ما باهم ازدواج میکنیم...
کسی جلو دار این عشق نمیتونه باشه...
اودین با چهرهای که خالی از حس و چشمانی که پر از غم پنهان بود، رفت جلو و به شونه ی پسرش ضربه آرومی زد:
+تصمیم با خودتونه پسر...
همه ی ما تا آخرین توانمون ازتون حمایت و مواظبت میکنیم...
خوشحالم که پسرم داره صاحب خانواده میشه...
اون نگاه...
نگاه اودین...
خیلی شباهت به همون روزی داشت که فکر میکرد ونوس رو از دست داده...
ولی این سری یه چیزی توش فرق داشت...
یه غم بزرگتر توش دیده میشد!...
یعنی چه اتفاقی قراره بیفته؟
.
.
.
(پرش)...
(هکتور)
*یک سال بعد*
هفتهها از اولین رابطه ی ما میگذشت...
رز تو بدنش تغییراتی رو هر روز احساس میکرد.
بیشتر وقتها درد داشت؛
بعضی وقتها به کوچکترین چیزی میخندید؛
پر حرف میشد؛
کم حرف میشد؛
گریه میکرد؛
و واکنشهای مختلف دیگه...
صورتش لاغر شده بود؛
طوری که تنها پوستش روکشی روی استخوانهاش بود.
هلن تمام مدت پیشش بود و باهاش وقت می گذروند.
من هم به خاطر کارهایی که بعد از ازدواجمون باید انجام میدادم خیلی کم باهاشون وقت میگذروندم...
خودمو دارم گول میزنم...
دلم برای اون روزای اول تنگ شده بود!
دلم برای "رز" همیشه بهارم تنگ شده بود...
دلم برای "هلن" همیشه بازیگوشم تنگ شده بود...
دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
یاد روز عروسیمون افتادم...
تاج بزرگی رو سر هر دوی آنها بود.
از همیشه زیباتر شده بودن... هردوشون...
رز لباسی که پریهای طبیعت اونو به رنگهای مختلفی در آورده بودن پوشیده بود و دلبری میکرد...
DU LIEST GERADE
Unpredictable
Fanfiction_تعادل! کلمهای که بعد از به وجود اومدن قوانین تعریف شده. واژهای که باعث اشکها، دردها، خشمها، دلشکستگیها و دلنگرانیها شد! تعادلی بین برگزیدهها... اما این تعادل هیچ جایگاهی برای اون پسر نداشت، پسری که به خاطر تعلق نداشتن به اون جایگاه فردی پر...