پارت ۱۴

688 67 1
                                    

جونگکوک
با گیجی و خستگی به شکم برآمده و کثیفم نگاه میکنم. سر و صدای نامجون وجین
هنوزم از توی آشپزخونه میاد. معلوم نیست این دو تا ظرفیتشون چقدره... با حس
چسبناکی بدنم، به سختی بلند میشم و به سمت تنها اتاق مهمان طبقه اول میرم تا
قبل از تموم شدن کار اون دو تا دوش کوتاهی بگیرم. حین حموم چندباری تکونای
بچه نفسم رو بند آورد اما توجهی نکردم و کارم و ادامه دادم. دوش کوتاهی گرفتم
و با پیچیدن حوله ی سفیدی به دور کمرم از حموم خارج شدم. توی اون اتاق
لباس نداشتم پس با صدای بلند گفتم:
+جییییییینننننننن، میشه یه دست لباس بهم بدی؟ جییییننننننن، ..... پارک نامجون
یه دیقه اون جفت لعنتی تو ول کن پنگوئنش کردی..... ای بابا پس کجا....
هنوز غرغر هام تموم نشده بود که جین با سر و وضعی آشفته وارد اتاق شد:
×چی شده جونگکوک؟ چی میخوای؟
نیشخندی به وضعیتش زدم. دکمه های پیرهنش کامال باز بود، زیپ شلوارش هم
نصفه کشیده بود و لب هاش به شدت پف داشت.
+خوش گذشت؟
از روی حرص زبونی در اورد و گفت:
×تا چشت دراد، نذاشتی که،...، دور س...... صبر کن ببینم تو اصن از
کجامیدونستی؟
خودم و به اون راه زدم و گفتم::
+صداتون کل خونه رو برداشته بود
دیدم چیزی نمیگه، وقتی به سمتش برگشتم دیدم با یه پوزخند داره به سر تا پام
نگاه میکنه
+چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
×چند بار زدی؟
+ها؟؟؟؟؟
×خودت و به اون راه نزن. تو ما رو دید زدی واسه همین کارت به حموم کشیده.
قوطی کرم روی دراور و به سمتش پرت کردم:
+میخواستین انقدر سر و صدا راه نندازین.
همزمان با جا خالی دادن جین در اتاق باز شد و نامجون با سر و وضعی مشابه
جین وارد اتاق شد ، درست توی همون لحظه قوطی کرم با سینه ش برخوردکرد:
%اخخخخ
×نامجون... خوبی؟
نامجون سینه ضرب دیده ش رو ماساژی داد و با صدای بم شده ای ناله کرد:
÷چکار داشتین میکردین؟ جنگ؟
+تقصیر جین بود
×منننن؟؟؟؟؟ یا تو که...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
+جین... من یخ زدم، باالخره میری برام لباس بیاری یانه؟
جین به سمت در رفت اما لحظه ی اخر با نیشخند برگشت و بعد از انداختن تیکه
ش به سرعت از اتاق خارج شد:
×خب کمتر پسر گلم جق بزن، برای سالمتی بچه ت هم خوب نیست...
با دندونای چفت شده مسیر رفتنش و نگاه میکنم. با سرفه مصنوعی نامجون به
خودم اومدم. از گرمای صورتم میدونستم که حسابی سرخ شدم.
امممم... میگم، کاری داشتی؟ اخه توی اتاقت خواب بودی و ما هم÷ .....
با اشاره ی نامجون یاد تماسی که از مادرم داشتم افتادم. بدون توجه به وضعیتم از
اتاق خارج شدم و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم با صدای بلند گفتم:
+ووواایییی نامجون بدبخت شدم. مادرم تماس گرفت.
شیشه کوچیک خون رو از یخچال مخصوص برداشتم و توی دستگاه
مخصوصش گذاشتم تا کمی گرم بشه جین در حالیکه پیرهن سفید استین بلند و
گشادی رو با شلوارک سه ربعش ،توی دست داشت پشت سر نامجون وارد
آشپزخونه شد و لباس ها رو با یکدست لباس زیر توی بغلم انداخت:
×مادرت زنگ زده؟ بعد از این همه مدت؟ اصال چطور شد جواب دادی؟ تو
که...
+میدونم، من هیچ وقت هیچ تماسی رو از کره جواب نمیدادم اما این بار شماره
ای نیافتاده بود ، منم جواب دادم.
