پارت ۱۶

617 80 3
                                    

راوی.....خانه جونگکوک
هیچکس حرکتی نمیکرد، همه مات به صحنه ی مقابلشون و پسر
غرق در خون روبه روشون بودن و تنها صدایی که سکوت آزاردهنده
ی اتاق رو میشکست ناله های دردمند جونگکوک بود که در شدیدی
رو از زخم بزرگ و بد شکل روی قفسه ی سینه اش تحمل میکرد و
همزمان با اون حرکت و ضربه های بی وقفه ی کودک متولد نشده ی
درونش هم به شدت اون درد دامن میزد.
اکثر گرگینه ها در حالت مخصوصشون به زانو دراومده بودن و از
بوی شهوت انگیز خون جونگکوک بی صدا به خودشون می پیچیدن،
تنها کسایی که تحت تاثیر اون عطر استثنائی نبودن نامجون و جین و
هوسوک بودن که جین و نامجون از سلطه ی پدراشون هنوز ضعیف
بودن و هوسوک هم به سختی خودش رو کنترل میکرد.
توی یک لحظه ، جونگکوک موج شدید تری از درد رو از داخل
شکمش حس کرد و با نعره ی بلندی چشماش رو بست. درست توی
همون لحظه باد ، با فشار زیادی از پنجره های شکسته وارد سالن
داغون شده از نبرد لحظات پیش شد و بیشتر افراد حاضر در اتاق رو
به زمین زد. در بین باد هیبت سیاه پوش تهیونگ که شمایل رعب آور
یک خون آشام کامل رو داشت با چشمای یاقوتی آتشین و ناخون
های خون آلود از سر بریده ی یکی از گرگینه های محافظ بیرون
خونه در دست هاش ، وارد اتاق شد.
صدای خونسرد و منجمد کننده اش ترس و وحشت رو با اولین کلمات
به وجود همه ی حضار به غیر از کوکی که بیهوش وسط اون معرکه
افتاده بود، تزریق کرد:
_میبینم که پارتی معرکه ای توی خونه ی طعمه ی من گرفتین.....
البته بدون من
هوسوک که از حضور ناگهانی تهیونگ و عواقبی که از اون لحن
خونسرد قرار بود گریبانگیرش بشه وحشت کرده بود سعی کرد با
نزدیک شدن به نامجون خودش رو از دید تهیونگ مخفی کنه.
پدر جین که کم کم بر حسب تجربه ی بیشتر به خاطر سنش و تالش
زیاد تونسته بود بر حسش نسبت به بوی خون جونگکوک غلبه کنه،
با دیدن یک خون آشام قدرتمند در مقابلش محتاطانه به عقب رفت و
با عصبانیت گفت:
♤ مطمئن بودم..... دیدین حق با من بود... این خونه بوی اهریمن
میداد چون محل رفت و آمد این هیوالست.
بعد به افرادش دستور گارد گرفتن و حمله داد.تهیونگ اما، خونسرد
و با بی حسی کامل نگاهش کرد بعد بدون دادن هیچ نشونه ای از
افکار گریبانگیرش،به جمع گرگینه های آماده باش پشت کرد و
همینطور که سر قطع شده ی توی دستش رو به پشت سرش و مقابل
پای بیون بزرگ پرت میکرد گفت:
_من با شما بیچاره ها کاری ندارم بهتره برین برای عزاداری
افرادتون که به خودشون اجازه دادن و به افراد من بیرون این خونه
حمله کنن ، آماده بشین.
و با آرامش به سمت جسم بیهوش و غرق در خون جونگکوک رفت
و گفت:
_فعال کارای واجب تری دارم ، مثل رسیدن به این طعمه ی ضعیف که اینجا
افتاده اما مطمئن باشین از کسی که این بال رو سرش اورده به
راحتی نمیگذرم.
توی همون لحظه پدر نامجون به همراه یکی از برادرای جین از صف
گرگینه های خشک شده از ناراحتی و خیره به اون سر قطع شده، جدا
شدند و به سمت تهیونگ حمله کردند اما با برگشتن ناگهانی تهیونگ
به سمتشون برای چند ثانیه توی هوا معلق موندن و بعد با شدت
زیادی به یکی از دیوار های غربی برخورد کردند.
تهیونگ نوچی کرد و با صدایی ک بیشتر از یک زمزمه نبود اما برای
گوش های حساس توی اون اتاق به راحتی قابل شنیدن بود گفت:
_کریس، یه رسیدگی به این توله سگا بکن فعال دستم بنده این
خرگوش کوچولوست.
بعد با نیشخندی که دندونای بلند و براقش رو به نمایش میذاشت به
سمت جونگکوک رفت. توی یک چشم به هم زدن موج مخربی وارد
اتاق شد و هر یک از گرگینه ها رو برای بار دوم به سمت در و دیوار
اتاق پرتاب کرد. اما شدت این ضربه از دفعه ی قبلی به قدری بیشتر
بود که نود درصد گرگینه ها رو با همون برخورد اول بیهوش کرد.
درست در مرکز این هرج و مرج کریس ایستاده بود درحالیکه دستبند
پاره شده ی برادرش، تائو توی دستهاش بود و چهره ی سنگیش
از هر زمان دیگه ای خشمگین تر شده بود.
