پارت ۲۳

629 75 2
                                    

همه ی حاضرین داخل سالن نفس هاشون رو حبس کرده به صحنه ی مقابلشون
خیره شده بودن.... یک خونآشام تازه متولد شده خیلی راحت دو تا از قدرتمند
ترین خونآشام های شکارچی رو بیهوش کرده بود ، اونم توی کمترین زمان
ممکن.
جو متشنج سالن برای چند ثانیه پا برجا بود تا اینکه جونگکوک به طور ناگهانی
از روی برادرای بیهوش عقب کشید و با وحشت به دست های تغییر یافته ی
خودش خیره شد.
در کمال تعجب و شگفتی حاضرین ضربان قلبی که دقایقی پیش به واسطه ی
تبدیل خاموش شده بود، دوباره در بدن جونگکوک جریان یافته و با سرعت
بیشتری خون رو توی بدنش به حرکت در میاورد.
جونگکوک بی توجه به چشمهای خیره ای تمام حرکاتش رو دنبال میکردن از جا
بلند شد و به سمت کالسکه ای که حامل بچه ها بود رفت. با دیدن اون دو موجود
برفی و آروم که با حس نزدیکی جونگکوک لبخند زده و دست هاشونو رو به باال
گرفته بودن، برای مدتی مشکالتش رو فراموش کرد و همزمان با زانو زدن کنار
کالسکه، هر دو نوزاد رو که بیش از اندازه ی معمول رشد کرده بودن به آغوش
گرفت.
رئیس لی که تا حدودی به خودش مسلط شده بود، با دیدن پسر های بیهوشش ،
عصبانیت جای خودش رو به تعجب قبلی و آرامش کنونی ش داد و مواخذه گر به
سمت ملکه برگشت:
رئیس لی: این بود اون اطمینانی که میدادین؟ واقعا این موجود هیچ خطری برای
نوع ما نداره؟ اون ناقصه.. همه ی ما همین االن هم میتونیم به خوبی صدای
ضربان قلبش رو بشنوبم و این نشون میده اون حتی به طور کامل تبدیل نشده و
اینجوری غیرقابل کنترله ...وای به وقتی که چرخه ی تبدیلش کامل بشه....
مطمئنا با قتل و خونریزی هایی که راه میندازه و هیچ کسی هم جلو دارش نیست،
راز چند هزار ساله ی نسل ما رو افشا میکنه و ما رو به سمت نابودی میبره.
رئیس کیم برای کمک کردن شروع به صحبت کرد:
رئیس کیم: حق با رئیس لی ئه، اون پسر حتی تا همین جا هم کلی از قوانین ما رو
نقض کرده و وجود اون بچه ها هم عجیبالخقله بودنش رو ببشتر اثبات میکنه.
اون بین ما جایی نداره. پرنس اوه با موندن با این موجود، و تبدیلش ، مرتکب
جرم شده ... باید در ازای بخشش و برگشتن آرامش نژاد ما اون پسر و بچه های
نفرین شده اش رو از بین ببره.
خون جونگکوک با شنیدن این حرف ها به جوش اومد اما هنوزم ترسی ناشناخته
از خودش که به خاطر حرکت دقایق پیشش بود توی وجودش باقی مونده بود پس
سعی کرد بی توجه به اینکه بین گروه بزرگی از خونآشام ها قرار داره ، آروم
باشه و خودش رو با بچه های شیرینش که برای اولین بار بعد از ماه ها انتظار
مالقاتشون کرده، سرگرم کنه.
بحث و نزاع در اطرافش هنوز در جریان بود اما اون بیشتر توجه اش رو
معطوف دوقلو های دوست داشتنیش کرده بود. با یک نگاه ، به خوبی متوجه شده
بود که اون دو، با هم خیلی فرق دارن و این تفاوت از دندونای نیش کوچیک و
براق و چشمهای سرخ یکی از اونها و در مقابل، دهان بدون دندون و چشمهای
خاکستری قل دیگه.. کامل مشهود بود.
به یاداسامی ای که براشون انتخاب کرده بود افتاد، خیلی دلش میخواست همین
االن از اینجای خفقان آور بره و به همراه جین و نامجون با بچه هاش مشغول
بازی بشه. حالش از موقعیتی که داخلش گیر کرده بود بهم میخورد، اما خودش هم
به خوبی میدونست که زندگی بچه ها و خودش االن روی لبه ی نازک تیغ قرار
داره و فقط یه نفر ممکنه بتونه کمکشون کنه.
همینطور که بچه ها رو به خودش فشار میداد، زیر چشمی نگاهی به منبع همه ی
دردسر هاش انداخت. اون عوضی ای که با چهره ای سرد و خنثی ، با بی
توجهی کامل به نزاع لفظی مقابلش خیره بود.
توی ذهنش اون کوه غرور پوکر فیس و به باد فحش گرفت:
(_اوه تهیونگ عوضی... دلم میخواد چشمات رو از کاسه در بیارم... لعنت بهت
که من و تو همچین هچلی انداختی...(
ناسزاهاش ادامه داشت که یک دفعه نگاه خیره ی تهیونگ رو متوجه خودش دید
و بعد صدایی وارد ذهن و افکارش شد:
&میدونم دلت میخواد منو با دندونات ریز ریز کنی خرگوش کوچولو.. اما فعال
باید کمی صبر داشته باشی... بهت قول میدم از اینجا سالم ببرمتون بیرون.
_ از سر من برو بیرون...
