پارت ۱۳

797 72 11
                                    

فرودگاه توکیو ... ساعت ۱۰ و چهل دقیقه ی شب
در های اتوماتیک ورودی بدون اهیچ ایجاد صدایی باز شدند و چهره ی خسته اما
مصمم پسره برنزه رو با چراغ های اطراف خروجی فرودگاه روشن کردند.
هوسوک خسته از کشمکش با خانواده ش برای اومدن به این سفر و ضعف از
دور بودن از تهیونگ، به خاطر پیوند لعنتی طلسمش و صاحب طلسم، اولین
قدمش رو برای ورود به توکیو به اهستگی برداشت.
اون هنوزم نمیدونست اون هیوال برای چی طلسمش کرده و قصدش از کشیدن
اون به ژاپن چیه، اما هنوز چند قدمی از خروجی دور نشده بود که با صدای تلفن
مخصوصش که از طرف تهیونگ بود سر جاش ایستاد.
نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه، قبل از قطع شدن زنگ ها، تماس و
برقرار کرد.
صدای سرد تهیونگ از پشت تلفن هم مو رو به اندام هوسوک راست میکرد:
اول.. دفعه ی اخرت باشه منو پشت خط نگه میداری،، دومی.... خوبه که
حرف گوش کنی و تونستی خودتو برسونی.
- چی میخوای؟ چرا گفتی بیام اینجا؟
_ عجله نکن دادش کوچولو... فعال سوار ماشینی شو که برات فرستادم. به زودی
میبینمت.
بعد از اون تماس قطع شد و بالفاصله بی ام وی مشکی رنگی مقابل پای هوسوک
ترمز زد.
هوسوک با بدبینی نگاهی به راننده انداخت و از چیزی که دید وحشت زده یک
قدم عقب رفت . پسری که پشت فرمون نشسته بود تمام سر و صورتش به غیر از
چشم راستش و راه تنفسش با باند سفیدی بسته شده بود در حالیکه جای جای باند
میشد لکه های خون رو تشخیص داد. دست هاش هم همین شکل و داشت و
معلون بود درد سختی رو داره تحمل میکنه.
وقتی هوسوک به خودش مسلط شد چمدونش رو روی صندلی عقب گذاشت و به
ارومی روی صندلی جلو نشست. راننده هم بدون هیچ حرفی ماشین و به حرکت
دراورد. توی همون لحظه هوسوک صدایی رو در اطرافش شنید که مطمئن بود
از همسفر مومیایی شکلشه اما این باعث تعجب و وحشتش شد چرا که شخص
کنار دستش اصال فضایی برای تکون دادن لبهاش و صحبت کردن نداشت:
_ میدونم کلی سوال داری، من درواقع از طریق ذهنت دارم باهاات صحبت
میکنم. اسم من کریسه و به ارباب اوه خدمت میکنم، نگران ظاهرم نباش، این یه
تنبیه کوچیک از طرف اربابمه، به خاطر اینکه نتونستم وظیفه مو به درستی انجام
بدم.
هوسوک وحشت زده پرسید:
+ تنبیه کوچیک؟؟ هیچی ازت نمونده بعد میگی کوچیک؟
کریس: باور کن اگه ارباب و کامل بشناسی تو هم با کم بودن این تنبیه موافقت
میکنی.
حرفهای کریس و هشدار هایی که غیر مستقیم به هوسوک میداد باعث شد تا
رسیدن به مقصد گوشه ی صندلی بشینه و به بخت بدش و اون هیوال لعنت
بفرسته.
راوی ...... عمارت اوه تهیونگ
کریس با درد و ضعفی که از اثر باقی مونده ی تنبیه ش ومهروموم شدن قدرت ت
رمیم بدنش ، توسط تهیونگ بود از پله
های مارپیچ باال رفت و با صدای آهسته ای خطاب به هوسوک که با
چهره ای سرد، سعی در پنهان کردن وحشتش داشت و بدون
حرفی تعقیبش میکرد گفت:
_ارباب خیلی عصبیه، اگه ذره ای به فکر خودتی سعی کن
چیزی نگی یا کاری نکنی که به ضررت تموم بشه.
بعد هم بدون توجه به نگاه ترسیده ی هوسوک به سمت تنها درموجود تو راهروی
تاریک رفت و بعد از کسب اجازه وارد اتاق
شد .هوسوک هم بعد از کمی تردید پشت سرش به راه افتاد.