تهیونگ بدون توجه به موج باد و صدمات وارد شده اش کنار کوک
زانو زد و دستهاش رو به زیر جسم بیهوش شده و خون آلود کوکی
برد و در این بین به سختی سعی میکرد تحت تاثیر اون بوی مست
کننده ، خودش ضربه ی آخر رو نزنه و کار کوکی رو با خالی کردن
بدنش از خون، یکسره نکنه.
اما قبل از بلند کردن کوکی دست های نیمه تبدیل شده ی جین با پنجه
های بیرون زده که تونسته بود با خوردن خون جونگکوک از طلسم
پدرش خارج بشه و به ضعفش غلبه کنه روی دستهای سرد و سنگی
تهیونگ قرار گرفت و جین با عصبانیت و صدایی که سعی میکرد اون
رو بدون لرزش نگه داره گفت:
_مگه از روی جنازه ی من رد بشی که بذارم با خودت ببریش.
تهیونگ نگاه سرد و سرخش رو به چشمهای جین دوخت و نفس
عمیقی کشید اما بالفاصله اخمی کرد و با یه حرکت به گلوی جین
چنگ زد و اون رو از زمین جدا کرد. نامجون که این حرکت رو دید
سعی کرد با انرژی باقی مونده اش به تهیونگ حمله کنه که با ضربه
ی دست کریس که از بیهوش کردن و متوقف کردن گرگینه های باقی
مونده خالص شده بود از حال رفت.
جین همچنان که تالش میکرد خودش رو از دست تهیونگ خالص کنه
به غرید و با پنجه هاش سعی در زخمی کردن تهیونگ کرد. اما تمام
کارهاش بی فایده بود و هیچ کدوم از ضرباتش تاثیر چندانی به جز
چند تا خراش روی صورت تهیونگ نداشت که همون ها هم به
سرعت محو و درمان میشد.
تهیونگ فشار دستش و بیشتر کرد و با اخم تشدید شده اش گفت:
_تو به چه جراتی از خون با ارزش طعمه ی من خوردی ؟
هوسوک که مطمئن بود جون جین توی خطره سعی کرد کمکی بکنه
پس آروم به سمت کوکی رفت و گفت:
_میشه یکی به این پسر برسه، نفس نمیکشه .
با این حرف هوسوک، افراد باقی مونده و بیهوش توی اتاق نگاهشون
رو به جسم رنگ پریده و بی تحرک کوکی دادن. تهیونگ به سرعت
جین رو رها کرد و از بدن جمع شده اش که با سرفه های پی در پی
سعی در برگردوندن نفسهاش داشت، گذشت.
کریس هم جین رو به کنار جسم از حال رفته ی نامجون انداخت و به
اربابش ملحق شد. تهیونگ با نزدیک شدن به طعمه اش، هوسوک رو
بی توجه به شدت ضربه اش به عقب هل داد و مشغول بررسی
وضعیت کوکی شد.
حق با هوسوک بود. کوکی نفس نمیکشید اما میتونست صدای ضعیف
ضربان قلب خودش و بچه ی درون شکمش رو که آخرین تالش های
اون طلسم برای زنده نگه داشتن میزبانش بود رو حس کنه، پس به
سرعت دست به کار شد. مچ دستش رو به دندون گرفت و با زخم
کردنش مقدار زیادی از خونش رو بلعید ، بعد بدون توقف به روی
جونگکوک خم شد و با مهر کردن لبهاش بین لبهای نیمه باز و بی
جون جونگکوک، با فرو کردن و حرکت دادن زبونش اون مایع تیره و شفابخش
رو به بدنش خوروند)عررررکیس فرانسوی خیس...(.
بعد از این که به سختی تمام اون مایع رو به بدن کوکی وارد کرد
دستهاش رو دومرتبه زیر بدنش انداخت و اون رو بلند کرد. همینطور
که به سمت پنجره میرفت تا از اون ساختمون تخریب شده خارج بشه
نگاهی به جسم بیهوش کوکی انداخت که کم کم گرم میشد و لبهای
سفید شده اش که با خون رنگ شده بود جون تازه ای میگرفت.
همزمان به کریس گفت:
_میتونی بری به تائو برسی.
کریس هم به سرعت و ناپدید شد و تهیونگ رو تنها گذاشت.
تهیونگ همونطور که زیر لب از بی لیاقتی و ضعیف بودن انسان ها
در دفاع از خودشون و امکان نبود تله پورت با طعمه های انسانی،
شکایت میکرد به راهش ادامه داد،همین که به نزدیکی پنجره رسید
چیزی به سرعت از مقابلش عبور کرد و توی یک لحظه بدن بزرگ و
به خواب رفته ی کوکی رو از دستهاش دزدید.
تهیونگ با نگاهی خشمگینی به سمت فرده خاطی برگشت. یکی از
ابرو هاش رو به حالت هشدار آمیزی باال برد و با صدایی که سرما
رو به مخاطب القا میکرد پرسید:
_چطور جرات میکنی از من سرپیچی کنی کیم هوسوک.
هوسوک که بدن کوکی رو در حفاطت دستهای خودش نگه داشته بود
نفس عمیقی کشید و گفت:
_از کمکت ممنونیم اما حاال دیگه میتونی بری.... البته بدون
جونگکوک.
جین که سعی در بهوش آوردن نامجون داشت و از شجاعت هوسوک
تعجب کرده بود، تنها نظاره گر این مکالمه بود.