&عجب جفت سرکشی .....
توی حین درگیری ذهنی ای که جونگکوک با تهیونگ داشت حرکت ضعیفی از
دوقلوهای لی، توجه تهیونگ رو جلب کرد. جونگکوک هم با دیدن که تکون
خوردن اون دو تا بچه ها رو محکم تر به خودش فشرد اما با حس سوزشی که
حتی از روی لباس، شونه اش رو هدف گرفته بود سرش رو به پایین و رو به قل
خونآشام و شیطونش داد که در تالش بود با اون لبخند دندون نماش هر طور شده
خودش رو به پوست جونگکوک برسونه و اون رو به دندون بگیره.
بحث و نزاع در جریان، با ناله ی خونآشام های بیهوش شده ، متوقف شد. رئیس
لی با شنیدن ناله ی پسر خونده هاش به سرعت به سمتشون رفت.
تهیونگ هم با این حرکت رئیس لی تعلل نکرد و خودش رو محافظی بین
جونگکوک و بقیه قرار داد. ملکه با عجله بلند شد و سعی کرد آرامش از دست
رفته رو به جمع برگردونه برای همین اشاره ای به چند نگهبان کرد:
♧زود باشین.. به رئیس لی کمک کنید تا پسرا رو از اینجا ببرن و اگه نیاز به
مراقبت دارن فوری، به سراغ دکتر مخصوص برین.
(دوستان خونآشام ها با اینکه قوی و نامیرا هستن و بیماری انسان ها روی اونا
تاثیر نداره اما گاهی بیماری ها و طلسم هایی رو دچار میشن و برای اینا پزشک
مخصوصی دارن که طبق طب کهن و به جا مونده از قبایل ساحره ها به درمان
اون بیماری ها میپردازن. تائو هم که خودش یک جادوگر _ ساحره ی قوی به
حساب میاد یه جورایی پزشک هم هست اما چون جامعه ی خونآشام ها از اون و
برادرش دل خوشی ندارن پیش تهیونگ مونده و فقط به اون و ملکه خدمت
میکنن.((
نگهبانا دوقلو های لی رو که در حال بهوش اومدن و ناله کردن از زخم بسته نشده
روی سرشون بودن، بدون کوچکترین زحمتی روی دست بلند کردن و به دنبال
رئیس لی از سالن خارج شدن.
نگاه اخر رییس لی به جونگکوک باعث شد اون لرزشی رو توی ستون فقراتش
حس کنه و ناخودآگاه خودش و بچه ها رو پشت تهیونگ مخفی کنه.
وقتی جو سالن کمی اروم شد ملکه به خدمه دستور داد تا برای همه چند جام خون
بیارن تا کمی از خستگی و استرس به وجود اومده رو دفع کنن.
تهیونگ هم که اوضاع و تا حدی آروم دید دستش رو به دور شونه ی جونگکوک
انداخت و اون رو به همراه بچه ها به سمت مبلی که هنگام ورود جسم بیهوش
جونگکوک رو روی اون قرار داده بود رفت.
با ورود خدمه و پیچیدن بوی غلیظ و شیرین خون توی سالن، تمام خونآشام های
حاضر از فکر اتفاقات پیش اومده خارج شدن و خیره به دست خدمه اون جام های
پر از خون رو دنبال کردن.
اما جونگکوک در این بین با بی حسی نگاهی به اون خونآشام های حریص
انداخت و با بی حوصلگی صورتش رو برگردوند و مشغول کنکاش چهره های
فوقالعاده ی توی آغوشش شد.
چند ثانیه بعد صدای تهیونگ، اونم درست زیر گوشش اون رو وحشت زده کرد و
از جا پروند:
&هی بیبی.. تشنه ات نیست؟ میخوای چند تا جام اضافه هم برات بگیرم؟ به هر
حال تو تازه تبدیل شدی و کسی از اینکه بیشتر بخوای ناراحت نمیشه..
جونگکوک از انزجار چینی به بینیش داد:
_حتی فکرش هم نکن من از اون معجون نفرت انگیز بخورم. تازه بعد از چند
ماه از شر خوردنش راحت شدم.
چشمای تهیونگ از تعجب گرد شد:
&یعنی میخوای بگی حتی یک ذره هم وسوسه نشدی؟ بوی خونی که اینجا پیچیده
اذیتت نمیکنه؟ گلوتو نمیسوزونه؟
و از روی کنجکاوی و حیرت مشغول بررسی چهره ، حالت و واکنش های
جونگکوک شد. هنوزم میتونست صدای تپش قلبش رو به خوبی حس کنه که بدون
ترس و با آرامش کامل در جریان بود ،در حالیکه این هیچ معنی ای نداشت .
جونگکوک یه خونآشام شده بود.. قدرتش توی بیهوش کردن پسرای لی، به
وضوح این رو ثابت میکرد اما االن هیچ نشونه ای از اون قدرت و یا شهوتی که
یک خونآشام به بو و عطر خون داشت، توی وجود جونگکوک دیده نمیشد.
با شروع صحبت جونگکوک سعی کرد حواسش رو جمع حرف هاش کنه:
_من به اون مایع لزج و نفرت انگیز فکر نمیکنم و هوسش هم تا هزار سال دیگه
به سرم نمیزنه... همون چند ماهی که مجبور بودم از خون خودم بخورم تا هم
خودم زنده بمونم هم این دو تا وروجک برای کل عمرم کافیه....
