《سوم شخص》
حس نفرت تو چشماش موج میزد، ناراحت بود؛ دائم به این فکر میکرد که چه گناهی انجام داده که به این روز دچار شده.
خسته بود از حرفهای تکراری؛
خسته بود از کارهای تکراری؛
دیگه نمیتونست تحمل کنه!...
بیست و دو سال از زندگی فلاکتبارشو با بدبختی گذروند و هر روز تکراریتر از دیروز براش پیش میرفت.
هر وقت به اطرافش نگاه میکرد آدمای تکراری بیشتر دورش میچرخیدن.
تا به حال شده فکر کنید که خانوادتون هیچ ربطی به شما ندارن؟
تا به حال شده بخواین خانوادتون رو بکشید؟
اصلا شده به خاطر رسیدن به چیزی که دوسش دارید از همه دار و ندارتون بگذرید؟
این سوالات همیشه توی ذهنش تکرار میشد!
"آره من گذشتم، من از خیلی چیزا هم میگذشتم و میگذرم..."
《جونگکوک》
با ترس به مرد روبهروم خیره شدم، واقعا نمیدونم چرا انقدر ازش حساب میبرم؛ ازش متنفرم، از این خونه از پدر و مادرم...
دستمو برای جلوگیری از هر آسیبی جلوی صورتم گرفتم و منتظر حرکت همیشگی اون مرد بودم!...
به تیکههای شکسته چوب گیتارم روی زمین نگاه کردم، طولی نکشید چشمام به برگههای آشنایی خورد...
برای اونها خیلی زمان گذاشته بودم، ولی اون مرد تمام تلاشهام رو با یه حرکت خراب کرد...
تنها هدیهای که خیلی برام با ارزش بود و از طرف بهترین دوستم داشتم الان شکسته رو زمین بیصداتر از همیشه آهنگ خداحافظی مینواخت.
یادمه عمو یول، کلید اتاق معاونت شرکت خانوادگیمون رو بهم کادو داد؛ پدرم از این موضوع خیلی خوشحال شده بود، ولی من این کار رو دوست نداشتم پس فقط گرفتمش تا بیاحترامی نکرده باشم!...
یه گیتارم از طرف بهترین دوستم بکهیون گرفتم که با پساندازاش برام خریده بود...
با صدای شکسته شدن چیز جدیدی به خودم اومدم؛
اون مرد با چوب زخیم و بزرگی که دستش بود داشت به چیزی ضربه میزد، یکم بیشتر نگاه کردم فهمیدم که داره با اون چوب ضربههای بدی به پیانوی گوشه ی اتاقم میزنه!...
هیچ وقت شکسته شدن کلاویههای پیانوم رو یادم نمیره...
از جام بلند شدم و به سمتش هجوم آوردم چوب رو از دستش قاپید و نذاشتم به کارش ادامه بده؛ قبل از اینکه حرکت دیگهای بکنم هولم داد سمت دیوار و سرم ضربه ی بدی خورد.
افتادم زمین، سرم داشت گیج میرفت چشمام سیاهی میرفت ولی من کلهشقتر از این حرفام! سرپا وایسادم و به اون نشون دادم که کاراش هیچ چیز رو تغییر نمیده و من ازش نمیترسم.
اون پدرم بود...
تعریفی که از پدر میشه کرد شاید این باشه:
حمایتگر، پشتیبانی محکم، مهربون، درک بالا و...
ولی پدر من هیچ کدوم از اینها رو نداشت!
همونطور که بهش خیره شده بودم سیری از خاطرات به سمتم حمله کردن...
ESTÁS LEYENDO
Unpredictable
Fanfiction_تعادل! کلمهای که بعد از به وجود اومدن قوانین تعریف شده. واژهای که باعث اشکها، دردها، خشمها، دلشکستگیها و دلنگرانیها شد! تعادلی بین برگزیدهها... اما این تعادل هیچ جایگاهی برای اون پسر نداشت، پسری که به خاطر تعلق نداشتن به اون جایگاه فردی پر...