هوسوک مبل واژگون شده ی مقابل تلوزیون شکسته رو درست کرد و
بدن کوکی رو روی اون قرار داد. دستی به موهای خیس از خون
کوکی که از باقی مونده ی زخم اون گرگینه بود کشید و نگاهی به
شکم برهنه اش که بر اثر اون حمله، پیراهنش رو از دست داده بود و
برآمدگیش بیشتر از همیشه و به خوبی نمایان بود انداخت.
تهیونگ که کم کم صبرش لبریز میشد قدمی به سمت برادر ناتنیش
برداشت و در همون حال گفت:
_مثل اینکه یادت رفته من کی هستم؟
هوسوک به سرعت از کوکی فاصله گرفت تا آسیبی نبینه بعد به سمت
تهیونگ ، طبق آموزش هایی که از تائو یاد گرفته بود ، تیر های
کوتاه اما تیزی از آب رو پرتاب کرد.
اما تهیونگ به راحتی و با حرکت انگشتش تیر ها رو منحرف کرد و
باعث شد با برخورد تیر ها به سمت دیوار های تخریب شده، میزان
خسارت به خونه ی کوکی بیشتر بشه.
تهیونگ پوزخندی زد و با تمسخر رو به هوسوک گفت:
_داری از قدرت خودم علیه خودم استفاده میکنی برااددررررر؟؟!!
هوسوک که میدونست شانس زیادی نداره اما نمیخواست به راحتی
تسلیم بشه بدون هیچ حرفی دوباره به سمت تهیونگ حمله کرد .اینبار
با تیر هایی از جنس اشیاء شکسته ی داخل اتاق. با اینکه این حمله
هم بی اثر بود اما توی همون لحظه گرگینه های بیهوش و زخمی کم
کم به واسطه ی قدرت درمانی شون بیدار شدن و با دیدن تهیونگ در
گارد حمله اش ، غرشی کردن و دایره ای به دور تهیونگ تشکیل
دادن.
تهیونگ از حالت حمله خارج شد و نفس کالفه ای کشید. گرگینه ها
که فکر میکردن تهیونگ برتری اونا رو دیده و از حمله دست کشیده
جسور تر شدن و قدمی به سمت تهیونگ برداشتند و حلقه ی
محاصره رو تنگ تر کردن. هوسوک که فرصت رو غنیمت شمرده بود
به سمت جین و نامجون تازه بهوش اومده رفت و گفت:
÷ .بهتره عجله کنیم باید کوکی رو ببریم
تهیونگ که از شنیدن این حرف از دست هوسوک عصبانی شده بود
موج قدرت و تسلطش رو آزاد کرد و باعث شد فریاد های دردمند
هوسوک فضای اتاق رو پر کنه.
جین و نامجون و بقیه ی حاضرین که با تعجب و وحشت به جسم
جمع شده از درد هوسوک نگاه و به ناله های بلندش گوش میکردند به
سمت تهیونگ برگشتند و با دیدن چهره ی تازه اش نفس هاشون از
ترس توی سینه حبس شد.
تهیونگ در حالیکه رگ های سیاه زیادی اطراف چشمهاش رو گرفته
بود و موهای مشکی ش به طور ناگهانی روشن شده و توی تاریکی
میدرخشید ، به سمت هوسوک رفت و با صدای دورگه شده ای غرید:
_تو ...موجود حقیر چطور به خودت اجازه میدی از دستورات و
خواسته های من سرپیچی کنی . یادت رفته برده و بنده ی کی
هستی؟؟!!
و قدرت خودش رو دوباره روی هوسوک ازاد کرد.
گرگینه های وحشت زده بدون معطلی و یا فرمانی از سوی آلفا های
خودشون به سمت راه های خروجی رفتن و از فضای سرد شده و پر
از وحشت اتاق فرار کردند.
پدر نامجون و پدر جین هم که بیشتر افرادشون فرار کرده بودند به
سمت باقی مونده ی خانواده شون رفتن و آقای بیون بعد از برداشته
شدن سر بریده ی گرگینه که متعلق به یکی از افرادش بود رو به
جین کرد و گفت:
♤ یادت نره تو خونواده ات و قبیله ات رو به اون گرگ وحشی و اون
طعمه ی اهریمن ترجیح دادی جین .و حاال که با خون اون موجود
نجس شدی منتظر عواقبش باش. ما دوباره برمیگردیم.
پدر نامجون حرفای بیون رو ادامه داد و گفت:
◇ اما اینبار فقط برای مجازاتتون نه برگردوندنتون. تو هم این رو به
خاطر داشته باش هیوال.
بعد هم همه ی اون ها به سرعت از خونه خارج شدن و بی توجه به
وضعیت پیش اومده از اونجا رفتند.
تهیونگ که بدون گوش کردن به اون اخطار نامه و خالی شدن
ناگهانی خونه هنوز هم نگاه خیره ش رو روی هوسوک نگه داشته
بود قدم دیگه ای به سمتش برداشت و گفت:
_ثابت کردی ارزشی برام نداری و هر چی تا به حال به تائو گفتی
برای به دست اوردن اطالعاتی بود که سعی کردی به کمک اون از
قدرت من ، در مقابل خودم استفاده کنی.
قدم دیگه ای برداشت و درحالیکه خشمش رو کنترل میکرد و به
همون حالت خونسرد همیشگیش برگشته بود اشاره ای به هوسوک
کرد و بار دیگه نعره ی دردمندش رو بلند کرد و ادامه داد:
_امشب تصمیم سالها پیشم رو تموم میکنم و کار نیمه تمومم رو با
فرستادن جسم مرده ات برای خانواده به پایان میرسونم.