با این حرف جونگکوک، تهیونگ هم نگاهش رو به صورت دو قلو های
بازیگوشش داد که لباس جونگکوک رو توی دستشون گرفته و به سمت خودشون
میکشیدن.
با دیدن تقال های اون دو تا خنده ی کوتاهی کرد:
&شاید برای تو کافی باشه ولی انگار برای اونا کافی نبوده...
جونگکوک با چشمهای گیج شده از تعجب به سمتش برگشت و منتظر ادامه ی
حرفاش شد. تهیونگ اشاره ای به تقالی بچه ها کرد:
&میبینی که دارن تمام تالششون رو میکنن تا تو رو به سمت خودشون بکشن و
اون پوست شیریت رو به دندون بگیرن.
جونگکوک چرخشی به چشماش داد و بچه ها رو کمی توی دستهاش جا به جا
کرد، براش عجیب بود که هیچ دردی از وزن سنگین بچه ها که با اون اندازه
طبیعی بود داشته باشن، حس نمیکرد و این جا به جایی فقط از روی عادت و
ناخودآگاهی بود:
_این کامال مشخص میکنه که این دو تا کامال عین خودت زیاده خواهن... اما
نگران نباش ، وقتی از اینجا خالص شدیم، من اونا رو با خودم میبرم و کاری
میکنم حتی خاطره ی تو رو هم فراموش کنن چه برسه به عادت ها و اخالق های
رو اعصابت رو...
چهره ی تهیونگ با این حرف جونگکوک توی هم رفت اما سعی کرد واکنش بدی
نشون نده... اون به هر حال به جونگکوک حق میداد که هنوزم ازش متنفر باشه.
خودش هم به خوبی میدونست که تمام زندگی اون پسر رو بهم ریخته و داشته
هاش رو ازش گرفته. درد های زیادی رو بهش تحمیل کرده که زمان طوالنی ای
رو صرف میکنه تا التیام پیدا کنن، پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد بدون توجه
به نیش کالم جونگکوک تنش موجود توی بحث رو کمتر کنه:
&اما من با این حرفت که میگی این دو تا سفید برفی مثل من شدن مخالفم. چند تا
دلیل خیلی خوب هم برای این حرفم دارم . نمونه اش همین که یکی از اون دو تا
بیشتر از اینکه خونآشام باشه انسانه... و تنها شباهتش به من شهوت و میلش به
خونه. دوم اینکه ....
اما هر حرفی که تهیونگ میخواست بزنه با صدای رئیس کیم ناتموم موند:
رئیس کیم: بسیار خب... حاال که جو تا حدودی دوباره آروم شده ، مایلم بحث پیش
اومده رو ادامه بدیم و این مشکل رو یک بار برای همیشه تموم کنیم.
ملکه جام خالی شده از خونش رو کناری گذاشت، با دستمالی ابریشمی که تائو با
احترام بهش تقدیم کرده بود، گوشه ی لبهاش رو پاک کرد و سعی کرد دوباره
اوضاع رو به دست بگیره:
♧همونطور که قبال گفتم من هیچ مشکلی در حال حاضر نمیبینم.
کیم هیچول همینطور که جام سومش رو یک نفس سر میکشید نیشخندی زد:
هیچول: اما خیلی از ماها اینجوری فکر نمیکنیم بانوی من... وجود این پسر با
اون همه قدرت غیر قابل انکار و مهار نشدنی ای که به نمایش گذاشت همینطور
که قبال گفته شد، برای راز ما و موجودیت ما یک خطر به حساب میاد.
رئیس کیم حرف پسرش رو تصدیق کرد و ادامه داد:
رئیس کیم: دقیقا.... این پسر االن یه موجود ناقض خلق شده و هر کاری ممکنه
ازش بر بیاد و در این حالت نه شما و نه پرنس اوه هم ممکنه نتونن اون رو
کنترل کنن پس تضمینی برای جلوگیری اون و غیر قابل کنترل شدنش در مقابل
شهوت خون، وجود نداره.
تهیونگ پای چپش رو به روی پای راستش انداخت، دستش رو به دور شونه های
جفت سرکشش که تالش میکرد ازش فاصله بگیره انداخت و رو به جمع پرسید:
&این حرفا همه مسخره ست... شما فقط از قدرت جفت من ترسیدین، وگرنه
کدوم یکی از شما نشونه ای از شهوت خون در اون دیدین؟؟ همین چند دقیقه ی
قبل، کسایی که نزدیک بودن هوش و حواس و کنترل خودشون رو برای یک
قطره از اون مایع زندگی بخش از دست بدن خوده شماها بودین، در حالیکه
جونگکوک حتی به جام های خون نگاه هم نکرد.
با این یادآوری اخم های رئیس لی توی هم رفت اما چشمهای هیچول از هیجان
برق زد:
هیچول: منظور پرنس اینه که اون پسر...
با دیدن اخم تهیونگ حرفش رو تصحیح کرد:
هیچول: جفت شما، اصال شهوت و تمایلی به خون نداره؟
تهیونگ سری به انکار تکون داد. از گوشه و کنار سالن صدای اعتراض هایی
مبنی بر مخالفت بلند شد.
-همه ی خونآشام ها در مقابل خون حریصناونم یه خونآشامه، خودمون قدرت و سرعتش رو دیدیمامکان نداره...