شیشه نیمه گرم شده خون رو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم. نامجون دست جین
رو کشید و همینطور که از آشپزخونه خارج میشد گفت:
÷بیا جین ، تا کوک لباس میپوشه منو تو هم بریم یه دوش بگیرم و برگردیم تا
ببینم چه بدبختی جدیدی سرمون نازل شده
و قبل از اینکه جین فرصت انداختن تیکه ی نوک زبونش رو به من پیدا کنه اون
رو زیر بغلش زد و به سمت اتاقشون راه افتاد.
هوسوک)دو روز بعد(
با ناراحتی به ادرس توی دستم نگاه کردم. هنوزم دلم نمیخواد این کار و انجام
بدم. نه این کار نه هیچ کاره دیگه ای که مربوط به اون هیوالست. اما دیروزیکی
از همون مومیایی هاش نصف شبی وارد اتاقم شده بود. هرچند دیگه اثری از باند
ها نبود و به جاشون یه پسر دو رگه با موهای یخی و چشمایی که هرعنبیه ش دو
رنگ سیاه و قرمز رو توی خودش داشت ، قرار گرفته بود، که با
معرفی مجدد خودش متوجه شدم همون پسر راننده ست که منو از فرودگاه به اون
خونه ی نحس برده بود.
کریس بعد از یه دور سکته دادن من به خاطر حضور بی موقع و ناگهانی ش گفته
بود که اربابش عصبی شده و فرموده که خیلی دارم زمان هدر میدم وبهتره کارم
و شروع کنم. و در اخر هم اضافه کرده بود که در ازای هر تاخیر یه بالیی سر
خانواده م میاره و مسئول این مصیبت هام فقط و فقط خودمم.
این شد که االن با بیچارگی تمام مقابل این برج ایستادم و به ادرسی که از مادام
جئون ، مادر جونگکوک به بهانه سر زدن به تک پسرشون و یه سری مزخرفات
دیگه گرفتم ، خیره شدم.
در کنار همه ی نگرانی هام ، بیشترین چیزی که قدم هامو به سمت ورودی
ساختمون میکشه، کنجکاوی بیش از اندازمه. چراکه میخوام بدونم واقعا چه رابطه
ای بین جئون جونگکوک و اوه تهیونگ وجود داره. حدسایی که زدم ممکنه
درست باشه یا فقط گوشه ای از این راز باشه؟
عینک افتابی مارکم و از یقه گرد تیشرت اسپرتم اویزون کردم و نیم کت چرمم
رو روی تنم مرتب کردم و قدم های کوتاه اما محکمم رو به سمت جلو برداشتم.
بعد از عبور از درب ورودی دو تا نگهبان مشغول بازرسی و سوال و جواب
کردنم شدن. خب تا اینجا یه جورایی معلوم شد چرا اون عوضی خودش پیش
نیومده. اینجا کلی شاهد و مزاحم وجود داره و اگه اون هدفش فقط جونگکوک
باشه مطمئنا نمیخواد زیاد سر و صدا راه بندازه.
بی حوصله به سواالی خسته کننده نگهبانا جواب میدادم که متوجه نوشته های
ناخوانا و سیاهی دور تا دور دیوارای اتاق بازرسی و چند تا دستگاه عجیب شدم
که دست نگهبانی بود که منو بازرسی بدنی میکرد.
دستگاه نور بنفش شفافی داشت و گرمای خاصی به بدنم منتقل میکرد. بانزدیکی
دستگاه به کتف مارک شده م گرما شدتش بیشتر شد ، جوری که از دردو سوزش
لبم رو از داخل گاز گرفتم اما قبل از اینکه ناله ای بکنم نگهبان دستگاه رو از بدنم
فاصله داد و به ارومی از توی بیسیم ش به همکارش اعالم کرد:
اشعه فرابنفش مگا / سورئال )- از خودم ساختم به دل نگیرید(منفی بود ومشکلی
نداره. به محض تماس رئیس پارک میتونه بره.
یک لحظه با پردازش این اطالعات سرم تیر کشید، لعنتی اشعه ی چی؟
منظورشون از مشکلی ندارم چیه؟ نکنه.....نکنه اینا منتظر کسی غیر من بودن؟
یا شاید......صبر کن ببینم این یعنی جونگکوک....اما با اومدن پسر جوون و قد
بلندی رشته ی افکارم پاره شد.
نامجون: خوش اومدین جناب کیم. من پارک نامجونم رییس محافظهای ارباب
جوان.
دست دراز شده ش رو کوتاه فشردم اما توی همون تماس کوتاه هم شدت گرمای
غیر معمولش رو حس کردم. و ظاهرا چیزی هم از بدن من توجه اون رو جلب
کرده بود چون دیگه لبخند نمیزد و اخم متفکری روی صورتش شکل گرفته بود.
هوسوک: کیم هوسوک،خوشبختم نامجون شی.