مقابل بدن هوسوک روی زانو نشست و در مقابل چشم های وحشت
زده و خیس از اشکش که به خاطر درد زیاد و ترسش از تهیونگ
بود ناخون های بلند و تیزش رو به سمت سینه ی هوسوک برد  و
قلبش رو نشونه گرفت.
نامجون با چشمهای گرد شده به صحنه ی مقابلش خیره بود و جین
که با دور شدن پدرش به شکل انسانیش برگشته بود به بازوی
نامجون چسبید و با ناله ی زیر لب درخواست کرد:
× ...نهههه.... اینکار و نکن
تهیونگ قبل از اتمام کارش نیشخندی زد و بدون برگشتن به زوج
ضعیف شده و ناتوان گوشه ی اتاق گفت:
_نگران نباشید، به زودی نوبت شما هم میرسه.
و با یه حرکت ناخن هاش رو وارد بدن هوسوک کرد.
به قدری این کار رو سریع انجام داد که مغز هوسوک حتی فرصت
پردازشش رو از دست داد و با دهان بازی که مثل ماهی بیرون افتاده
از آب بود ، با چشمهای درشت شده به تهیونگ خیره شد و سعی کرد
از بین لبهای خون آلودش چیزی بگه.
درست توی لحظه ای که تهیونگ قصد داشت مشتش به دور قلب
هوسوک رو محکم کنه و اون قلب رو از سینه ی صاحب ترسیده اش
بیرون بکشه کوکی ناله ی کوتاه اما قابل شنیدنی کرد و حواس جمع
حاضر توی اتاق رو به سمت خودش برگردوند.
بهوش اومدن کوکی بعد از گذروندن شوک اون حمله و از دست دادن
اون حجم خون، حتی با وجود جاری بودن خون شفا بخش تهیونگ
هم ، به این سرعت باعث تعجب افراد حاضر از جمله خوده تهیونگ
شده بود، به طوری که برای لحظاتی حمله ی خودش به هوسوک رو
فراموش کرد و دستش ناخوداگاه از جسم هوسوک خارج شد و ناله ی
ضعیفش رو بلند کرد.
اما صدای ناله ی هوسوک در بین ناله ها و تکون های کوکی محو شد.
جسم کوکی با اون سر و وضع آشفته ، روی مبل شروع به تکون
خوردن کرد و در هر حرکت مقداری به لبه های مبل نزدیک شد.
درست در لحظه ای که به لب مرز مبل رسید، تهیونگ از روی غریزه ی مهار
ناپذیرش و به سرعت به سمتش رفت و از سقوطش به روی زمین جلوگیری کرد
اما با برخورد به موج گرم و قوی ای که اطراف کوکی به وجود اومده بود قدمی
به عقب برداشت.
:کوکی ناله ی ضعیف دیگه ای کرد و زیر لب شروع به صحبت کرد
♧ توی خطره...... اون توی خطره.... ما نمیذاریم ..... ما اجازه
نمیدیم.
تهیونگ با چهره ای که از حالت سنگی همیشگیش خارج شده بود
تعجب رو به خوبی در خودش نشون میداد به صحنه ی عجیب
مقابلش خیره شد.
در کنار اون، جین که سعی در کمک به هوسوک داشت به همراه
نامجون ، با چشمهای گرد شده به صدای دورگه و جدید کوکی که در
عین حال آشنا بود، گوش میکردن و با امید تازه ای که به دست
آورده بودن نفس آرومی کشیدند.
کوکی بدون باز کردن چشم هاش و بلند شد کامل جسمش، دستش رو
بلند کرد ، به سمت تهیونگ گرفت و همینطور زیر لب و با چشمهای
بسته ادامه داد:
_وقتشه برای بار دوم و به خاطر بی کفایتی در مراقبت از هم خون
ما مجازات بشی
.
کوکی
صدای رفت و آمد های زیادی رو در اطرافم حس میکردم اما به قدری
ضعیف شده بودم که حتی توانایی باز کردن چشم هام رو هم نداشتم.
جسم خنکی رو روی بدنم حس میکردم که سر تا سر بدن داغم رو
مرطوب میکرد و سعی در پایین آوردن دمای زیاد بدنم داشت.
سعی کردم تمرکز کنم تا شاید صدا های اطرافم رو بهتر بشنوم. کمی
بعد تالشم نتیجه داد و تونستم صدای نگران جین رو از بین بقیه ی
امواج اطرافم که بهم نزدیک تر بود بشنوم:
× .نامجون، من نگرانم، هر کاری میکنم دمای بدنش پایین نمیاد
صدای نامجون رو که سعی میکرد به جین اطمینان بده رو شنیدم که
گفت:
+نگران نباش جین... اینا اثرات خون گرگینه ست. اون حجم زیادی
از خون توماس رو قورت داده و این خون با ماهیت چیزی که
درونش قرار داره درگیره.
صدای جین که دوباره ضعیف به گوشم میرسید ادامه داد:
× حال هوسوک هم خوب نیست، تونستیم خونریزیش رو بند بیاریم
اما اون هم هنوز بهوش نیومده.
صدا ها دوباره اطرافم ضعیف شدن و من دیگه چیزی نشنیدم اما قبل
از اینکه دوباره توی تاریکی و بیخبری فرو برم صدای دورگه و نا
آشنایی توی وجودم پیچید که زمزمه میکرد:
₩☆ ....ما ازت .....محافظت میکنیم
بعد دوباره همه جا با سکوت پر شد و من دیگه چیزی نفهمیدم.