….-
و اعتراض های مختلف دیگه ای که از این قبیل، توی سالن پیچید. هیچول با
لبخند دندون نمایی بلند شد و دستش رو به نشانه ی سکوت باال برد. نگاهی به
جونگکوک انداخت و برای اولین بار اون رو مخاطب قرار داد:
هیچول: میتونی این ادعای پرنس رو ثابت کنی؟
تهیونگ خواست شروع به صحبت کنه اما با حرف رئیس کیم ساکت شد:
رئیس کیم: درسته... اگه اون بتونه این ادعا رو ثابت کنه شاید ما بتونیم از این یه
مورد بگذریم..
جونگکوک اخمی کرد و خواست پرخاش کردن و رو به اون موجودات مغرور و
از خودراضی رو شروع کنه اما تهیونگ که این حالتش رو دید و افکار
مغشوشش رو شنید توی ذهنش به ناله افتاد:
&لطفا... االن نه. میتونی یه وقت دیگه به اینا بپری. ولی االن زندگیت به درست
صحبت کردنت وابسته ست.
با دیدن تصویر ذهنی ای که جونگکوک مرتب در حال فکر کردن بهش بود
لبخندش رو به سختی فرو داد. خیلی دلش میخواست واکنش بقیه رو به اون چه که
در ذهن جونگکوک دیده بود ببینه، اما میدونست این کار چه خطری میتونه
براشون داشته باشه.
جونگکوک نفس عمیقی کشید تا آروم شه و برای اولین بار توی اون جمع با
صدای بدون لرزشی شروع به صحبت کرد:
_من هیچ میلی به خوردن اون معجون نفرت انگیز ندارم... ماه هاست که به
اجبار اون رو وارد بدنم میکردم اما هیچ لذتی ازش نبردم، در حال حاضر هم
حتی دیدنش باعث میشه بخوام باال بیارم.
حرکت سریع هیچول و ظاهر شدن ناگهانیش با یک جام پر از خون، مقابل
جونگکوک ، باعث شد تا اون کمی به عقب و آغوش تنگ شده ی تهیونگ بپره.
هیچول: پس خیلی راحت میتونی این رو به ما ثابت کنی...
جونگکوک با پیچیدن بوی خون توی بینیش ، چشم هاش رو بست و دستهاش رو
مشت کرد. نمیدونست این حس انزجار چیه اما به شدت دلش میخواست اون مایع
بدبو رو از خودش دور کنه.
با باز شدن چشمهاش میتونست نگاه خیره و متعجب بقیه رو به خوبی روی
خودش حس کنه. حتی تهیونگ و ملکه هم با چشمهای منتظر بهش خیره بودن.
همه ی خونآشام ها با دیدن تغییر نیافتن رنگ چشمهای جونگکوک نفسشون رو
از تعجب حبس کردن. هیچ وقت سابقه نداشته که یک خونآشام بتونه با وجود این
همه نزدیکی ، کنترلی روی خودش نسبت به خون داشته باشه. حتی تهیونگ هم
رنگ مردمک هاش تغییر کرده و سعی در دور نگه داشتن خودش از اون جام
داشت.
جونگکوک با فشرده شدن لباسش بین دست های کوچیک دو موجودی که توی
بغلش داشت لبخند کوتاهی زد و خیره به دوقلو هاش گفت:
_فکر کنم به اندازه ی کافی از نمایش مسخره اتون لذت بردین. پس خوشحال
میشم اون جام و از من و بچه هام دور کنین.
با این حرف جونگکوک نگاه حاضرین بار دیگه به سمت اون دو شگفتی کوچیک
جلب شد. رئیس کیم که تیر اولش به سنگ خورده بود موقعیت رو برای شروع
بحث دیگه ای مناسب دید:
رئیس کیم: بسیار خب... فکر کنم در کمال تعجب تونستی ما رو متقاعد کنی که
هیچ میلی به خوردن خون نداری که این خودش نشونه ی دیگه ای از تبدیل ناقص
و پر از ایراد توئه ، ولی ما همه شاهد خوی وحشیگری درونت بودیم، و در کنار
همه ی اینا... اون دو موجودی که توی دستهات نگه داشتی.... از کجا معلوم اونا
هم بی خطر باشن ؟؟ همین االنم به خوبی میتونم ضربان قلب یکی از اونها رو به
خوبی بشنوم .
با دیدن نگاه خصمانه ی رییس کیم جونگکوک دندون هاش رو از روی خشم بهم
فشرد و قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه با نگاه خیرهای به سمت هیچول که
خودش مشغول نوشیدن جام بود شروع به صحبت کرد:
_ هر چی درباره ی خودم گفتین و تحمل کردم، وحشی.. ناقصالخلقه.. ولی حق
ندارین به بچه هام هم توهین کنین....
قبل از تکمیل شدن حرف جونگکوک، تهیونگ دست هاش رو گرفت و به جای
اون ادامه داد:
&جدا از حرف هایی که شنیدین باید به خوبی متوجه شده باشین بچه ها هم
درست مثل والدشون، به خون های عادی تمایل ندارن.
هیچول: خون های عادی؟ یعنی چی؟ خون آدمیزاد نمیخورن یا...
تائو سرفه ی کوتاهی کرد و بی توجه به نگاه های بی میل بقیه جواب داد:
£بچه ها هیچ خونی به چز خون پدراشون رو نمیخورن...