اتاق توی نگاه اول خالی به نظر میرسید چون تاریکی مانع
از دید هر گونه ویژگی ای از فضای اتاق میشد طوری که هوسوک
تا چند دقیقه ی اول حتی کریس رو هم نمیدید اما کمی بعدنورچراغی از
دور ترین نقطه ی اتاق فضای سرد و خشک اتاقرو روشن کرد و تازه اون موقع
هوسوک متوجه فضای بهم ریخته وآشفته ی اتاق شد . هنوز
محو تخت شکسته شده و میزووسایل واژگون شده بودکه باشنیدن
مخوف ترین صدای عمرش لرزی تمام بدنش رو فرا گرفت:
_نگفتم بیای اینجا دکور کوفتی اتاق منو برانداز کنی.
قبل از اینکه هوسوک حرکتی بکنه کریس اتاق رو ترک کرد ودر رو هم
پشت سرش بست.
تهیونگ که تا اون موقع با چشمهای روی تنها صندلی سالم اتاقم
مشغول نوشیدن مایع تیره ای بود ، بدون کوچکترین
تغییری توی حالتش ، با همون صدای سرد ادامه داد:
_باالخره وقتش رسیده که وظیفه ای که اجازه دادم بابتش تا
امروز زنده بمونی با اون نیرویی که بهت هدیه کردم رو انجام بدی.
هوسوک بر خالف توصیه ی کریس عصبانی شد و با صدارناراحتی گفت:
_هدیههههه؟؟؟ کدوم هدیه؟ لعنت بهت فقط دوبار نزدیک بودپدر ومادرم و بکشم
.بعد تو به این قدرت نفرین شده میگی هدیه؟تویه عو.......
قبل از اینکه هوسوک بتونه جمله ش رو تموم کنه درد شدیدی توکتفش شروع به پ
خش شدن کرد ، به طوری که ناله و فریاد هوسوک
توی فضای خاموش و سرد عمارت پیچید.
این درد تا لحظات مدیدی ادامه داشت، اما کمی بعد تهیونگ
نفس عمیقی کشید و همزمان با این کارش درد هوسوک به همون
سرعتی که به وجود اومده بود از بین رفت.تهیونگ
جام خالیش رو کنار لبه ی پنجره ی اتاق گذاشت وچشمای سرخش رو با
خستگی باز کرد.
نگاهی به هوسوک انداخت که بعد از تحمل اون درد شدید هنوز هم
روی زمین بود و سعی میکرد نفس های خسته ش رو آروم کنه.
_قبل از اینکه اون صدای مزاحمت رو بلند کنی بهتره یادت
باشه که تو برای من چیزی بیشتر از یه برده نیستی که به
راحتی میتونم با یکی دیگه تعویضت کنم .پس بار دیگه که
صدات در میاد میخوام فقط دو چیز از بین لبهات خارج
بشه ...چشم ارباب، بله ارباب.
تهیونگ بعد از گفتن این جمله به ارومی به سمت جسم جمع شده هوسوک
رفت و با نوک کفشش اون رو به سمت خودش برگردوند ودر حالیکه فشار
کفشش رو روی گلوی هوسوک بیشتر میکردادامه داد:
_اینکه االن تو و اون خانواده ی بی مصرفت زنده این فقط وفقط به خاطر لطفیه
که من بهتون داشتم این و هیچ وقت فراموش نکن.
هوسوک با صدای ضعیفی که سعی در ساکت نگه داشتن ناله هاش داشت
پرسید:
_از من.....چی می...
هنوز حرفش تموم نشده بود که موج جدیدی از درد توی تمام
وجودش پخش شد و زجه های دردآلودش برای بار دوم دیوارهای سرد و بی صدا
ی عمارت رو لرزوند.
تهیونگ :مثل اینکه یادت رفت چی بهت گفتم ...از این به بعد هرحرف اضافه ای
که بزنی صبر منو توی زنده نگه داشتن خودت و
خانواده ت امتحان کردی ...متوجه شدی؟ ب...ر..ا..د..ر
تهیونگ کلمه ی برادر رو بخش به بخش و با تمسخر آشکاری
بیان کرد و وقتی واکنشی از هوسوک ندید راضی از مطیع
شدنش ازش فاصله گرفت و گفت:
_قدرتی که من به تو دادم تا زمانی که از دستورات من پیروی
کنی تو رو شکست ناپذیر میکنه اما اگر خالف دستوراتم عملکنی و یا مانع
انجامشون بشی، دردی صد برابر بدتر از ایندرد و میچشی و مرگی رو تجربه می
کنی
که توی ترسناکترین کابوس هات هم ندیدی.