نامجون: از این طرف.
منو به سمت آسانسوری متفاوت از بقیه ی آسانسور های برج کشید و بعد ازورود
رمز طوالنی ای رو به سرعت روی پنل کنار درب اسانسور وارد کرد.اسانسور
بدون کوچکترین صدا یا تکون اضافه ای شروع به باال رفتن کرد.تکیه مو به
دیواره اسانسور دادم و کتف م رو که هنوز از برخورد اشعه ی اون دستگاه کمی
درد میکرد و میسوخت ، ماساژ دادم که از نگاه خیره نامجون روی خودم دور
نموند.
نامجون: بابت معطلی محافظها و بازرسی هاشون معذرت میخوام. بعد از اون
اتفاق به خواست آقای جئون تمام این ها تدارک دیده شد. به هر حال هنوزم پلیس
در تعقیب اون فرده اما اثری ازش پیدا نکردن و همیشه این احتمال وجودداره که
بخواد دوباره به ارباب جوان حمله بشه.
با این حرف نامجون به شک افتادم که ایا افکارم درست بوده یا نه....
با این همه چیزی نگفتم و فقط سری در تایید حرفهاش تکون دادم. بالفاصله بعداز
سکوت به وجود اومده درهای اسانسور باز شد و مقابلم سالن پذیرایی بزرگ
و شیکی که با وسائل آنتیک و گرون قیمتی تزئین شده بود، ظاهر شد.
اما قبل از اینکه وارد خونه بشم بوی خفیف زنگ اهن و نمک وارد بینی م شد
وباعث شد چند قدم برداشته م رو متوقف کنم.
در کنار اون بوی مزاحم میتونستم عطر شیرین و قوی ای رو هم حس کنم که
باعث میشد حس عجیب و ناشناخته ای توی وجودم ایجاد بشه . به طوری که
یکباره میل تازه و غیر قابل هضمی برای یافتن منبع اون عطر شیرین وچشیدنش
پیدا کردم.
چیزی که حتی خودم رو هم متعجب کرد و باعث وحشت لحظه ای م شد اما برای
لو ندادن حالتم نفس نیمه عمیقی کشیدم و قدم هام رو دوباره از سر گرفتم.
به محض ورودم پسر جوونی که قدی کوتاه تر نسبت به این محافظ نردبون داشت
از گوشه ای از سالن که بعدا فهمیدم آشپزخونه ست بیرون اومد و بالبخند ملیحی
شروع به صحبت کرد:
+خوش اومدین. من کیم سوکجینم. هم ..... مهم نیست. بفرمایید. من اومدنتون رو
به جونگکوک خبر میدم.
در جوابش لبخندی زدم که با حرف نامجون لبخندم جای خودش رو به تعجب داد:
_چیزی برای معذب بودن نیست جین. جناب کیم ، جین همسره منه .
نگاه متعجب و سوالی م رو بین هر دو نفرشون چرخوندم. یک زوج گی؟آقای
جئون میدونست و همچین محافظی برای پسرش انتخاب کرده؟
تعجبم رو که دید لبخندی زد که با اون اخم اول مالقاتمون تفاوت داشت و چال
روی لپش رو نمایان کرد.
_مطمئنم سواالیی برای پرسیدن دارید. بفرمایید .
بعد رو به همسرش کرد و گفت:
÷جین، بی زحمت برو باال و به جونگکوک بگو مهمونی که منتظرش بود
رسیده. ما هم بعد از پذیرایی میایم باال، پیشش.
جین سری به تایید تکون داد و همینطور که نامجون من رو به سمت مبل های
وسط سالن راهنمایی میکرد ، در پیچ پله ها ناپدید شد.
جونگکوک ) فلش بک.... دو روز پیش)
بعد از اینکه به سختی لباس هامو با تکیه به کابینت ها و تکون خوردن های یک
وری پوشیدم، نفس نفس زنان به سمت مبل همیشگیم رفتم و همزمان باخوردن
آبنبات چوبی تمشکی م، که یکی دیگه از عادت های جدیدم بود ، روی مبل لم
دادم و به مشکل جدیدمون فکر کردم.
دستی روی شکمم که از زیر اون تیشرت کوچیک هم معلوم بود و کشیدم و
زیرلب زمزمه کردم:
+حال پسر شجاع من چطوره؟
بدون هیچ دلیل و مدرکی حس میکردم بچه م یه پسره . یه پسر که کامال شبیه
خودمه! بعد با یاداوری باردار شدنم نیشخندی زدم و توی سرم فکرم و دور زدم.
