پارت ۱۹

560 79 1
                                    

راوی .....کلبه مخفی ملکه)مادر تهیونگ(

چند ساعتی از رفتن جونگکوک میگذشت . تهیونگ حاال لباس پوشیده و کنار
شومینه و مقابل مادرش نشسته و مشغول نوشیدن پنجمین جام خونش بود. ملکه
هم در حالیکه با جام خالی ش بازی میکرد زیر چشمی به پسرش خیره شده بود.
کلبه توی سکوت بود و تنها صدای سوختن چوب ها توی شومینه این سکوت رو
بهم میزد. تائو و کریس هم بنا به دستور تهیونگ یک ساعت پیش کلبه رو ترک و
به ماموریتی رفته بودن. ملکه با دیدن پسرش که جام ششم رو به دست میگرفت
تکونی خورد و گفت:
♧تو واقعا بازم جا داری؟ اون پسر و تا حد اغما از خون خالی کردی و االن هم
پنج تا جام پر خوردی... عجیبه که بازم جا داری!!!...
تهیونگ پوزخندی زد و بعد از سر کشیدن جام ششم گفت:
_فعال مشکالت بیشتری نسبت به پر خوری دارم.
♧چه مشکلی؟ تو بهوش اومدی اونم به کمک همون پسر... بقیه چیزا مهم نیست.
_جدی؟ شورا چی!؟؟ اونم مهم نیست؟ یا اینکه فراموش کردی اگه بفهمن اون
پسر تبدیل به جفت من شده و بچه ی من رو..
ملکه حرف پسرش رو قطع کرد و گفت:
♧بچه های تو رو.
تهیونگ گردشی به چشم هاش داد و گفت:
_بفرما ، اینم یه مشکل پیش بینی نشده ی دیگه.
♧بازم متوجه نمیشم دلیل نگرانیت چیه؟ تهیونگ ... تو شاهزاده ی این نژادی،
اون شورا قدرت تنبیه و یا آسیب زدن به تو رو نداره.
_آسیب زدن به اون رو چی؟
ملکه نیشخندی زد و گفت:
♧نگرانشی؟
تهیونگ شوکه از نتیجه گیری مادرش به عقب تکیه داد و گفت:
_چی؟؟؟ برای چی باید نگران اون باشم؟ من االن نگران خودمم.... اون احمق
االن تبدیل شده به بزرگترین نقطه ضعف من که این همه سال شورا دنبالش بوده.
ملکه با خونسردی جام دیگه ای برداشت و گفت:
♧خب نذار اونا بفهمن، قبل از اینکه شورا بفهمه تبدیلش کن تا...
_مثل اینکه متوجه نیستی ...یک؛ اون انسانه. از هر صد انسان ، یکیش میتونه
پروسه ی تبدیل و تحمل کنه. دو؛ اون یه پسره... حتی اگه تبدیل هم بشه جایی
کنار من نداره ... و مهم تر از همه ی قانونای کوفتی ای که اون پسر شکسته اینه
که اون بچه ی عجیب غریب بارداره، چیزی که برای نژاد خودشم غیر ممکنه چه
برسه برای نوع و نژاد ما و آخرین غیرممکنی که پیش اومده..... اون بیشتر از
یه بچه رو بارداره.
ملکه چشمای منتظرش رو به پسرش دوخت ، تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
_خودت هم میدونی گونه ی ما تا به حال هیچ وقت و به هیچ عنوان نتونسته توی
روابطش ، حاال با هر نژادی ، بیشتر از یه بچه داشته باشه. کافیه شورا این
موضوع رو متوجه بشه. تمام زحمات چندین ساله ام برای به دست آوردن اون
پسر با اون خون استثناییش به باد میره.
ملکه که انگار به موضوع مورد عالقه اش رسیده بود گفت:
♧نمیدونم تا االن به این چیزی که میگم فکر کردی یا نه اما به نظر من ، تنها
چیزی که باعث جلب نظر تو به بوی خون اون پسر شده ، همینه که اون جفت
ابدیه توئه.