راوی
سه روز از شب حمله ی قبیله ی گرگینه ها به خونه ی کوکی گذشته بود اما با
تمام سر و صدایی که کارگرهای استخدامی نامجون برای رسیدگی به وضع خونه
ایجاد میکردن، اثری از بهوش اومدن در جونگکوک و هوسوک پیدا نمیشد. جین
نگاه کالفه و خسته اش رو از پشت ماسکش بیرون داد و سینی حاوی دارو ها و
سرم های غذایی رو برای دو بیمار خوابیده در طبقه ی دوم برد. همزمان صدای
عصبی نامجون رو میشنید که مشغول سر و کله زدم با کارگر های عجیب و
غریبش بود.
بدون توجه به وضع آشفته ی طبقه ی اول به سمت اتاق هوسوک رفت تا قبل از
رسیدگی به جونگکوک سرم اون رو عوض کنه. عجیب ترین اتفاقی که پیش
اومده بود بعد از اون همه سر و صدا و درگیری، حتی یه نفر از ساکنین اون
منطقه برای کمک یا حتی کنجکاوی نیومده بودن. گرچه کاری هم از دست کسی
بر نمی اومد اما همین هم که اون آشوب توجه کسی رو نه تنها جلب نکرده بود،
بلکه به گوش مامورای همیشه بپای آقای جئون هم نرسیده بود.
در اتاق مهمون بیهوششون رو باز کرد و نگاهی به تخت انداخت. از چیزی که
دید نزدیک بود سینی دارو ها رو بی اختیار رها کنه.
هوسوک ، بر خالف این سه روز گذشته، با باال تنه باند پیچی شده و سر و
صورت چسب خورده روی تخت نشسته بود و سرش رو بین پاهاش گرفته و توی
دستهاش فشار میداد.
جین خوشحال و با عجله به سمتش رفت و بعد از گذاشتن محتویات توی دستش
روی میز کنار تخت، شونه های هوسوک رو توی دستهاش گرفت و با صدایی
که از پشت ماسک بم تر به گوش میرسید با خوشحالی گفت:
×هوسوک!!!!! خدای من باورم نمیشه، باالخره بهوش اومدی؟
÷وایییی جین مغزم داره منفجر میشه این همه سر و صدا برای چیه؟
×چیزی نیست، کارگران دارن تعمیرات انجام میدن.
÷اهههه تعمیرات چی؟ اخه سر صبحی وقته تعمیراته؟ بعدم چیه این خونه لوکس
کوفتی تعمیرات میخواد که این همه سر و صدا داره؟
جین شکه شد و کمی عقب رفت و با صدایی که میشد تعجب رو توش حس کرد
پرسید:
×هوسوک..... تو حالت خوبه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاده؟
هوسوک که هنوزم چشماش بسته بود و سرش رو پایین نگه داشته بود تا سر و
صدا کمتر اذیتش کنه گفت:
÷معلومه که حالم خوبه؟ چی رو باید یادم بیاد؟
جین دست به سینه باند پیچی شده ی هوسوک کشید و کمی فشار داد:
×اینو باید یادت بیاد.
هوسوک متعجب از درد ناگهانی که توی بدنش پخش شد، چشمهاش رو باز کرد و
با دیدن خودش توی این وضعیت فریاد متعجبی کشید:
÷وات د فاک !!!؟؟؟؟؟ چه بالیی سرم اومده؟
جین با چشمایی که در بزرگترین حالت خودش قرار گرفته بود گفت:
×واقعا یادت نمیاد؟؟؟؟ گرفتی منو؟؟؟
÷جین میشه هی این جمله کوفتی " یادت نمیاد " و نگی و توضیح بدی چی شده؟
جین با همون حالت متعجب از کنار تخت بلند شد و به سمت در رفت، هوسوک
خواست به سمتش بره تا متوقفش کنه و جواب سوالش رو بگیره اما با دوباره
پیچیدن اون درد شدید توی بدنش ناله ای کرد و متوقف شد:
÷اههه فاک...
جین دستی به سمتش تکون داد و بدون برگشتن به سمت هوسوک گفت:
×صبر کن االن برمیگردم.
بعدم سرش رو از الی در بیرون برد و با بیشترین صدایی که میتونست داد
کشید:
×نااااممججججووووووووووونننننن
توی کمتر از ده ثانیه نامجون به حالت دو به سمت جین اومد و برای گرفتن
دست جین داخل اتاق شد و بی توجه به اطرافش با لحن ترسیده ای پرسید:
+چی شده جین؟ حالت خوبه؟ درد داری؟ هوسوک چیزیش شده؟ حال کوکی
دوباره بد شده؟ ک..
قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه هوسوک که با شنیدن سوال آخر نگران شده
بود بی مقدمه پرسید:
÷جونگکوک؟ مگه اتفاقی براش افتاده؟
با صدای هوسوک نامجون دست از حرف زدن برداشت و با چشمای گرد شده به
سمتش برگشت. هوسوک هنوز منتظر جواب سوالش بود که یکدفعه توی بغل
بزرگ و فوقالعاده گرم نامجون غرق شد و فشار بازو های نامجون به دور بدنش
دوباره درد و مهمون تک تک استخونهاش کرد. طوری که برای چندمین بار در
اون دقایق ناله ی دردناکش رو بلند کرد:
÷اخخخ.. غول لعنتی له شدم برو عقب.