وقتی نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودش دید مکثی کرد اما با دیدن نگاه
امیدوار شده ی ملکه و اشاره اش ادامه داد:
£طی چند ساعتی که از تولدشون میگذره بارها امتحان کردیم و سعی کردیم
خون و یا مواد غذایی رو بهشون بدیم اما موفق نشدیم. اگه االنم دقت کنین از
حرکاتشون به خوبی میل و عطششون رو به پدرشون حس میکنید.
و با دست اشاره ای به کشیده شدن جونگکوک بین دست های هر دو بچه کرد.
ملکه نفس آرومی از آسودگی کشید و خواست بحث و پایان بده:
♧پس همینطور که مشاهده میکنین دیگه مشکلی از بابت نگرانی هاتون وجود
نداره... نه جفت پرنس و نه بچه ها هیچ خطری برای نژاد ما ندارن و عالوه بر
اون باعث افتخار و سر بلندی و شگفتی ما هم هستن پس این بحث همین جا تمومه
و..
رییس کیم: هنوز یه مورد دیگه مونده.... تبدیل ناکامل اون پسر... قراره به زودی
به اون هم رسیدگی کنین؟ هیچ کدوم از ما نمیدونیم اون دوباره کی غیر قابل
کنترل میشه... حتی اگه برای عطش به خون هم نباشه ، ممکنه برای هر چیزی
که عصبانیتش رو تحریک کنه ، اتفاق دقایق پیش تکرار بشه...
تهیونگ نفسش رو با خستگی بیرون داد و با فکری که دقایقی بود ذهنش رو
مشغول کرده بود سعی کرد این بحث رو برای همیشه ببنده:
&تبدیل جونگکوک هیچ هم ناقص و ناکامل نیست..
رئیس کیم: اما اون ضربان قلب داره... به خون میلی نداره...
تهیونگ نیشخند دندون نمایی زد:
&تا چند لحظه ی پیش احتمال وجود عطش بی اندازه به خون، براتون جای
نگرانی داشت حاال نبودنش؟؟؟
رئیس لی ترجیح داد سکوت کنه و منتظر ادامه ی حرف تهیونگ باشه:
&یک بار دیگه میگم... جونگکوک پروسه ی تبدیل رو کامل گذرونده و قبل از
اینکه سوال رییس لی برای بقیه اتون پیش بیاد باید نکته ای رو یاداوری کنم...
انگار همه تون یه چیز مهم رو فراموش کردین... جونگکوک جفته منه نه یک
انسان عادی... جفت شدن یک خونآشام با شخصی غیر از نژاد خودش هرچند
متداول نیست اما در گذشته چندین بار اتفاق افتاده و هربار هم جفت انتخاب شده
بعد از گذردوندن روند تبدیل فقط نیمی از وجودش تبدیل به خونآشام شده و نیمه
ی دیگه ی هویتش باقی مونده.
در این بین جونگکوک هم که محال ترین حالت رو ممکن کرده هم از این مورد
مجزا نیست... اون هم به عنوان جفت من تونسته حتی بعد از تبدیل هم نیمه ی
انسانی خودش رو حفظ کنه پس میتونید مطمئن باشید که اون خوی وحشی گری
ای که شاهدش بودین و رییس کیم عالقه به تاکید زیادی بهش داره، فقط یکی از
صد حالت تبدیل و جفت گیری این پسر با منه... درست مثل چیزی که در تاریخ
جفت گیری های غیر متداول ، در نسل ما اتفاق افتاده.
بعد از گفتن این حرف ها دستش رو زیر بازوی جونگکوک انداخت و اون رو
بلند کرد و همینطور که به سمت خروجی سالن میرفت ادامه داد:
&حاال که همه چیز مشخص شده دلیلی نمیبینم بیشتر از این اینجا بمونم . جفت
من زمان زیادی نیست که هم از پروسه تبدیلش گذشته و قبل از اون هم تایم
دردناک و خسته کننده ای رو برای به دنیا آوردن بچه ها صرف کرده و به
استراحت احتیاج داره. بچه ها هم به تغذیه نیاز دارن. پس به امید اینکه دیگه هیچ
وقت چشمم به چشمتون نیفته و مجبور به مقابله به مثل کردن نشم...
بعد از زدن این حرفا بدون توجه به جو به وجود آمده سالن رو به همراه
جونگکوک و بچه ها ترک کرد و به محض عبور از در های بلند و مخوف سالن،
و با گرفتن دست جونگکوک که دیگه انسان بودنش مانعی برای رفت و آمد سریع
و  تله پاتی نبود، به کلبه ی ملکه میونبر زد و با تله پاتی سریعی خودش و
جونگکوک و بچه ها رو از اون فضای خفقان آور قصر خارج کرد.
راوی
جونگکوک، به محض ظاهر شدن توی کلبه ی مخفی ملکه، بازوش رو از دست
تهیونگ آزاد کرد. بچه ها رو توی بغلش فشرد و قدمی به عقب برداشت.
تهیونگ با دیدن این واکنش، اخمی کرد؛
&دیگه چیه؟
_کارت تموم شد... مشکل کوفتیت حل شد.... پس دست از سر ما بردار و بذار
بریم.
&برین؟ کجا؟؟
_هر جا که تو نباشی...
تهیونگ
با این حرفش اخم روی صورتم شدید تر شد.... لعنتی هرچی باهاش راه میام
بیشتر دور بر میداره... انگار باید یادش بندازم کی اینجا رئیسه.
با یک حرکت به سمتش خیز برمیدارم و تا به خودش بیاد بچه ها رو از بغلش
میگیرم و به دست کریس که از اول ورودمون گوشه ی اتاق پنهون شده بود میدم.