"خوب یه پسر تقریبا شکل من با یه ورژن مردونه تر"
+پسر خوب اپا ، تو هم یه کمک فکری بفرست دیگه. این یکی دردسر و
بایدچکار کنم.
با صدای خندون جین از جا پریدم:
×ای وای نامجون بیا که اربابمون از دست رفت.... کوکی ، اینا اثرات همون
کاریه که گفتم کمتر انجام بده ها😹 ..
نگاه چپی به سر تا پاش انداختم. تیپ ورزشی مشکی زده بود و موهای خیسش
روی پیشونی اش ریخته بود.
جونگکوک: اگه مزه پرونی هات تموم شد بیا اینجا بشین ببینیم چه غلطی بایدبکنیم
با این دردسر تازه.
نامجون: کدوم دردسر؟ مگه چی شده؟ مادرت چیزی گفته؟
+کامالااااا، و طبق معمول فرمایشاتش فقط دردسر ساخته.
×چطور؟
+مهمون داریم.
با این حرفم صدای هر دو نفرشون بلند شد:
نامجین: مهمووووننننننننن؟؟؟؟؟؟
+بعله مهمون.
نامجون: پدر و مادرت؟
+خوشبختانه نه. اما دردسرش کمتر از اونا هم نیست.
جین: خب... باالخره میگی کی قراره بیاد یا نه؟
+کیم هوسوک.
جین: کیم هوسوک؟ کی هست؟
نامجون: صبر کن ببینم . کیم؟؟ منظورت پسر اقای کیمه که یکی از شرکای
اصلی پدرته؟
+خودشه.
جین: اون اینجا چی میخواد؟ چه موقع قراره بیاد؟
+نه میدونم اینجا چی میخواد و نه میدونم چه موقع سر و کله ش پیدا میشه.فقط
جوری که مادرم میگفت به زودی میاد تا یه سری بزنه.
جین: لعنت به این شانس... نمیشه یه جوری دست به سرش کرد؟
نامجون: شاید بشه.... مثال به دلیل یه سفر ناگهانی، یا .....نمیدونم یه
مریضی،چیزی...
+این ایده ی مریضی رو نگه دار. غیر از اون چند تا نگهبانی که قولش رو داده
بودی جور کن. همونایی که گفتی موجوداتی مثل شما اون عوضی رومیشناسن و
راه های مقابله باهاشونو میدونن.
نامجون: چی تو سرته کوک؟
+میخوام استثنائا این یکی رو ببینم.
همینطور که افکار جدیدم و توی سرم مرور میکردم بی توجه به چهره های
متعجب نامجون و جین، ابنباتم رو با چند تا گاز تموم کردم و از روی مبل
بلندشدم. نزدیک راه پله بودم که صدای جین بلند شد:
×به چی داری فکر میکنی که اون نیشخند موذی روی صورتت اومده بچه؟
+همین االن یه نکته مثبت از این مالقات به ذهنم رسید.
نامجین نگاهی به هم انداختند.
نامجون: چه نکته ای؟
+اون اوه تهیونگ عوضی تمام این سالها که برای منه بدبخت نقشه میکشیده
خودش رو عضوی از خانواده ی کیم جا زده بود. حتی اون مهمونی نفرین شده
هم که دردسرای من از همون جا شروع شد توی عمارت کیم بود. پس این مهمون
ناخونده بهترین گزینه برای تخلیه ی اطالعات نسبت به اون خون آشام لعنتیه.
جین: اما اینجور که تو میگی.... نباید بیشتر برای جلوگیری از این مالقات
پافشاری کنیم؟ ممکنه همه ی اینا هم از نقشه های اون باشه...
+امکانش خیلی کمه. چون خودش گفت که اون خانواده فقط بازیچه ش بودن
واون دیگه کنارشون گذاشته چون دیگه نیازی بهشون نداشته.
نامجون: اما بازم امکانش هست که...
+خب منم اون محافظا رو برای همین احتماالت میخوام دیگه.... جین بی زحمت
تو هم یه دست به دور و بر بکش تا اثری از این ریخت و پاش های اخیر
نمونه.منم برم تمرین کنم چطوری شکل مریضا بشم.
جین: شکل مریضا؟ دیگه قراره چه شکلی بشی؟ رنگ به رو نداری دو دور هم
روی اون دستگاه بدویی سر تا پات پره عرق میشه همینم برای تکمیل شکل
بیمارت کافیه.
نامجون: اینا درسته. اما اون گردو قلقلی رو چکار میکنین؟
اشاره ای به شکمم کرد دست به سینه به حالت زارم خیره شد.
با بشکن جین هر دو نفرمون از جا پریدیم.