تهیونگ نگاه گیجی به مادرش انداخت ، ملکه هم با لبخندی ادامه داد:
♧اینکه اون پسر خون غلیظ تر و شیرین تری نسبت به بقیه ی آدم هایی که دیدم
داره، این از روی عطرش به خوبی مشخصه اما عطری که توی خاطرات تو
بود، شدت بیشتری داشت و تنها توضیح منطقی برای به وقوع پیوستن این همه
استثنا ، این میتونه باشه که خون اون پسر از بدو تولد و فقط به واسطه ی بودنش
توی تقدیر تو، این عطر و طعم خاص رو برات به وجود آورده.
تهیونگ کمی به حرفای مادرش فکر کرد اما با یادآوری مشکالتی که جلوی پاش
بود گفت:
_فعال وقت ندارم به این چیزا فکر کنم، شورا هنوزم از من بابت اون اتفاق
متنفره و دنبال فرصتی برای نابودیم میگرده .باید هر چه زودتر اون پسر رو پیش
خودم برگردونم.
♧اسمش جونگکوک بود .... درسته؟
_چطور؟
♧به نظر من تو فعال مشکل جدی تری نسبت به شورا، در قبال جونگکوک
داری.
_چه مشکلی؟
♧طلسمت....
تهیونگ کمی فکر کرد اما با به نتیجه نرسیدن افکارش به مادرش خیره شد. ملکه
آه کالفه ای کشید و گفت:
♧مثل اینکه یادت رفته اون گازی که تو گرفتی و اون طلسم و به جا گذاشتی ،
حاال که جونگکوک تبدیل به جفتت شده، جزئی از پروسه پیوندتون شده و به
زودی به عنوان طلسم از بین میره. فکر کردی یه انسان که بچه های قدرتمند نژاد
خونآشام رو بارداره، اونم یک پسر که به طور معمول هم این اتفاق رو محاله
تجربه کنه و بدنش به هیچ عنوان نمیتونه پذیرای این دردسر باشه، وقتی دیگه
طلسم ابدی تو رو نداشته باشه تا اوال، غذای مورد نیاز بچه های توی بدنش رو
تامین کنه، و ثانیا بتونه با کمک اون طلسم بدن همواره ضعیف شده اش رو ترمیم
کنه، چطور قراره زنده بمونه و یا حتی اون بچه ها رو زنده به دنیا بیاره؟
با این حرف ملکه تهیونگ توی شوک فرو رفت و دوباره تنها چیزی که سکوت
کلبه رو بهم میزد صدای برخورد قطرات بارون با پنجره های کوچیک کلبه و
سوختن چوب ها توی شومینه بود.
جونگکوک
سه چهار روزی از بهوش اومدنم می گذشت. قبال نمیدونستم منظور اون زن از
اخطار آخرش راجع به طلسم چیه اما دو روز پیش تازه معنی حرفاش برام واضح
شد. اینکه حاال، به خاطر آشکار شدن جفت بودنم با اون عوضی طلسم کاربرد
خودش رو از دست داده.
باید خوشحال میشدم، که از دست اون نفرین راحت شدم اما.... وقتی به عمق
ماجرا فکر کردم تازه بدبختی جدیدم برام آشکار شد و تقریبا از شب پیش
عوارضش هم شروع به ظاهر شدن کرد.... نمیخوام به کسی چیزی در این باره
بگم، بقیه، خیلی خیلی به خاطر من توی دردسر افتادن، .... ولی هینیمممممم....
خیلی درد دارم.
عالوه بر اون سرگیجه و حالت تهوع ولم نمیکنه. به قدری که ضعف کل بدنم و
گرفته. حاال که اون طلسم لعنتی تنها حکم یه خالکوبی بال استفاده رو داره ، بدن
من خونی نداره که بچه هام رو سیر کنه و یا قدرت درمانی که دردامو تسکین
بده. من البته هنوزم میتونم خون بخورم، ولی تاثیر چندانی نداره و بچه ها هر
لحظه تکون های بیشتری میخورن. برام جالبه که قبال فقط یه نبض و قدرت یه
ضربه رو حس میکردم اما االن به خوبی میتونم وجود دو زندگی رو داخل بدنم
حس کنم. حتی گاهی خواب میبینم که باهاشون حرف زدم.
توی همین فکرا بودم که موج تازه ای از درد توی بدنم پیچید اما با وجود جین ،
اونم چند قدم دور تر، در حالیکه روی مبل جدید و بزرگ مقابل تلوزیون دراز
کشیده بودم ، فقط دست هامو از درد مشت کردم و سعی کردم با گاز گرفتن لبم از
داخل دردمو تحمل کنم.
