویی لبخند دندون نمایی زد  و اسم لویی رو به زبون اورد
لویی بعد دیدن صورت هری  تو ذهنش دینامیت ترکوندن ،  از جاش بلند شد و ی قدم برداشت و ت ذهنش با خودش حرف میزد
*شت مگ نباید زشت باشن این عجیب‌الخلقه ها !!!؟؟؟ این چرا انقدز قشنگ میخنده
افکارش رو‌کنار زد برگشت سمت هری تا سوال بعدی رو بپرسه ، برای بار هزارم موجود روبه روش شوکه اش کرد
خبری از دم بزرگ پوشیده با پولک یا گوش های تیز یا باله های نقره ای رنگ نبود ، اون یه انسان بود ، یه انسان لخت ...
یهو زد زیر خنده و هری رو متعجب کرد و وسط خنده هاش گفت
_ تو لختی
هری ک گیج معنی لخت رو نمیدونست سرش رو کج کرد و خنگ نگاش کرد. لویی از قیافه خنگ هری بیشتر خنده اش گرفت و از چمدونش یه شلوارک برداشت و انداخت رو پای هری و  زمزمه کرد
_ اینو تنت کن
هری  شلوارک رو حوری برداشت انگار در حال حمل بمب اتمی بود  به لویی نگا کرد ک سعی میکرد به هری نگا نکنه و گفت
+ اما من نمیدونم باید با این چیکار کنم
لویی چشماش رو ریز کرد و تازه دوهزاریش افتاده بود که  پری دریایی ها لباس نمیپوشن رفت سمت هری
_بلند شو
هری نگران نگاش کرد
+ بلد نیستم
لویی  سرشو خاروند و مطمئن شد اولین باره این موجود خنگ جلوشه ک تبدیل به انسان شده ، دستاش رو گذاشت زیر بغل هری و بلندش کرد ، هری ک متعجب رو پاهاش وایساده بود با ذوق زد زیر خنده ، لویی از صدای خنده هری غیر عادی دلش ضعف رفت به خودش تشر زد ،خواست هری رو به از وان بیاره بیرون هری تعادلش رو از دست داد با سر خورد تو شونه لویی
_ای هری

هری کنجکاو نگاش کردی ، لویی به سختی شلوارک رو پای هری کرد و از وان بیرونش اورد نشوندش روی تخت ، هری ک فرصت نکرده بود اطراف رو بررسی کنه به دور و ور نگا میکرد  کنار اتاق  یه میز پر کتاب و برگه بهم ریخته بود و هری جوری بهشون نگا میکرد انگار تو عمرش ندیده بود شکلش بعد متوجه شدن نرمی تخت خودش رو یکم بالا پایین کرد و ذوق کرد ، موهاش بهم ریخته بود ، لویی  با جزئیات تمام به موجود عجیب و خنگ در عین حال شیرین رو به رو اش نگا کرد سمتش رفت و موهاش رو درست کرد زد پشت گوشش همین باعث شد هری با یاقوتی های عمیق اش بهش نگا کنه لویی لب باز کرد و سعی کرد سوالی ک  شش ماه عه مثل خوره افتاده به جونش رو بپرسه
_اون روز .. چرا منو بوسیدی؟؟؟
هری ک توقع نداشت این سوال رو حداقل الان بشنوه سرشو انداخت پایین ،حتی خودش جوابش رو نمیدونست . لویی کنارش نشست و نرم بهش نگا کرد
_ اشکالی نداره اگ جواب ندی ما وقت  داریم کلی .
لویی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، توی هوای ازاد نفس عمیق کشید و هری رو  با سوالی ک خودش همش از خودش میپرسید تنها گذاشت .
زین  با قیافه کلافه لویی مواجه شد و رفت سمتش  چشاشو ریز کرد و پرسید
+ خب؟؟؟ به چی رسیدی
لویی کلافه موهاش رو داد بالا
_هیچی ! محاله به چیزی برسم ، اون فقط اون موجودی نیست ک فکرشو میکنم اون الان به یه انسان تبدیل شد ، خنگ تر و بچه تر از اون چیزیه ک فک میکردم
زین با شک بهش نگا کرد
+ چی تو سرته؟؟؟
لویی نامطمئن کلمه هارو کنار هم چید و گفت
_ شما باید برید خودم فقط میمونم  وقت میبره تا چیزی فهمید  اینجوری اعتماد نمیکنه حرف نمیزنه
+ خل شدی؟ الان توقع داری با یه موجود عجیب تنهات بزارم؟؟؟؟
لویی کلافه به زین نگا کرد
_ اون محاله بتونه اسیبی به من برسونه زین این یه دستوره ن خواهش
زین چشاشو گرد گرفت و قیافه ودف ای گرفت
+ فیلم زیاد میبینی داداش؟؟؟ الان ت کی ای ک دستور دادی ؟؟
یهو جفتشون زدن زیر خنده
_وقتی میگم برو بگو چشم
+گوه نخور تومو
لویی خنده اش رو جمع کرد و جدی ترین حالت ممکن  اضافه کرد
_  یکی دو ساعت دیگ راه بیوفتید ک به شب نخورید
از زین و قیافه طلبکارش دور شد و افکارش رو جمع کرد تا برگرده پیش هری و سعی کرد ضربان قلب اش رو ک مطمئن بود از ترس نیست کنترل کنه در رو باز کرد با صحنه رو به رو اش دهنش باز موند

Ocean songOnde histórias criam vida. Descubra agora