×مریضا تب و لرز دارن.... پس بهترین بهانه برای مخفی کردن این وروجک
گردویی یه پتوی ضخیمه. همونی که چند وقته پیش جمعش کردی نامجون....
نفس راحتی کشیدم و دست به نرده از پله ها باال رفتم و گفتم:
+خیلی خب برنامه ریزی ها هم انجام شد من میرم استراحت کنم. نامجون
محافظا توی اولویته چون امکان داره توی همین چند روز اینده سر و کله ی
هوسوک پیدا بشه. جین... لطفا قبل رسیدن به کارات یه ظرف از اون غذا های
خوشمزه ت رو بیار باال.
×فکر نکن یادم رفته، کمتر از دو ساعت از تایم ورزشت گذشته تا یک ساعت
دیگه خبری از غذا نیست فقط میوه.
پوف کالفه ای کشیدم و بدون حرفی به اتاقم برگشتم.
راوی )پایان فلش بک)
هوسوک به سختی در مقابل اون بوی شیرین که تمام حس بویایی ش رو تحریک
میکرد مقاومت کرده بود و با گیجی به چهره ی زرد و بی حال جونگکوک خیره
شده بود. نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. اون کمتر از یک سال بود این پسر روندیده
بود اما مطمئن بود هیچ کسی توی این مدت کم به این وضعیت از ضعف و
بیماری و ناتوانی بیافته.
از طرفی جونگکوک که به لطف گریم های جین گونه هاش زردی و تو رفتگی
های بیشتری داشت اما از سمتی هم گرما و سنگینی پتو و لگد های بچه نفسش رو
بند اورده بود، سعی کرد با تکون کوچکی تغییر کمی توی وضعیتش بده.
چون به هیچ عنوان اون مدل دراز کشیدن براش راحت نبود و هر لحظه حس
میکرد میخواد از شدت فشار باال بیاره.
هوسوک به ارومی کنار جونگکوک، روی صندلی میز اینه ش نشست و به
ارومی گفت:
من... نمیدونستم حالت خوب نیست. مادرت چیزی نگفت وگرنه مزاحمت نمیشدم
جونگکوک با صدایی که سعی میکرد بیحال به نظر برسه گفت:
+چیز خاصی نیست. به زودی بهتر میشم. چی شد که اومدی ژاپن؟
هوسوک همون بلفی که به خانواده ش تحویل داده بود، تکرار کرد:
-برای تعطیالت اومدم. گفتم یه اب و هوایی عوض کنم. کره این اواخر خسته
کننده شده بود. از پدر جویای حال پدرت و پیگیر موضوع اون مهمونی شدم که
فهمیدم اینجایی.
جونگکوک خوشحال از باز شدن صحبت راجع به اون مهمونی با لحنی که سعی
میکرد بی میل به نظر برسه گفت:
+به مهمونی اشاره کردی.... تونستین اون پسری که گفتم رو پیدا کنید؟؟
با اینکه االن میدونست اون پسر هم یکی دیگه از بازی های اون خون آشام بوداما
خواست با طرح این موضوع بحث رو شروع کنه.
-نه متاسفانه. اگر پیدا میشد که کمک بزرگی به پدرت بود برای گرفتن مجرم.
+یه سوال دیگه.... البته امیدوارم فضولی..... نباشه.
نفس عمیقی کشید تا بیشتر توی نقش بیمارش فرو بره.
+برادرت.... تهیونگ. اون با تو نیومده؟ اخه اونشب خیلی صمیمی بهراحت باش...
نظرمیرسیدید گفتم شاید با هم اومدین.
با اومدن اسم تهیونگ به وضوح اخمای هوسوک توی هم فرو رفت و این ازچشم
جونگکوک دور نموند. هوسوک جام شراب قرمزش رو که چند دقیقه ی قبل جین
برای پذیرایی بهش تعارف کرده بود، کناری گذاشت و با همون ظاهرناراحت
شروع به صحبت کرد:
اون برادر من نبود، ما حتی صمیمی هم نبودیم- .
+اما... توی اون مهمونی....
-همه ش ظاهر سازی بود. به خواست پدرم..
جونگکوک هم چهره ی نا امیدی به خودش گرفت و گفت:
+متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم. حتما این مدت خیلی از دستش کشیدی . االن
هم با هم مشکل دارین؟
-نه چندان. راستش مدتیه رفته سراغ زندگی خودش. مطمئنم میدونی که اون
خودش رو از کارای خانوادگی کنار کشیده بود. این اواخر هم یک دفعه ای
گذاشت و رفت و فقط یه خداحافظی خشک و خالی کرد.
