4 ⊱Lake of Life⊰

9 0 0
                                    

از دیدنت خوشحالم "کِن"، با اجازت اومدم عروسمو با خودم ببرم...

میدونی کِن...

پسرم کلی دردسر کشید تا به اینجا برسه.

کلی تلاش و مبارزه کرد...

حقش این نیست که جایزه‌ای که لایقش هست رو بهش ندی

هوممم...؟

کِن سری تکون داد و بی‌حرف گذاشت دخترش با اون‌ها بره.

.

.

.

.

.

(پرش)...

^خودمو تو اتاقی پیدا کردم که مادر و پدرم روی تخت کنار هم دراز کشیده بودن.

زیبا بود...

همیشه دوست داشتم ناظر این صحنه باشم...

تنها صحنه­‌هایی که دیدم، بی­‌اهمیتی­‌ها حرف نزدن­‌ها و هرچیز بد دیگه‌ای بود!

با هم با بی­‌تفاوتی حرف می‌زدن، کنار هم نمی­‌نشستن...

اون صحنه با وجود تعجب‌آور بودنش، حس خوبی بهم میداد.

خنده­‌دار بود... و... ناراحت کننده.

پدرم موهای مادرم رو نوازش می­‌کرد؛

مادرم خیلی آسوده خودشو به پدرم سپرده بود.

پدرم به جایی خیره نگاه می­‌کرد...

مادرم چشماش بسته بود و انگار می‌خواست تمام آرامش اون لحظه رو درک کنه...^

-آلفیلد...

آل به معنای:

اولاد، خاندان، دودمان...

فیلد به معنای:

صحرا، عرصه، دشت، کشتگاه، زارگاه...

و اما آلفیلد به معنای:

دودمان صحرا، خاندان دشت و کشتگاه... و عشق و دلیل زندگیم...

آلفیلد چشم­‌هاش رو باز کرد و رو به مرد گفت:

+و آلفا به معنای جنگجوی تغییر شکل دهنده... و ناجی دل شکسته ی من...

جاهاشون رو عوض کردن،

این دفعه آلفا رو پای آلفیلد خوابیده بود...

آلفا دستشو رو شکم همسرش کشید و بوسه ی ریزی بهش زد.

زن لبخند کمرنگی زد و دستش رو نوازش­‌وار رو سر همسرش کشید.

-به نظرت زیاد گنده نشده؟

+نزدیک هشت ماهمه آلفا!... دوست داشتی تا آخرش همون طوری بمونم؟

آلفا بعد از خنده ی کوتاهی: "چقدر زود گذشت..."

Unpredictable حيث تعيش القصص. اكتشف الآن