بعد از اون با سرعتی که برای هوسوک غیر قابل دیدن و یا حتی
حس کردن بود گشتی توی اتاق زد و از بین آوار های باقیمونده از تخت عکس تا
شده و نیمه پاره ای رو بیرون اورد ومقابل هوسوک انداخت و همینطور که به سم
ت پنجره ی تاریک وبدون پرده ی اتاقش بر میگشت گفت:
_کاری که تو بابتش هنوز نفس میکشی اونه ...باید کاری کنی
اعتمادش بهت جلب بشه، به طوری که بیشتر از هر چیزی به
حرفهای تو اعتماد و گوش بکنه، حتی بیشتر از اون دو تا
توله سگی که همیشه همراهشن .به محض اینکه اعتمادش وجلب کردی و به سم
ت خودت کشیدی ش از شر اون دو تامحافظ مزاحمش خالص شو .بعد از
اون کار بعدی تو بهت
میگم ...یادت نره وقت زیادی رو نباید تلف کنی وگرنه جون
خانواده تو تضمین نمیکنم.
هوسوک همینطور که به دستورات تهیونگ گوش میکرد با بهت وتعجب زیادی به
عکس پر از ترک و نیمه پاره ی توی دستش
خیره شده بود .به هیچ عنوان نمیتونست بفهمه چه ارتباطی
بین تهیونگ با فرزند خانواده ی جئون وجود داره و چه چیزاون پسر برای این
هیوال انقدر مهمه.
نگاه گیجش رو از عکس جدا کرد و به شونه های تهیونگ
داد اماقبل از اینکه جرات کنه سوال اضافه ای بپرسه تهیونگ اعالم کرد:
_حاال هم لشتو از جلوی چشمام دور کن، میدونم به اندازه ی
کافی پول داری که توی توکیو ، تا زمانی که بتونی به اون
بچه نزدیک بشی، زندگی کنی .پس هرچه زودتر برو تا بتونی
کارت و سریع تر انجام بدی .باید تا االن فهمیده باشی که من اصال صبور نیستم.
توی همون لحظه در اتاق به صدا در اومد و بعد از اجازه ای که تهیونگ
صادر کرد وسیله ی چرخداری وارد اتاق شد .هوسوک با نگاه
تاری به پشت سرش، وقتی چشمهاش به تاریکی دوباره واردشده به اتاق عادت ک
رد ، متوجه صندلی چرخداری شد که
شخص مومیایی شده ی جدید با تنها دست نیمه سالمش درحال هدایتش بود و این تا
زه وارد بر خالف کریس به غیر ازهمون دستش حتی روزنه ی کوچکی
برای حرف زدن یا دیدن هم نداشت.
تهیونگ بدون برگشتن با همون صدای سردی که خون رو توی رگهای مخاطبش
منجمد میکرد گفت:
_تائو ...مهمونمون رو به برادرت تحویل بده تا به توکیو برش
گردونه، بعدش به کریس بگو بالفاصله خودش با اون چیزی که
ازش خواستم به عمارت برسونه، شاید تونستم بعدش راجع به
تخفیف توی مجازاتتون تصمیمی بگیرم.
تائو بدون اینکه حتی کوچکترین صدایی از خودش تولیدکنه سر باند پیچی
شده ش رو به آرومی تکون داد و با لمس
کردن بدن هوسوک به وسیله چرخ های صندلی ش اون رو متوجه
تایم رفتنش کرد.
هوسوک هم که نمیخواست دوباره اون درد شدید رو بچشه و یا به
سرنوشت یکی از این دو نفری که توی این مالقات کوتاه
دیده دچار بشه به آهستگی اما با بیشترین سرعت اتاق روبه همراه تائو ترک
کرد و بعد از سوار شدن مجددش به ماشین
کریس، از عمارت فاصله گرفت و توی تاریکی جاده خروجی از
عمارت ناپدید شد.
تهیونگ نفس عمیق و عصبی ش رو به بیرون فرستاد و نگاه
خشمگین و ناباورش رو به انگشت های دستش داد .همون
دستی که باهاش قصد جون اون موجود مزاحم توی بدن طعمش رو کرده بود.