نامجون تک خندی کرد و خودش رو عقب کشید و با لبخندی که چال روی لپش
رو نشون میداد گفت :
+نمیدونی چقدر خوشحالم که بهوش اومدی، تو این مدت خیلی نگران تو و کوکی
شدیم. چند بارم تشن...
÷صبر کن صبر کن ببینم، من و کوکی؟ بهوش اومدم؟ این مدت؟ میشه یکیتون
بگه اینجا چه خبره؟
نامجون نگاه گیجش رو به جین دوخت که گردشی به چشماش داد و توضیح داد:
×نامجون، اون هیچی یادش نیست.
جین بعد از دادن این خبر به نامجون بی حوصله به سمت دارو ها رفت و ادامه
داد:
×تا من کارم و میکنم تو هم براش خالصه وار همه چی رو بگو، باید برم یه
سری هم به کوک بزنم.
بعد هم هوسوک رو به عقب هل داد تا دوباره دراز بکشه و مشغول زدن سرم
جدیدش و تزریقات داخل سرمش شد. نامجون نفس عمیقی کشید و گفت:
+کمی فکر کن هوسوک؟ اخرین چیزی که یادت میاد چیه؟
هوسوک دست آزادش رو به چشمهای خسته و سرخ از دردش کشید و بعد از
کمی فکر گفت:
÷ااااا... اخرین چیزی که یادمه.... منو تو داشتیم دیشب راجع به.... راجع به
خالکوبی یا یه نشونی روی بدن تهیونگ برای تعیین درجه اش صحبت میکردیم،
بعد سر و صدای جونگکوک از توی آشپزخونه حرفامون رو نصفه گذاشت،
بعدش هم ....بعدش...
کمی فکر کرد و ابرو هاش رو اینبار نه برای درد بلکه برای تمرکز بیشتر به
سمت هم خم کرد چند لحظه بعد با حالت کالفه ای گفت:
÷عجیبه اما بعدش و یادم نمیاد.....آخ جین یواش....
نامجون دستی به موهاش کشید و نگاهی به جین انداخت که چسب و روی سوزن
فرو رفته توی دست هوسوک میزد، نفس عمیقی کشید که باعث شد درد خفیفی رو
برای چندمین بار توی این سه روز ، درست پشت سرش حس کنه. بعد رو به
هوسوک کرد و گفت:
+در واقع چیزی که تو میگی برای سه شبه پیش بود.
÷سه شب؟؟؟!!!
+حرفم و قطع نکن . درسته برای سه شب پیش، عجیبه اما انگار تو هیچی از
اتفاقای اون شب و به خاطر نداری، نه حمله قبیله ی من و جین، نه کمک های
خودت نه اوم...
÷یه لحظه صبر کن ، قبیله هاتون؟ حمله؟ داری از چی حرف میزنی نامجون ما
همین دیشب با هم حرف میزدیم...ما
جین بی حوصله وسط حرف هوسوک پرید و رو به نامجون گفت:
×من میرم یه سر به کوکی بزنم، حرفات تموم شد بیا اونجا، اون کارگرای
عجیب غریبت هم ول کن بذار به کارشون برشن، جز درست کردن اون آشفته
بازار غلط دیگه ای نمیتونن بکنن چون حتی یه وسیله سالم هم اون پایین نمونده
که نگران باشی خرابش کنن یا مبادا بدزدنش، پس یکم به خودت استراحت بده.
بعد هم باقی دارو ها رو برداشت و از اتاق خارج شد و در رو به روی نامجون
که توضیحاتش رو از شب حادثه برای هوسوک، سر گرفته بود، بست.
قدم های آرومش ، بدون ایجاد هیچ صدایی به اتاق کوکی رسیدن. جین قبل از
وارد شدن به اتاق و پیچیدن سمت قسمت ال مانند اتاق و رفتن به ورودی دوم اتاق
و محل تخت خواب کوکی، آرزو کرد تا کوک هم مثل هوسوک بهوش اومده
باشه، حتی اگه اون هم چیزی از اتفاقات پیش اومده رو به خاطر نیاره.
اما تمام امیدش با دیدن چشمای بسته ی جونگکوک و جسم ضعیف شده و در عین
حال غیر طبیعیش که مثل تمام این سه روز روی تخت ، بدون کوچک ترین
حرکتی ، دراز کشیده بود، افتاد ، از بین رفت.سینی رو روی تخت کینگ ساز
کوکی ، درست کنار سرش قرار داد و دستی به موهای تغیر رنگ یافته و بلند
شده اش کشید. موهای کوکی بعد از اون اتفاق عجیب به طرز باورنکردنی بلند
شده و رنگ بلوند مادر زادیش به سفید براقی تغییر کرده بود. بلندی موهای کوکی
که همیشه از پشت گردنش تجاوز نمیکرد االن به پایین تر از شونه هاش رسیده
بود.
جین بوسه ای به پیشونی داغ کوکی زد و همزمان با تعویض سرم غذایی کوکی
به آرومی شروع به صحبت گرد:
×کلوچه ما چطوره؟ حالت خوبه؟ نمیخوای چشمای خوشگلت رو باز کنی؟ اخه
چطور میتونی توی این همه سر و صدا به این آرومی بخوابی؟
بعد از تعویض سرم چند تا ویتامین سداه رو به بسته ی سرم تزریق کرد و به
سمت دیگه ی تخت رفت. بالشت های پشت جونگکوک رو کمی جا به جا کرد تا
بدنش هوا بخوره و از بی تحرکی زخم نشه .