خبری از نامجون و هوسوک نبود. گویا تعمیرات خونه که بعد از حمله ی گرگینه
ها، صورت گرفته بود، به لطف کارگرای استخدامی نامجون خیلی زود تر از دو
هفته، انجام شده بود اما هزینه هاش از میزان تخمین زده شده بیشتر شده بود و
نامجون رو برای جواب پس دادن به پدرم ، توی دردسر انداخته بود.
برای همین پدرم وکیلش رو فرستاده بود تا با دیدن من دلیل این همه ولخرجی رو
بپرسه، اما نامجون با کمک هوسوک قرار بود جناب وکیل رو دست به سر و تا
حدی قانع کنن.
وقتی از جین پرسیدم نامجون، چه کسایی رو تونسته استخدام کنه که به این
سرعت اون خونه ی منهدم شده رو به این خوبی تعمیر کنن، گفت که بهتره چیزی
نپرسم، فقط همین رو بدونم که اونا انسان نبودن و قدرت و سرعت عمل باالیی
داشتن برای همین دستمزدشون زیاد شده.... گویا به طال و الماس دستمزد گرفتن.
از نامجون هم درباره گرفتاری ای که ممکن بود با همسایه ها و پلیس بعد از
ایجاد اون همه سر و صدا براشون پیش اومده باشه پرسیدم اما در کمال تعجبم
گفت که هیچ شکایتی نبوده... انگار هیچ کسی چیزی متوجه نشده... ..خب.. من
که زیاد متعجب نشدم، اونم از وقتی که خودم این همه ماجرای غیر ممکن رو
پشت سر گذاشتم.
درد تازه رفع شده بود که جین با ظرف پر از آجیلی برام آورد و گفت:
×بخور کوکی ... این مدت خیلی ضعیف شدی، یک ماهم که بیهوش بود... بخور
یکم جون بگیری.
همینطور که به گردو ها و فندق های ظرف حمله میکردم با لبخندی ازش تشکر
کردم و پرسیدم:
_نامجون و هوسوک خبری ندادن؟
سینی دوم دستش، که حاوی دو تا لیوان آبمیوه بود ، روی میز مقابل گذاشت و بعد
نشستن ، کنارم ، گفت:
×چرا اتفاقا، نامجون االن زنگ زد. هوسوک تونسته یه جورایی ذهن اون وکیل
فضول رو دستکاری کنه تا دیکته شده کلمات نامجون رو قبول و به پدرت تحویل
بده.
_خیلی خوبه، توی این همه مشکل فقط دماغ دراز پدرمو کم داشتم که توی کارام
سرک بکشه.
با سکوت جین نگاهی بهش انداختم.... همینطور که توی فکر بود، با لیوان آبمیوه
اش هم بازی میکرد. آبمیوه ام یه ضرب تموم کردم و بعد از خوردن چند تا بادوم
زمینی و عوض کردن کانال تلوزیون پرسیدم:
_چی فکر جینی ما رو مشغول کرده؟
همینطور که لیوانش رو به لباش نزدیک میکرد ، با دست آزادش ضربه ای پس
گردنم زد. بعد از خوردن آبمیوه اش و کنار گذاشتن لیوانش به سمتم برگشت و
گفت:
×اول اینکه بار آخرت باشه منو اینطوری صدا میکنی... دوم هم اینکه.... به
نظرت مشکوک نیست؟
با تعجب نگاهی به چشمای منتظرش انداختم و گیج از حرفش پرسیدم:
_مشکوک؟ چی مشکوکه ؟؟
×پدرت....
_اینکه پیگیر ولخرجی هام شده مشکوکه؟
×نه.. اونکه از اسکروچ بودنشه... اینکه بعد از این همه وقت حتی سر زده
نیومدن پیشت یه خبری ازت بگیرن... هر چی باشه تو تنها بچه و تنها
وارثشونی.... نباید بیشتر تو رو نزدیک خودشون نگه دارن؟ تعلیمی .. چیزی؟؟؟
خنده سردی کردم و همزمان با خیره شدن به برنامه ی مزخرف تلویزیون جوابش
رو دادم:
_تو هیچی از زندگی من قبل از شروع این ماجرا های عجیب و غریب
نمیدونی... تعلیم؟ فکر نمیکنم چیزی مونده باشه که توی مغز من فرو نکردن...