به محض اینکه بچه ها توی بغل کریس قرار میگیرن صدای گریه اشون بلند
میشه، اما با اشاره ی دست ازش میخوام بی توجه باشه و اتاق رو به همراه بچه
ها ترک کنه.
صدای شوکه شده اش بلند میشه:
_چه غلطی داری میکنی!؟؟؟؟؟
خیز برمیداره سمت در اما با گرفتن دستش مانع از خروجش میشم.
&فکر کردی کجا سر تو انداختی و بری؟ مثل اینکه یادت رفته کی اینجا
رئیسه.... میخوای برات یادآوری کنم؟؟؟
شروع به تقال میکنه:
_دست از سرم بردار عوضی... دیگه چی از جونم میخوای؟ هر چی داشتم و
ازم گرفتی... خانواده امو گرفتی، آینده ام رو نابود کردی، جنسیت کوفتیمو دچار
تغییر کردی... حاال هم که نصف وجودم و مثل خودت تبدیل به یه هیوالی نفرت
انگیز کردی.
ناخودآگاه دستم و باال میبرم و توی صورتش میزنم . بالفاصله از کارم پشیمون
میشم اما دیره.... ضربان قلبش در یک لحظه قطع میشه، خون توی مردمک
چشماش میدوه و دندونای نیشش بیرون میزنه.
تا به خودم بیام روی زمین افتادم، درحالیکه جونگکوک روی شکمم نشسته و
بدون ذره ای مکث دستش رو باال میبره و اولین مشتش رو توی صورتم پایین
میاره.
حتی فرصت آخ گفتنم بهم نمیده و با سرعت فوق بشریش پشت سر هم مشتهای
محکمش رو توی صورتم پایین میاره. سرعتش به قدری زیاده که زخمای صورتم
فرصت درمان پیدا نمیکنن.
با هر ضربه حرصش و خالی میکنه:
_کثافت
_لعنت بهت عوضی خودخواه
_نابودت میکنم.
_دیگه ساکت نمیمونم ..
_تا هر غلطی دلت خواست بکنی
_و هر بالیی بخوای، سرم بیاری
باالخره تو یه فرصت مناسب مشتش و بین دستام میگیرم و با یه چرخش جامونو
عوض میکنم. حاال کسی که زیر اسیر شده، اونه. حس بسته شدن زخمای دردناک
صورتم و ترمیم سریعشون عصبانیتم رو بیشتر میکنه...
&با چه جرعتی به خودت اجازه دادی منو بزنی؟ میدونی نابودیت به یک اشاره ام
بنده؟
با پاهاش تو هوا لگد میندازه:
_تعریف تو از نابودی چیه؟؟ مگه چیز دیگه ای هم ازم باقی مونده که از بین
نبردی!؟؟؟
با این حرفش لحظه ای مکث میکنم... حق با اونه. من همه چیزشو ازش گرفتم، با
اینحال، نمیتونم بذارم بره... نه فقط برای اینکه جفتمه.. یا اینکه اگه هم نوع های
من تنها گیرش بیارن ممکنه بالیی بدتر سرش بیاد، بلکه به خاطر جبران
خودخواهی های گذشته هم که شده، باید پیش خودم نگه ش دارم.
سکوتمو که میبینه دست از تقال برمیداره و نیشخند تلخی روی صورتش ظاهر
میشه:
_میبینی... خودت هم میدونی هیچی ازم باقی نذاشتی.....
سعی میکنم به خودم مسلط باشم:
&گذشته مهم نیست... موقعیت االن خیلی مهم تر از یه سری حادثه ی بی ارزشه
..
با این حرفم آثار دوباره خشم توی صورتش شکل میگیره اما قبل از اینکه
اعتراضی بکنه ادامه میدم:
&صدای گریه اشون رو میشنوی؟ به نظرم االن مهم ترین چیز ، درست نگه
داری کردن از بچه هاست...تو هر چقدر هم قربانی باشی اونا بازم از منو تو ،
این وسط بی گناه ترن... پس باید تالشمون رو به خاطرشون، متمرکز
کنیم....روی ساختن یه زندگی امن و سالم .
باالخره با یه حرکت به کناری هلم میده و حین بلند شدن و فاصله گرفتن اعالم
نارضایتی میکنه:
_خودم این چیزا رو خیلی بهتر از تو میدونم ، برای همین میخوام از ابنجا برم و
هیچ وقت ریخت نحس تو نبینم. هر جایی که تو باشی مطمئنم اونجا نا امن ترین
جای دنیا برای بچه های منه..
&منظورت چیه... اونا بچه های منم هستن..!!
پوزخند صدا داری میزنه:
_اگه تو فراموشی داری باید یادت بندازم.... که اولین مالقاتمون و به قصده چه
کاری گذروندی..... تو میخواستی اونا رو بکشی.
تیکه ی آخر و با فریاد اعالم میکنه. نمیتونم حس کنم گاردشو پایین نیاورده چون
هنوزم ضربان قلبی ازش حس نمیکنم. یکم نگران میشم... برای نیمه ی انسانیش
اصال خوب نیست این همه مدت بدون ضربان بدنش رو نگه داره... ممکنه بعد از
بازگشتش از این حالت، به خودش آسیب بزنه،... اما فعال نمیتونم ابنو بهش بگم.
همبنجوری هم کلی دلیل برای تنفر نسبت بهم داره.
