-چی شد؟ هکتور آخرش باید چیکار کنیم؟
نمیدونستم چی بگم... با حالت گرفتهای گفتم:
"نگران نباشید فقط بهم اعتماد کنید... باشه؟"
+میشه برامون تعریف کنی؟ چه بلایی سر بچهها میاد؟
"نگران نباش... اونا زندگی میکنن ولی دور از ما...؛."
-یعنی چی هکتور؟ پس کجا زندگی میکنن
کی بهشون یاد میده چجوری از قدرتاشون استفاده کنن؟
اونا پیش کی میرن؟
با حالت گیجی سعی کردم جواب هلن رو بدم ولی این حس عذاب وجدانی بود که به جونم افتاده بود!
من تنها نیمی از ماجرا رو بهشون گفته بودم، اونا از نصف دیگه ی ماجرا خبر نداشتن...
"اونا... میرن دنیای... انسان ها... بُعد میانی...
اونجا جاشون امن تره...
حداقل از این مطمئنم که اونجا آسیب جدی ای بهشون نمیرسه."
+هر جا که بهتره همونجا برن... اونا لیاقت بهترین ها رو دارن...
اینو رز با صدایی که از شدت بغض دوباره گرفته شده بود گفت...
به هيچ كس تو دنيا اعتماد نكن.يادت باشه كه شيطان هم زمانى فرشته بوده.
و فرشته ای که از اول خوی شیطانی داشته هیچ وقت یک فرشته ی پاک و معصوم نمیشه.
My shadow
.
.
.
هرجا که چشم قادر به دیدن بود، ویران شده و بوی دود همه جا رو گرفته، با بیرحمی وارد ریهها میشد.
همه جا آتیش گرفته بود...
اسطبل اسبها به خرابهای سوزان تبدیل شده بود.
باغ پر از گلهای بهشتی به جهنم بیگل و مردهای تبدیل شده بود.
همه در حال جنگیدن بودن...
همه در حال تلاش برای زنده موندن و مواظبت از سرورانشون.
گرگینههای سیاه...
خونآشامهای سیاه...
هیچ جا شبیه به ساعتها قبل نبود!...
همه جا رد خون و اجساد مبارزها از هر گروه پیدا میشد...
سقف آبی آسمان دیگه اون آبی زلال نبود!
سرخ...
درست مثل خون به رنگ سرخ دراومده بود.
خورشید جرئت بیرون اومدن از پشت ابرها رو نداشت!
صداهای عربدهای بود که در فضای باز بین آسمان و زمین شنیده میشد...
![](https://img.wattpad.com/cover/308338909-288-k457547.jpg)
YOU ARE READING
Unpredictable
Fanfiction_تعادل! کلمهای که بعد از به وجود اومدن قوانین تعریف شده. واژهای که باعث اشکها، دردها، خشمها، دلشکستگیها و دلنگرانیها شد! تعادلی بین برگزیدهها... اما این تعادل هیچ جایگاهی برای اون پسر نداشت، پسری که به خاطر تعلق نداشتن به اون جایگاه فردی پر...