از همون بچگی، به محض اینکه تونستم کمی خوندن و نوشتن اونم خیلی زودتر
از همسن های خودم، یاد بگیرم.. شروع به تعلیم دادن من کردن. زبان های
مختلف، کالس های متفاوت، آداب و رسوم بی سر و ته و درسای مزخرفی که
راجع به اقتصاد و تجارت و کلی کوفت و زهرمار بود.
×پس یعنی...
_یعنی جناب شیو ی بزرگ هیچ نگرانی از بابت اینجور مسائل نداره و هر وقت
عشقش بکشه میتونه خودش رو بازنشسته کنه و من رو مثل یه عروسک کوکی
سر جای خودش بذاره.. حداقل این تصمیمی بود که بعد از تولد هجده سالگیم
گرفت اما بعد از اون اتفاق توی مهمونی.... که در واقع رفتن به اون مهمونی
های کوفتی هم جزو تعالیم عملیم به حساب میومد..، تصمیم گرفت تا مدتی منو از
خودش و کسب و کار عزیزش دور کنه تا تمام اخبار و شایعات بخوابه.... مطمئنم
تا یکی دو سال دیگه هم سراغی ازم نمیگیره.
×فاااکککککک..... چرا منو تو از خیلی چیزا شانس نیاوردیم؟ نمونه اش همین
بابا های رو مخ و عوضیمون.... منم واسه اون بابای کوفتی ، به خاطر بتا بودن
و فرزند وسط بودن، فقط حکم گره کور یه معامله رو داشتم... در واقع قبل از
آشنایی با نامجون، پدرم میخواست به عنوان آلفای گروه منو مجبور به ازدواج با
دختره یکی از اعضای مهم قبیله کنه، تا هم ارتباط و اتحادمون قوی تر بشه، و هم
گرگ های اصیل و پر قدرت تری رو برای هر دو قبیله به وجود بیارم.
با دو انگشتم ضربه ای به پیشونی چین خورده اش انداختم و با حسادت ساختگی
گفتم:
_اما تو از من خوش شانس تری هیونگ.... تو نامجون رو پیدا کردی... اما
من....
تک خنده ی کرد و گفت:
×درسته.... تو این یه مورد تو خیلی بیشتر از خانواده، بد شانس بود..، الاقل،
خانواده ی تو ساپورت مالیت میکنن ولی منو نامجون ، از بعد از فرارمون روی
پای خودمون بودیم، و باورت نمیشه اگه بگم چند تا شغل عوض کردیم تا اینکه
آخر سر نامجون با دیدن وضعیت آشفته ی من ، سر کار آخرم که خدمتکاری
توی یه باری بود، و نامجون هم اونجا محافظ بود... منو از کار کردن منع کرد و
خودش هم استعفا داد.
_پس چطوری از بادیگاردی .. برای من سر در اوردین؟
×به کمک یکی از دوستای نامجون ، پزشک همون بیمارستانی که بار اول همو
داخلش دیدیم بود و به طور اتفاقی حرفای پدرت با یکی از وکالش رو که دنبال یه
محافظ ناشناس اما مورد اعتماد میگشته میشنوه... و خب چون پدرت و میشناخته،
نامجون رو بهش معرفی میکنه. و باقی ماجرا...
همینطور که به حرفای جین فکر میکردم پرسیدم:
_راستی یه سوال برام پیش اومد....
جین با چشمای منتظرش بهم خیره شد:
_تو گفتی که وقتی روز بعد از حمله بهوش اومدی... صورتت یکم... تغییر..
بین حرفم پرید و گفت:
×تغییر کلمه ی کاملی نیست... کال از ریخت افتاده بودم، با اون فک و دندونای
وحشتناک... حتی نمی تونستم مونیمو ببوسم بدون اینکه لباشو زخمی کنم.
خنده ای کردم و گفتم:
_تو واقعا توی اون وضعیتم به فکر همچین کاری بودی؟
نیشخندی زد و گفت:
×این توی طبیعت ما گرگاست... ولی خب زیاد توی این مسایل نمیریم، واسه
بچه هات خوب نیست از االن این چیزا رو بشنون.