&من اون موقع توی موقعیت بدی بودم، حتی فکرشم نمیکردم دارم چیکار
میکنم... توی اون لحظه من فقط به خودم و موقعیت متزلزلم فکر میکردم.
موقعیت و مقامی که خودت هم دیدی چجوری روی لبه ی تیغه....
_االن چی عوض شده؟ من همون آدمم، اونایی ام که صداشونو میشنوی همون
بچه هان.
سعی کردم با لبخند زدن آرومش کنم:
..&دیگه نه...تو االن جفت منی، یه جفت اصیل...اونا هم بچه های خون ناخالص
و ضعیفی که توی نژاد ما زنده بودنشون محکوم به مرگه نیستن.
_جفت یا هر کوفت د.... صبر کن ببینم چی گفتی...محکوم به ....مرگ؟
&پس فکر کردی نصف دعوا های امروز برای چی بود؟ میخواستن با اثبات عدم
صالحیت و قدرت شما سه نفر هم دخل شما ها رو بیارن هم منو.... قبال هم این
اتفاق افتاده، خونآشام هایی که با دخترای انسانی رابطه داشتن و بر حسب
بدشانسی اون دختر باردار شده... وقتی هم بچه رو نگه داشتن مادر سر زایمان
نتونسته تحمل کنه و مرده... بچه هم به خاطر ضعیف بودنش و ناخالص بودنش
توسط شورا جلوی والد پدر کشته شده...
با شوک و تعجبی که بهش وارد شد به دیوار پشت سرش تکیه داد..... کم کم
حالت هاش نرمال شد و ضربان تند قلبش دوباره شروع به کار کرد.
همون موقع ناله ی کریس از اتاق کناری ، به همراه صدای بلند شکستن چیزی،
باعث شد هر دو بحث لحظه ایمون رو فراموش کنیم و با سرعت به سمت صدای
ایجاد شده بریم.
با ورود به اتاقی که کریس بچه ها رو با خودش برده بود و دیدن صحنه ی عجیب
مقابلمون، هر دو برای چند لحظه از تعجب خشکمون زد.
کریس درحالیکه بدنش رو زخمای کوچیک و زیادی برداشته بود ، در گوشه ای
از اتاق به خودش میپیچید. درست نقطه ی مقابلش دوقلو ها ، درحالیکه روی کمر
افتاده بودن میخندیدن و دست و پاشون رو تو هوا تکون میدادن.
به محض اینکه از شوک خارج شدم ، همگام با جونگکوک به سمت بچه ها
رفتیم. قل انسان رو من بغل کردم و قل خونآشام رو جونگکوک. به سمت کریس
که زخماش تا حدودی درمان شده بودن برگشتم:
&چه اتفاقی اینجا افتاده؟ چه بالیی سرت اومد؟
کریس نگاه دردناکی به بچه ها انداخت:
€ارباب هر دستوری بدین انجام میدم ولی منو برادرم رو از اون دو تا دور نگه
دارین.
رد انگشتش رو که گرفتم به بچه ها رسیدم. باورم نمیشد کریس، یکی از سرد
ترین و خونسرد ترین خونآشام هایی که دیدم اینجوری با التماس ازم میخواد تا از
دو تا نوزاد چند ساعته دورش کنم...!!!!
با یادآوری مدت زمان گذشته از تولد بچه ها و چهره ای که االن دارن برای بار
صدم توی اون روز شوکه شده و نگاه گیج و متعجبم رو به نوزاد خندون توی بغلم
دادم.
اگر کسی برای اولین بار اون ها رو میدید امکان نداشت باور کنه تنها چند ساعت
از تولدشون گذشته. جثه ی هر دو تایی شون توی همین مدت کم به حد و اندازه
ی بچه های هشت، نه ماهه رسیده بود و در کمال وحشت در همون لحظه هم
میتونستم رشد بی رویه شون رو حس کنم.
نگاهی به جونگکوک انداختم. بدون توجه به اطرافش مشغول بازی با قل
خونآشام بود و گاهی براش شکلک درمیاورد. برای چند ثانیه به طور ناخوداگاه
محو لبهاش و حرکات سریعش شدم.
تصور رابطه ی داغمون هنگام تبدیلش توی سرم شروع به رژه رفتن کرد و
باعث شد به سرعت داغ کنم.
اما همین که توی خیال رفتم دو اتفاق همزمان رخ داد:
اول انتقال تصاویر فکریم به صورت ناخودآگاه و بدون کنترل برای جونگکوک
بود که باعث شد چشمهاش برای ثانیه ای از تعجب گرد بشه و توجه اش از بچه
ی توی بغلش منحرف بشه و به سرعت به سمتم برگرده، درحالیکه صورتش هر
لحظه از خشم سرخ تر میشد.
و دومین اتفاق ناله و بی قراری قل کوچکتر توی بغلم بود که انگار از بی توجهی
من یا به خاطر دوریش از جونگکوک بود، چرا که به محض معطوف شدن توجه
هر دو نفرمون ساکت شد و لبهای بدون دندونش رو که بر خالف برادرش بود، به
خنده باز کرد.
(ننههههه من فدای خنده هاشون گوگلی ها😍😍)
با عبور سایه ی سریعی از کنارمون متوجه خروج کریس از اتاق شدم اما بی
توجه به اون ، هنوزم نگاهم روی موجود کوچیک و دوست داشتنی توی بغلم بود.
