8 ⊱entreaty⊰

2 0 0
                                    

"اگر دنیا جای دیگه‌ای بود، اگه عشق بیشتری تو دنیا وجود داشت، آدمای کمتری عذاب می‌کشیدن، می‌مردن و خسته می‌شدن..."

My shadow

+خسته شدی؟

می‌خوای دیگه بری تو؟

هوا دیگه داره تاریک میشه... هومم؟

رز سرشو به چپ و راست حرکت داد

با صدای خیلی آروم و لحن خجلی جواب داد:

-هلن... توئم بیا کنارم بشین... میشه؟

+حتما عزیزم

خبببب... داری چیکار می‌کنی؟؟

یه علف دراز رو از زمین کندم و سمت بینی رز گرفتم... قلقلکش اومد و به خنده افتاد.

خیلی وقت بود این خنده رو ازمون پنهون کرده بود...

.

.

.

(پرش)...

(هکتور)

برای بار هزارم تو اون روز به خودم لعنتی فرستادم.

اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم...

به قصری که مثل سیاهی شب بود نگاه دیگه‌ای انداختم.

تو اون قصر چند نفر منتظرم بودن...

حس درد و نگرانی‌ای بود که نمی‌ذاشت هر چه سریع‌تر وارد اون مکان آشنا بشم...

گیج بودم...

نمی‌دونستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه!

نگران باشم یا خوشحال!

خودخواهانس یا...

از آینده ی نزدیک می‌ترسیدم!

می‌ترسیدم مبادا ازشون جدا بشم...

باید این ریسک رو بپذیرم...

پس...

وارد سالن شدم و به افرادی که اونجا حضور داشتن نگاه کردم. روی صندلی، شخصی که مقامش از افراد دیگه بالاتر بود نشسته و منتظر نگاهم می‌کرد

بغل اون مرد...

افرودایت، هِرا، آرورا و ویلند وایساده بودن.

آرزوی بچگیم، دیدن اون چهار شخص کنار هم دیگه بود...

هیچ وقت نمی‌خواستم تو همچین زمانی اونا رو ملاقات کنم.

زمانی که هر لحظش برام عذابه...

درده...

رنجه...

آرورا:

الهه ی صبح طلوع و قسمتی از زندگی

افردایت:

Unpredictable Where stories live. Discover now