جونگکوک که دیگه نمیتونست موندن زیر اون پتوی سنگین رو تحمل کنه و
درعین حال تشنگی ش برای خون دوباره به سراغش اومده بود از زیر پتو بدون
نگاه کردن به گوشی ش که تمام مدت توی دستش بود به جین پیام خالی ای
فرستاد.
این عالمتشون بود برای وقتایی که کوک بتونه دور از چشم هوسوک و بدون دیده
شدن وضعیتش مدتی رو استراحت کنه و به رژیم غذایی مخصوصش برسه.
کمتر از سی ثانیه ی بعد جین با سینی دارو وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
×ببخشید اگه مشکلی نیست چند دقیقه ای بیرون باشید ، وقت مصرف دارو ها و
تزریق آمپول جونگکوکه.
هوسوک با لبخند آرومی سری به تایید تکون داد و از اتاق خارج شد. به محض
بیرون رفتن هوسوک ، جونگکوک پتو رو کناری انداخت و نفس عمیقی کشید:
+وووااییییی داشتم میمردم. فکر نکنم این جنگولک بازیا رو زیاد الزم باشه ادامه
بدیم.
دست دراز شده ی جین رو گرفت ، سعی کرد به آرومی بلند بشه و همزمان ادامه
داد:
+از این پسر چیزی برای ما در نمیاد. گمون نکنم چیزی هم از اون داداش
دراکوالش بدونه )المصب از اول داستان تا االن تهیونگه بدبخت صد تا لقب
وفحش گرفت... من از تهیونگ الورا معذرت میخوام(
+انگار از وقتی هم که سر من آوار شده از خونه ی اینا ر......
حرفش با دیدن صحنه ی مقابلش نا تموم موند و دست دراز شده ش ناخوداگاه از
دست جین خارج شد. هوسوک درحالیکه مبایل جا گذاشته شده ش روی میزکنار
در، توی دست هاش بود با چشمها و دهن باز شده ای جلوی درب اتاق خشک
شده بود و با تعجب و حیرت زیادی به جونگکوک و شکم برامده ش خیره شده
بود.
راوی
جونگکوک زیر نگاه خیره و متعجب هوسوک گریم های صورتش رو
پاک کرد و بعد به کمک جین از اتاق خارج شد. مدتی قدم های
هوسوک نشون میداد که اون درست پشت سرشه. به محض رسیدن به
طبقه ی پایین نامجون با نگرانی بلند و به سمتشون رفت:
+چی شده؟؟؟
جین به ارومی زمزمه کرد:
_چیزی نیست نامجون ، دستمون رو شده .
جونگکوک بی صدا روی مبل تک نفره نشست و همینطور که مشغول
بازی با انگشت هاش بود سعی کرد افکارش رو مرتب بکنه. هوسوک
که تا اون موقع به سختی جلوی خودش رو گرفته بود به جونگکوک
نگاه نکنه، شروع به صحبت کرد:
_امممم، اشکالی نداره اگه یه توضیحی راجع به این وضعیت ازت
بخوام؟
جونگکوک موهاش و بهم ریخت و نفس کالفه ای کشید:
_جین، میشه نوشیدنی مو بیاری؟
بعد رو به هوسوک کرد و ادامه داد:
_چطوره خودت اول شروع کنی...
_چی رو شروع کنم؟
_اینکه اینجا چکار داری؟
_ من که گفتم ...
_دست بردار هوسوک ، منو تو نه با هم صمیمی بودیم نه حتی درست
و حسابی همدیگه رو میشناختیم، اگر هم شکی نسبت به دلیلت داشتم
با دیدن این وضعیتت کامال مطمئن شدم به خاطر چیز دیگه ای اومدی
سراغم.
_چه وضعیتی؟
_تو همیشه هر کی رو با شکل و شمایل من ببینی انقدر آرومی؟ یا
همیشه اسم برادر ناتنیت که میاد نگات رو میدزدی؟ تو حتی نگران یا
وحشت زده نشدی با اینکه میدونم حرفای منو جین رو شنیدی فقط
تعجب کردی، پس بازی رو تموم کن و بگو اینجا چکار میکنی؟
هوسوک
این پسر باهوش تر از چیزیه که فکر میکردم. راستش من همیشه
توی ذهنم ازش یه پسر بچه ی بی دست و پا و ساده و منزوی رو
مجسم میکردم. خب ظاهرا پنهان کاری دیگه جواب نمیده و از
اونجایی که من هیچ دلم نمیخواد کامال به ساز اون تهیونگ عوضی
برقصم شاید بد نباشه اگر از ادمای مقابلم کمک بگیرم.