باورم نمیشد االن یک پدرم..... من خیلی برای درک این حس جوون بودم. )
المصب ۳۰۰ و رد کرده، از نظر اینا یه شخص مسن چند قرنه شه؟(
جونگکوک
با پرت شدن دوباره ی حواس تهیونگ ، آه بی صدایی کشیدم. این عوضی که اون
همه بال سر من اورد و اون همه قلدر بازی برام دراورد، تو این مدت ذهنش فقط
رو دو تا برنامه کار کرده، گیجی و شگفتی... احساسات ضد و نقیضش درباره
شرایط جدیدش.. و البته اون حس و حال مزخرف و منحرفانه ی چند لحظه
پیشش.
با یادآوری تصاویری که از افکار این خونآشام منحرف به ذهنم منتقل شد ، حس
کردم تمام خون باقی مونده توی بدنم به صورتم منتقل شده، پس برای جلوگیری
از افکارم که اون تصاویر مزخرفو خجالت آور رو روی تکرار گذاشته بودن،
خودم رو مجددا با موجود شیرین توی بغلم سرگرم کردم.
با صدای تهیونگ از افکار ضد و نقیض و عصبی کننده ام بیرون اومدم:
&میدونم سوال مسخره ایه، و مطمئنم تا حاال بهش فکرم نکردی اما دوست دارم
نظرتو بدونم.. میخوام حداقل یه کار و با نظر تو انجام بدم... شاید برای جبران
کافی نباشه اما قدم اوله...
با ابرو های باال رفته از تعجب و نگاهی که مطمئن بودم بدگمانی و دودلیم رو
بهش منتقل میکنه، به چشمای سردش خیره و منتظر ادامه ی حرفش شدم:
&ااا... اسمشون، اسمشونو چی بذاریم؟؟!!
نیشخندی زدم:
_چرا فکر کردی ممکنه همچین چیز مهمی رو فراموش کرده باشم؟
اخمی روی صورتش ظاهر شد:
&من نگفتم فراموش کردی، گفتم بهش فکر نکردی..
_اینم همون شد ولی چطور به این نتیجه رسیدی؟؟
&خودت بارها گفتی همه چیزی که از حضور من تو زندگیت به دست آوردی
تحمیل و اجبار بوده و هیچ چیزی باب میل و خواسته پیش نرفته... چرا باید برای
بچه هایی که ناخواسته به بدنت پیوند خوردن و از خون و شیره ی وجودت تغذیه
میکنن، اونم درحالیکه از یه رابطه ی ناخواسته و اجباری به وجود اومدن، اسم
انتخاب کنی!!؟؟
سری از روی تاسف تکون دادم:
_واقعا باورم نمیشه ماه ها زندگی مو جهنم کرده بودم چون از موجودی به
خنگی تو میترسیدم.
با این حرفم چهره اشو تو هم کشید، توجهی نکردمو ادامه دادم:
_شاید این بچه ها بدون خواست من به وجود اومدن اما من ازشون متنفر نیستم.
عامل اصلی نابودی زندگیم اونا نبودن پس هیچ وقت ازشون دلخور یا بیزار
نبودم. حتی گاهی باهاشون حرف میزدم.
&امکان نداره....!!!!!
به قیافه ی فوق شوک زده اش خندیدم. در کسری از ثانیه چیزی از اون پرنس
یخی باقی نمونده بود و به جاش پسر نوجوون و کم تجربه ای مقابلم ایستاده بود
که انگار بزرگ ترین شعبده ی دنیا رو مقابلش دیده بود.
_درست شنیدی من گاهی باهاشون حرف میزدم و اگه راستشو بخوای هر
دوشون توی انتخاب اسامیشون خیلی کمکم کردن. البته جدا از کمک های دیگه
ای که بار ها خودت هم شاهدش بودی.... و خب درباره ی اسمهاشون.... منو این
وروجک ها به دو تا اسم خوب و شیرین و ساده رسیدیم.
این حرفم حواسش رو از موضوع صحبتم با بچه ها در دوران بارداری، پرت
کرد:
&چه اسامی...؟؟
_قل بزرگتر هوشمند و آسمانی ...مینهو..........قل کوچیکتر کامیاب و
جاودانه.... یانگ هو )یونگ هو(
آسمانی و هوشمند 민 후 Min Hoo
جاودانه، کامیاب 용 후 yong Hoo
البته من اون موقع نمیدونستم که اون ها ممکنه دو رگه باشن و....
هنوز حرفم تموم نشده بود که کریس با سرعت و عجله وارد اتاق شد:
€ارباب، فکر کنم بهتره اینو ببینید...
تهیونگ اخمی کرد و یانگ هو رو که هیکلش به نظرم کمی درشت تر شده بود
به بغلم منتقل کرد:
&چه اتفاقی افتاده؟
€اون آدمیزادی که با خودمون به اینجا اوردیم حالش اصال خوب نیست.
&کدوم آد....
قبل از اینکه جمله اشو کامل کنه با فکری که توی سرم اومد، وحشت زده حرفش
رو قطع کردم:
_هوسوک ؟ منظورت هوسوکه؟؟؟؟
با تایید کریس به سرعت به سمت خروجی اتاق رفتم اما تونستم در لحظه ی آخر
چیزی که کریس به تهیونگ گفت و بشنوم:
€مهلت طلسمش رو به پایانه ارباب، فکر کنم وقت زیادی نداره و اگه طلسم
برداشته نشه مطمئنم دووم نمیاره.

نفرین شیرین   sweet curse Место, где живут истории. Откройте их для себя