در همون حین تکون قسمت کوچکی از شکم بزرگ تر شده ی کوکی توجه اش
رو جلب کرد. لبخندی زد و گفت:
×خیلی خب خیلی خب. فراموش نکردم.
ا منفی بود رو به سمت سینی برگشت و سرم دوم رو که حاوی خونی با گروه
برداشت و سوزنش رو به آنژوکت فرو رفته در نزدیکی رگ های خونی کنار
ناف کوکی وصل کرد. تنها نقطه ای که به بند ناف نزدیک بود و جنین میتونست
بدون اتالف وقت خون مورد نیازش رو به دست بیاره.
بعد از وصل کردن سرم خونی دستی به شکم برآمده کوکی کشید و زیر لب
زمزمه کرد:
×خیلی بزرگ شده، اما عجیبه، یه جورایی ماه نهم رو رد کرده ولی هیچ اثری
از زایمان دیده نمیشه ....
بعد کمی صداش رو باالتر از حد زمزمه برد و ادامه داد:
×هی فسقلی... فکر نکن حواسم نیست ها... رژیم پدرت و شکستی، مصرف
خونت خیلی بیشتر شده. جای چند نفر داری میخوری اخه؟
ضربه جدیدی درست زیر دستش ، جوابی بود که در مقابل اعتراضش گرفت.
خنده ای کرد و گفت:
×بذار این بابای لوست بیدار بشه، مجبورش میکنم یه روز کامل از رژیم غذایی
مورد عالقه ات محرومت کنه.
بعد از اون بدون زدن هیچ حرفی به سمت ظرف آب کنار تخت رفت، ظرف و با
خودش به حموم مجزای داخل اتاق برد و بعد از پر کردنش با آب سرد ، پیش
کوکی برگشت و با مرطوب کردن دستمال پارچه ای نازکی ، مشغول خنک کردن
کوکی شد تا از ایجاد تشنج به خاطر تب باال، توی بدن جونگکوک جلوگیری کنه.
توی همین لحظه در اتاق کوکی باز شد و جین بدون برگشتن به عقب گفت:
×چی شد نامجون؟ تونستی چیزی به یاد اون سانشاین فراموشکار بیاری؟
اما با شنیدن صدای هوسوک از جا پرید و با به عقب برگشتنش متوجه هوسوک
شد که به کمک نامجون و گرفتن میله نگه دارنده ی سرمش سر پا شده و تا اتاق
کوکی اومده بود:
÷باورم نمیشه این همه اتفاق افتاده و من کوچکترین خاطره ای ازشون برام
نمونده.... از همه عجیب تر.... اینکه تهیونگ اینجا بوده و ما همگی هنوزم زنده
ایم.
نامجون در حالیکه به هوسوک کمک میکرد روی مبل یاسی رنگ راحتی و تک
نفره ی اون قسمت از اتاق بشینه گفت:
+بهت که گفتم. زنده موندنمون رو مدیون کوکی و بچه شیم.. اگه....
جین وسط حرف نامجون پرید و گفت:
×درواقع چیزی که من احتمال میدم یه مسئله ی کمیاب، ونادره.... و اون اینه که
ما جونمون رو مدیون بچه های کوکی هستیم.
بعد هم بی توجه به دهن های باز شده از تعجب نامجون و هوسوک به کارش
ادامه داد و تمام قسمت های در دسترس کوکی رو که شامل دست هاش، صورتش
و قسمت پایینی شکمش میشد رو مرطوب کرد.
نامجون با کجکاوی پرسید:
+بچه ها؟ تو مطمئنی؟
×نه مطمئن نیستم چون هنوزم بیشتر از یه ضربان رو از داخل بدن کوکی حس
نمیکنم.
÷پس از کجا همچین نظریه ای به ذهنت رسید:
×از حرفای اون شب، و اتفاقای پیش اومده. سه شب قبل کسی که بدن کوکی و
، ممکنه منظورش از ما
کنترل میکرد گفت "" ما مواظب جونگکوک هستیم ""
خود بچه با جادوی زندگی ابدی اون طلسم لعنتی باشه، اما حس من میگه ماجرا
بیشتر این اینهاست.
با دیدن کیسه خالی شده ی خون و ضربات آروم تازه ای روی شکم کوکی آهی
کشید و کیسه خالی رو با کیسه ی پر دیگه ای تعویض کرد و ادامه داد:
×سر نخ دیگه ام ، این پر خوری تازه شه...انگار از قحطی اومده، اینجوری
ادامه بده ذخیره خونمون دوباره تموم میشه و اینبار مجبورم دوباره از خوده
کوکی برای تغذیه اش استفاده کنم اونم در حالیکه کوک هنوز ضعیفه و بهوش
نیومده.
هوسوک نگاهی به خالی شدن آهسته کیسه خون انداخت و در همون حال پرسید:
÷نامجون... میشه دقیق تر بگی چجوری از دست تهیونگ خالص شدیم؟ تو گفتی
کم مونده بود قلبمو از سینه ام در بیاره... باورم نمیشه انقدر شجاع شده بودم که
همچین غلطی کردم... چی با خودم فکر کردم که جلوی اون هیوال ایستادم؟
نامجون دستی به شونه ی هوسوک کشید و گفت:
+درسته کارت بیشتر حماقت بود تا شجاعت اما باعث وقت کشی و در آخر
نجاتمون شد. متاسفم که انقدر صدمه دیدی.