بنابراین تکیه امو از مبل گرفتم و همزمان با قفل کردن دستام توی
همدیگه شروع کردم:
_راستش اومدن من دالیل زیادی داره که مطمئنم اصلی ترینش رو
خودت هم میدونی...
_تهیونگ؟؟؟
_ درسته، اون منو مجبور کرده بیام سراغت و...
حرفم و با خنده قطع کرد و پرسید:
_مجبور کرده؟ میخوای باور کنم خودت با میل و رغبت بهش کمک
نمیکنی؟
_شاید حق داشته باشی باور نکنی اما من هیچ دلیلی ندارم برای
کمک کردن به اون عوضی که زندگی مو جهنم کرده.
توی همون لحظه جین با لیوان پایه دار بلندی که پر از مایع سرخ و
غلیظی بود به سمت جونگکوک اومد و لیوان رو توی دستش گذاشت.
جونگکوک کمی از محتویات لیوان که بوی عجیبی داشت و نوشید و
گفت:
_با عوضی بودن تهیونگ موافقم اما باید بگم مطمئنم تو حتی
نمیدونی زندگی جهنم شده چه شکلی هست.
بعد دوباره مشغول نوشیدنش شد.
_ من میدونم ، چون خودم سالها توش زندگی کردم. از وقتی یه پسر
بچه کوچیک بودم و دندونای اون عوضی شاهرگم و تا مرز نابودی
پاره کرده بود و داشتم جلوی چشمای پدر و مادرم جون میدادم، تا
وقتی که قدم نحسش رو از خونه و زندگی خانواده م کشید بیرون اما
از زندگی و آینده ی من نه.
نگاه متعجب سه نفره اشون رو که میبینم نیم کت چرم مشکیمو در
میارم و باال تنه ام رو بر میگردونم تا کتفم قابل دیدن باشه. تیشرتمو
باال میزنم و با اشاره به اون مارک روی کتفم ادامه میدم:
_اینو روزی که داشت از کره میرفت برام به یادگار گذاشت .
صدای حبس شدن نفس هاشون و ناله ی زیر لبی جونگکوک و
میشنوم:
_یه نفرین دیگه؟؟؟؟ لعنت بهت...
با تعجب بر میگردم سمتشون:
_از چی حرف میزنی؟
نگاهی به هم میندازن، بعد در کمال تعجبم جونگکوک یقه ی لباس
گشادش رو پایین میکشه تا طرح تتوی تیره رنگی رو به نمایش
بذاره. خیره به اون طرحم که صداش منو از خلسه بیرون میاره:
_از اثرات همنشینی با فک و دندونای اون تهیونگ لعنتی.... اونی که
روی کتفه توئه و این طرحی که روی گردنه منه یه نفرینه. چیزی که
به من و تو یه هدیه میده البته باب میل برادرت، در عوض وقتی تمام
نیروی زندگی مون رو کشید باعث مرگمون میشه.
هنوز در حال تحلیل حرفای جونگکوکم که صدای نامجون بلند میشه:
+هوسوک شی، شما هنوز توضیحتون رو برای اومدن به اینجا کامل
نکردین. ما باور میکنیم که قصده کمک به برادر ناتنی تون رو
ندارین اما...
_میشه دیگه اونو برادر من صدا نزنید؟
+باشه اما لطفا ادامه بدین...
دستی بین موهای لخت و تازه مسی شده ام میکشم:
_اون تهدیدم کرده که به اینجا بیام و بعد از جلب اعتماد جونگکوک و خالص
شدن از شر دو نفر جونگکوک رو براش ببرم.
جین که تا اون موقع ساکت بود با کنجکاوی پرسید:
_دو نفر؟ کدوم دو نفر؟
_درست نمیدونم چون چیزی که اون گفت زیاد واضح نبود و منم
اون موقع توی شرایط خوبی نبودم.
_خب اون چی گفت؟
_اگه درست یادم باشه گفت" از شر اون دو تا توله سگی که همیشه
همراهشن خالص شو" ... یه همچین چیزی..
دست جین و فک نامجون همزمان از عصبانیت قفل شدن اما
جونگکوک که نوشیدنی عجیبش رو تموم کرده بود زیر خنده زد و
گفت:
_توله سگ......اون لعنتی خودش از صد تا سگ هار بدتره بعد به
محافظای من میگه توله سگ. خوبه اون شما رو توی هیبت اصلی
تون دیده وگرنه میگفت برو دخل اون دو تا پاپی رو بیار😂😂 ...