زخم های بد شکل و نا مفهومی روی تک تک بند های ابتدایی هرپنج انگشتش نق
ش بسته بود که انگار قدرت بی حد و نصر اوه
تهیونگ هم قادر به از بین بردنشون نبود.
................
جونگكوك
نگاه خسته مو از شیشه سیاه تلوزیون گرفتم و به دو تاموجود ساکت و
فرفره مانند کنارم دادم .از وقتی که جین ونامجون بهوش اومده بودند مشغول  فکر
کردن و مبادله ی راه حل های احتمالی شون برای فرار از دست این موقعیت
وحشتناک بودند اما از اونجایی که همه ی راه ها به بن بست
میرسید ، نیم ساعتی میشد بدون هیچ حرفی فقط مشغول
راه رفتن و فکر کردن بودند .
خسته از راه پیمایی روی اعصابشون پوف کالفه ای کشیدم واز جام
بلند شدم که باعث شد توجه جفتشون جلب بشه و دست از راه رفتن
بردارن.
دست به سینه و با اخم های توی هم مقابلشون ایستادم وگفتم:
_باالخره یکی تون جواب منو میده یا نه؟
جین :چه جوابی؟
+چطوری شد که شما توی شبی که ماه کامل نبود تبدیل شده
بودین؟ بعد از اینکه من بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ چراتا دو ساعت
پیش مث جنازه افتاده بودین و جوری به خواب
رفته بودین انگار دیگه قرار نیست بیدار بشین ....و لعنت به
هر دو تون با اون زخم لعنتی چکار کردین که نا پدید شده؟منکه قدرت ترمیم ندا
شتم پس چطور...
نامجون :كوك ....آروم باش .ما هم از خیلی
چیزا سر درنمیاریم اماتا جایی که بتونیم بهت جواب میدیم فقط تو آروم باش .تو
ی۷۲ ساعت گذشته به اندازه کافی عصبانیت و استرس داشتی .
این نه برای سالمتی خودت خوبه نه بچه ت .
با این حرف نامجون دستی روی شکمم کشیدم و با صدای ناله مانندی
گفتم:
_خوب شد یادم انداختی .....چه بالیی سر بچه اومده ،چطوریه که شکم من توی
کمتر از ۳۰ ساعت انقدر رشد کرده ،انگار که.....انگار که
چند ماه به سن بچه اضافه شده.
نامجونوجین نگاه نگرانی با هم رد و بدل کردن .بعد از اون جین
به سمت من اومد و گوشش رو به شکمم چسبوند .چند ثانیه به
کارش ادامه داد و بعد با صورتی که تعجبش رو منعکس میکردبه سمت همسرش
برگشت و گفت:
_حق با جونگكوكه ....اون....... در واقع بچه االن دو ماه بزرگتر شده.
نامجون نگاه گیج پر حیرتی بهش انداخت و پرسید:
_میخوای بگی به سن یه جنین عادی اون االن ۵ ماهه ست؟اونم توی این مدت ک
وتاه؟؟؟؟؟؟
قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم ضربه ی ضعیفی رو توی
ناحیه ی زیرین شکمم حس کردم که عالوه بر درد خفیفی
باعث به وجود اومدن حس قلقک توی بدنم شد .
دستم رو روی همون ناحیه گذاشتم و چند ثانیه بعد با تکرارش خنده ی
ذوق زده ای کردم.
كوك :داره تکون میخوره....وای باورم.....
ضربه ی ضعیف بعدی و موج قلقلکش باعث شد خنده م شدت بگیره و
حرفم نا تموم بمونه.
جین و نامجون اولش با تعجب به خنده های من و حرکات
جستجو گر دست هام روی شکمم نگاه میکردن اما کمی بعد اونها هم برای حس ک
ردن اون ضربات به بدنم نزدیک شدن وسرشون رو به شکم برآمده م چسبوندن.