نامجون اشاره ای به مکالمه عجیب تهیونگ با هوسوک نکرد ، و جینم با دیدن
نگاه نامجون سوال هایی که در اون مورد داشت و نادیده گرفت تا همسرش
صحبتش رو ادامه بده:
+از اتفاقی که باعث نجاتمون شد ، من و جینم چیز زیادی به خاطر نداریم. هر
دوی ما هم مصدوم و گیج و بی حرکت بودیم. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.
جونگکوک..... یا در واقع اونی که کوکی رو کنترل میکرد...
÷اونی که جونگکوک رو کنترل میکرد؟ کی؟
جین که از خنک کردن جونگکوک فارق شده بود بی حوصله ضربه ی آرومی به
سر هوسوک زد و گفت:
×بچه ش دیگه آی کیو، پس دوساعته داریم چی میگیم ما،....
÷آخ نزن سرم همینطوری هم داره میترکه...
×مهم نیست ، نامجون ادامه بده..
هوسوک نگاه عصبی ش رو از جین گرفت و به سمت نامجون برگشت که
دستهاش رو توی هم گره زده بود و توی فکر بود:
÷نامجون...!! خوبی؟
نامجون با گیجی پلکی زد و گفت:
+ها؟ آره آره... میگفتم، من و جین هم چیز زیادی به خاطرمون نیست، جز اینکه
لحظه ای که جسم کنترل شده ی کوکی دستش رو به سمت تهیونگ عصبانی
گرفت و اون حرفا رو زد، توی کمتر از چند لحظه نور زیادی اتاق و پر کرد  و
بعد از اون صدای ناله ی تهیونگ بلند شد و با گذشت چند ثانیه تنها اثری که از
تهیونگ توی خونه باقی مونده بود تیکه ای از پارچه ی لباسش بود که تماما
خونی شده بود.
هوسوک با چشمای درشت شده و ذوق زده پرسید:
÷یعنی... اون هیوال،..
جین با صدای آرومی گفت:
×نه هوسوک، اون نمرده. البته تو این یه مورد میشه گفت خوشبختانه.
÷چه چیزی در مورد زنده موندن اون عوضی خوشبختی میاره؟
×با توجه به چیزی که نامجون از درجه اون اوه تهیونگ لعنتی گفت، حاال
مطمئنیم که تهیونگ یه اشراف زاده ساده نیست، یه اصیل زاده ست و برخالف
بقیه هم نسل ها و هم درجه ای ها، با مرگ اون طلسم تو و کوکی از بین نمیره
بلکه شما دو تا هم مثل مهره های وصل شده به روح اون، از صدمه میبینین و
حتی در بدترین حالت، میمیرین.
هوسوک عصبی از این مشکل مشتی به مبل زد و گفت:
÷پس دارین میگین باید منتظر برگشتش باشیم؟ چون نمرده؟ پس اون تکه پارچه
خونی چی بوده؟ حداقل میتونیم امیدوار باشیم انقدر صدمه دیده که تا مدتی سر و
کله اش پیدا نشه؟
نامجون دستهاش رو به دور شونه ی همسرش انداخت و جواب داد:
+ما هم تنها امیدمون توی این وضعیت کوکی، به همینه. اینکه اوه تهیونگ حاال
حاال ها سر و کله اش پیدا نشه.
هوسوک چشماش رو از خستگی بست و به خاطر آسودگی نصفه نیمه ای که
بدست آورده بود آهی کشید. کمی بعد انگار چیزی به خاطرش اومده باشه چشماش
رو باز کرد و رو به جین پرسید:
÷راستی جین،... یه سوال برام پیش اومده.
جین که در حین نگاه کردن به جونگکوک، مشغول بازی با موهای نامجون بود به
سمت هوسوک برگشت و منتظر نگاهش کرد.
÷قضیه ی این ماسک روی صورتت چیه؟
جین دستی به صورتش کشید با چرخوندن چشماش از روی کالفگی گفت:
×موقعی که من تحت سلطه ی قدرت پدرم بودم، کوکی تونست با خوروندن
خونش منو از اون اغمای اجباری به حالت عادی برگردونه، اما بعد از حمله به
اوه تهیونگ و ناپدید شدنش موج قدرت روی من و نامجون و خودت کمی اثر
منفی گذاشت.
÷روی هر سه نفرمون؟؟؟؟ چطوری؟
×روی خودت که میشه گفت اثرش چندان منفی هم نبود، حداقل زخم ناجور سینه
ات رو بست ولی عوضش روی سینه ات از رد هر انگشت تهیونگ که بعد از
اون موج قدرت جوش خورده بود، طرح سیمهای مثل تار عنکبوت بیرون زده. یه
جورایی مث یه خالکوبی ، البته فعال پانسمانت رو عوض نکردم ببینم رفته یا نه،
اخه نامجونم هم تا دیروز شنواییش رو از دست داده بود، تازه امروز کمی بهتر
شده، منم که این بال سرم اومد...
بعد از این حرف جین ماسکش رو پایین کشید و هوسوک تونست در کمال تعجب
و وحشت لبهای تغیر شکل یافته ی جین و با دندون های تیز و گرگیش رو ببینه.

نفرین شیرین   sweet curse Where stories live. Discover now