جین بدون نگاه کردن به جونگکوک، پس گردنی محکمی بهش زد که
باعث شد فورا خنده اش بند بیاد. ظاهرا رابطه ی بین جونگکوک و
اون دو نفر خیلی نزدیک تر از بادیگارد و ارباب بود. به هر حال
حرفی که چند لحظه پیش جونگکوک زد باعث تعجبم شد، هیبت
اصلی؟!!! منظورش چی بود.
خواستم در باره اش سوال بکنم که جونگکوک صورتش از درد جمع
شد و دستی به شکم برآمده اش کشید. این کارش باعث شد سوالی که
بابت ظاهرش توی سرم چرخ میخورد و به زبون بیارم:
_اشکالی نداره دوباره بپرسم جریان ظاهرت چیه؟
جونگکوک
دوباره برگشت سر خونه ی اول. من دو ساعته سر اینو با سوال و
جواب گرم کردم حال منو فراموش کنه، این تربچه )نی نی شو
میگه ( با یه لگد انداختن و ضعف دادن به من دوباره حواس
این کیک شکالتی رو به خودش جمع کرد.
چون حوصله ی حاشیه رفتن نداشتم گفتم:
_اگه شکم دو قدم جلو تر از خودمو میگی... چیزی نیست، باردارم.
رنگ و رو....
با شوک داد زد:
÷بااارررددااررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بدون هیچ تغیری توی چهره ام نگاش کردم:
_بعله، باردار...
÷اما، اخه....تو
_من چی ؟ یه پسرم؟ پسرا باردار نمیشن؟
سرش و به تایید تکون داد.
_باور بکنی یا نه منم تا چند وقت پیش همین فکر و میکردم تا اینکه
به سرم اومد.
_اما چطوری؟ چه اتفاقی .......
یکدفعه ساکت شد، انگار که موضوعی ذهنش رو مشغول کرده باشه.
وقتی دیدم تو فکر رفته از جین خواستم یکم وسایل پذیرایی بیاره،
اونم بعد از یک چشم غره رفتن به من به آشپزخونه رفت. نگاه گیجم
از کارش رو به نامجون انداختم که لبخندی زد و اروم گفت:
+جین هنوزم حواسش به رژیمت هست، برای همین فهمید چون
خودت دوباره زودتر از موعد گرسنه شدی درخواست خوردنی کردی.
نیشخندی زدم و بدون حرف به سمت هوسوک، که هنوزم توی فکر
بود برگشتم:
_امممم، خوبی؟ چیزی شده؟
بدون توضیح نگاهی بهم انداخت و پرسید:
÷کاره تهیونگه؟
نگاه خیره و کالفه اش رو که روی شکمم دیدم با تکون دادن سرم
حرفش رو تایید کردم.
÷اونشب.... توی اون مهمونی....
_درسته ، اونی که به من حمله کرد تهیونگ بود. من خودم هم چند
وقته این موضوع رو فهمیدم.
÷برای همین دنبالته؟
_اتفاقا نه، این تنها موردیه که اون خودش هم بهش فکر نکرده. اون
تا حتی قبل از دیدن من از وجود این بچه هیچ اطالعی نداشت و...
÷صبر کن صبر کن، داری میگی اون تو رو دیده؟ شما با هم مالقات
داشتین؟
_البته ،چطور مگه؟
÷اون خیلی راحت میتونسته تو رو به دست بیاره پس چرا .....دیگه
منو برای چی میخواد!!!؟؟؟
نامجون به جای من جواب داد:
+اون سعیش رو کرد ، و نزدیک بود موفق بشه اما همونی که از
خون خودش بود مانعش شد.
منم در حالی که با حس لگد تازه ای توی پهلوم لبخند میزدم ادامه
دادم:
_وجود نامجون و جین، و همچنین این بچه کمک بزرگی به فرار من
از دستش کرد.
÷من که گیج شدم، کلی سوال دارم و حتی نمیدونم کدوم رو اول
بپرسم...
جین با سینی بزرگی حاوی میوه، خوردنی هایی از غالت، اجیل،
شکالت و ابمیوه های طبیعی برگشت و بعد از تقسیم کردن خوراکی
ها گفت:
×فعال صحبت رو کنار بذارین، اینجوری که پیداست مسائل زیادی روباید با هم
درمیون بذاریم تا اطالعات همه مون به روز بشه. پس قبل از اون بیاین کمی
انرژی بگیریم.
بعد ظرف کوچیکی حاوی میوه رو به دستم داد و گفت:
_تو هم فعال همین بسه ته. بقیه اش تا چند ساعت دیگه تو لیست
رژیمت نیست پس حق نداری بهشون دست بزنی.
منم در حالیکه زیر لب از سخت گیری های جین غر میزدم مشغول خوردن برش
های میوه ام شدم.


نفرین شیرین   sweet curse Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