همینطور که توی این حس لذت لحظه ای غرق بودم نامجون
شروع به صحبت کرد:
_من ...یه تئوری دارم كوك .امممم ...نمیخوام شادی تو خراب کنم ولی
انگار تنها خون تو برای رشد طبیعی و سریع
جنین ...در واقع بچت کافی نیست .همینطور که خودت هم
میبینی خون تو فقط روند رشدش و نرمال میکنه اما با توجه
به اتفاقات افتاده نزدیکی هر چه بیشتر تو به ....خب
میدونی منظورم چیه .اینجوری بچت سریع تر رشد میکنه
وحتی قوی تر میشه .درست همون قدرتی که به من و جین
منعکس کرد و باعث شد بتونیم به اون راحتی توی زمانی که
هیچ آمادگی نداشتیم ، فقط برای کمک به تو ،تبدیل و با اون دو تا خون
آشام به راحتی درگیر بشیم.
شوکه شده قدمی به عقب برداشتم .با صدای ضعیفی پرسیدم:
_م....منظورت چیه نامجون؟ داری میگی من باید...
جین حرفم رو قطع کرد و با عجله گفت:
_نه نه نه، منظورما این نیست . تو ابدا نباید نزدیک
اون هیوال بشی اونم با اون وضعی که از اون ساختمون نحس
فرار کردی .نامجون فقط شرایط و داره توضیح میده تا جواب سواالت تو رو بده.
نامجون :حق با جینه .ما هنوز هم نمیدونیم چه اتفاقی بین تو واون خون
آشام عوضی افتاده اما مطمئنیم جای تو به هیچ
عنوان پیش اون نیست .فقط دارم بهت میگم چیزی که کمک
کرد از اونجا فرار کنیم، و نیرویی که زندگی تو رو نجات داد وباعث از بین رفت
ن اون زخم کشنده شد، فقط و فقط قدرت بینظیر همون بچه ایه که االن توی بدنت
در حاله رشده ومتاسفانه چیزی که این قدرت و تشدید کرده بود نزدیکی اون
به ....پدر خونی دومش بود...
ضربه ای به گلدون کنار مبل زدم که باعث افتادن و شکستنش باصدای بلندی شد
و بی توجه به کارم گفتم:
_اسم اون عوضی رو پدر نذار ...اون حیوون نفرت انگیز که به
من مثل یه کیسه پر از خون ابدی و تموم نشدنی قابل حمل
نگاه میکرد که میتونست براش اعتبار و سود زیادی توی
جامعه ش و اون زندگی نحس و کسالت بارش به همراه بیاره وبه بچه ی من مثل
یک موجود منفور که باید هر چه سریع تر ازبین بره.
اون هیوالی لعنتی قصد داشت بکشدش ....بچه ی خودش رو ،چیزی که برای منم
که با اجبار و یه خاطره ی تلخ شروع شده
بود اما کم کم برام مهم شد، اما اون که مسبب اصلی این
اتفاقات بود به سادگی گفت که این فقط یه شکله خارج ازبرنامه شه و باید هرچه
سریع تر حذف بشه.
همینطور که از سخنرانی بلند و پر از حرص م نفس نفس
میزدم نگاهی به نامجونو جین انداختم .توقع داشتم
بیشترین واکنشی که دریافت میکنم تعجب و عصبانیت ونفرت باشه اما تنها چیزی
که توی چهره های زوج محافظم
دیدم ناراحتی و تاسف تلخی بود که باعث شوکه شدنم شد.
بهت زده و بی اختیار روی مبل نشستم و زمزمه کردم:
_ش...شما میدونستید؟ شما دو تا از اولش هم میدونستید....
جین بدون حرفی به آشپزخونه رفت، نامجون نگاهی به
همسرش انداخت و بعد از اینکه کنارم نشست به آرومی شروع به صحبت کرد:
_از اتفاقاتی که بین تو و اون عوضی پیش اومده بود هیچ
اطالعی نداشتیم كوك ...اما من و جین همون اول هم بهت
توضیح داده بودیم که توی جامعه ی خونآشام ها، خصوصااون خون
آشام های اصیل که بر عکس نژاد پایین ترشون
توانایی باردار کردن مابقی نژاد ها رو هم دارن، به هیچ عنوان
وجود یک ناخالصی پدیرفته نمیشه .این براشون از مرگ هم
بدتره .و این بچه.....
دستش رو روی شکمم که هنوزم گاهی ضرباتی رو در اطرافش
میشد حس کرد، گذاشت و ادامه داد:
_این بچه هر چقدر هم قوی و ارزشمند، از یه خون ناخالص بهوجود اومده و تو
ی جامعه ای که اصالتا بهش تعلق داره، جایی نداره.
جین همونطور که با وسائل رگ گیری به سمتمون میومدادامه داد :
_ما نمیدونستیم اون توی همون دیدار اول میخواد همچین
تصمیم بی رحمانه ای رو بگیره اما احتمالش رو میدادیم
روزی بخواد دست به چنین کاری بزنه .این اتفاق به هیچ
عنوان تحت کنترل نبوده، نه برای تو که یک قربانی بودی و نه
برای اون عوضی که خودش رو دانای کل در نظر گرفته و فکرمیکرده مسائل ه
میشه هرجور که اون بخواد اتفاق می افته.
بعد از این حرف جلوی پاهام زانو زد و به دست راستم که کنارم
آویزون بود اشاره کرد:
_متاسفم اینو میگم اما اگه میخوای با اون خونآشام لعنتی
مقابله کنی و از بچه ت محافظت کنی باید بتونی این بچه روسالم نگه داری و برا
ی اینکار به خونت احتیاج داری که متاسفانه جیره بندی ش تموم شده.
همینطور که دستم و در اختیارش قرار میدادم پوزخندی زدم وگفتم:
_اینم یکی دیگه از اتفاقاتی بوده که طبق پیش بینی اون
لعنتی به نفعش تموم نشده.
نامجون :منظورت چیه؟
با دست آزادم یقه ی باز پیراهن لیمویی رنگم و تا روی شونه
هام پایین کشیدم و با اشاره به زخم تتو مانند و بد شکل کنارگردنم گفتم:
_این خطوط کج و معوج ، اون طلسمی که ازش حرف
میزدیم ....در واقع همون بیماری عجیب و در عین حال
مفید منه .اینکه خون بدن من به صورت مادامالعمر افزایش
پیدا کنه تا در عین جاودانه کردنم ، منو برای اون عوضی
تبدیل به یه چاشنی دائمی و کمیاب و قیمتی بکنه، تا هروقت خواست خودش ازم ل
ذت ببره ، گویا طعم خونم براش با
بقیه ی طعم ها متفاوته ....هر موقع هم خسته شد منو به اون
رفقای عوضی تر از خودش قرض بده.
اما حاال ...همین طلسم شده نیرو دهنده ی همین بچه ای که توچشمش فقط یه مزاح
مه و قصده جونش رو داره...
خسته از اون همه اطالعات و فشار های عصبی، افت فشارلحظه ای
به خاطر حجم خونی که جین با سرعت از بدنم خارج میکرد چشم هام
رو روی هم گذاشتم وباحس کردن گرمای اطمینان بخشی که بعدازاولین ضربات
بچه توی وجودم پیچیده بودبه خواب عمیقی فرورفتم.
خوابی که بی خبر از اتفاقات آینده منو توی رویای شیرینی غرق کرد.
راوی
هوسوک، تن پوش حمومش رو روی تخت دو نفره اتاق هتل انداخت و با حوله ی
کوچک تری مشغول خشک کردن موهاش شد. شب قبل بعد از جداشدنش از
کریس به این هتل اومده بود تا هم خستگی سفر رو از تنش خارج کنه و هم یه
راهی برای مشکلی که داخلش بود پیدا کنه.
اتاق نسبتا بزرگی بود اما نه به بزرگی اتاق خودش توی کره... تخت چوبی دو
نفره با مالفه های ابریشمی و بالشتک های نرم و راحت به رنگ آبی فیروزه ای.
یخچال سفید و کوچیکی سمت چپ تخت که به سفارش خودش پر از نوشیدنی
های مختلف و جورواجور شده بود. سمت راست تخت عسلی دو کشوئه ای با
آباژور طالیی رنگ و یک مجسمه ی سرامیکی از بوسه ی یک زوج قرارداشت.
کؾ اتاق قالیچه ایرانی کوچیکی با زمینه ی آبی و طرح های پیچیده و فانتزی
قرار
داشت . ست مبل راحتی چهار نفره ای هم توی گوشه ؼربی اتاق اینچی به ۲۴
قرار داشت که تلوزیون ال ای دی سرویس اتاق خواب که .دیوار بینشون وصل
بودمتشکل از یک حموم و دستشویی سر هم اما بزرگ بود سمت شرقی اتاق قرار
داشت که بر خالؾف دکورساده و نیمه اروپایی اتاق به سبک ژاپنی بود.

نفرین شیرین   sweet curse Onde histórias criam vida. Descubra agora