با این حرف جین یاد کاری که برای بهوش آوردن تهیونگ مجبور به انجامش
شده بودم، افتادم و از خجالت و حرص بالشتک کنارم رو به سمت جین پرت
کردم:
_منحرف...
از ضربه بالشتک جاخالی داد و با خنده گفت:
×باشه من منحرف.. حاال سوالت و بپرس.
با یاداوری سوالم اروم گرفتم و گفتم:
_میخواستم بدونم چی شد که... به حالت اول برگشتی.
×تنها من نبودم.
_منظورت چیه؟
×نامجون و هوسوک هم یه تغییراتی داشتن ولی خب یک هفته قبل از اینکه
بهوش بیای تمام اون عالئم بدون هیچ اخطار یا عوارضی ناپدید شدن.
پوف کالفه ای کشیدم و در جوابش گفتم:
_من که این مدت به قدر چیزای عجیب دیدم و بال های مختلف سرم اومده که
دیگه کم پیش میاد چیزی بتونه شوکه ام کنه. اون عالئم هم باعث خوشحالیه از
بین رفتن... واسه من یکی که سالمتی شما ها مهمه نه چجوری ناپدید شدن اون
دردسرا.
× تو این یک مورد کامال باهات موافقم... از وقتی با تو آشنا شدم به اندازه ی کل
عمرم با مسائل عجیب غریب و دردسرای ناشناخته رو به رو شدم. اخه این چه
بخت و اقبالیه تو داری، حتما در اسرع وقتت به یه طالع بین سر بزن.
پوزخندی زدم و گفتم:
_بخت و اقبال نیست.. نفرینه...
و همزمان به نشان روی گردنم اشاره کردم. حتی با اینکه میدونستم اون نشان
دیگه خاصیت و کارایی قبل خودش رو نداره اما هنوزم کورسوی امیدی داشتم که
افکارم در مورد باطل شدن نفرین ، اشتباه باشه.... الاقل تا زمان تولد بچه هام...
دوست نداشتم بعد از این همه دردسر که کشیدم، همه چی دود بشه بره هوا.
کانال تلویزیون رو دو مرتبه عوض کردم و اینبار روی شبکه های کودک زدم. با
پخش همزمان یه انیمه ی جدید ضربه ی تازه ای رو از هر دو سمت شکمم حس
کردم . ) شت شت شت بچه هاش اوتاکوئن 😍😍😍😍)
شانس آوردم توی اون لحظه حواس جین پرت پیدا کردن بادوم هندی از توی
ظرف بود... وگرنه صورت جمع شده از دردم حتما توجه اش رو جلب میکرد.
اینبار درد بیشتر از دفعات قبل باقی موند، طوری که چشمام برای چند لحظه تار
شد اما سعی میکردم با کشیدن نفس های عمیق اما آروم، درد و ساکت کنم. درست
وقتی که کمی آروم شده بودم، ضربه های تازه ای حس کردم و همزمان درد با
شدت بیشتری برگشت.
توی همون لحظه صدای درب خونه باعث شد جین بدون نگاه کردن به من به
سمت در بره:
×حتما هوسوک و نامجونن... من نمیدونم، این هوسوک خونه زندگی نداره؟
خانواده اش سراغشو نمیگیرن؟
همینطور که غرغر میکرد به سمت در رفت اما با باز کردنش یهو صداش بلند
شد:
×شما دو نفر اینجا چه غلطی میکنین؟
صدای هیس خشمگینی شنیدم و بعد از اون صدای سرد و آشنایی به گوشم خورد:
¥آروم باش کریس... اون فقط یه سگه پر سر و صداست...
با این جمله وحشت زده سرم و به عقب و به سمت در ورودی برگردوندم. با دیدن
جین که سعی میکرد از روی زمین با ایجاد کمترین ناله یا صدایی بلند بشه ، بی توجه به دردم به مبل تکیه داده و بلند شدم. با این حرکتم توجه اون دو نفر به من
جلب شد.
با صدایی که سعی میکردم بدون لرزش باشه پرسیدم:
_شما دو تا اینجا چکار میکنید؟ دوباره باید چه غلطی بکنم؟
کریس که حالت چهره ش بدون تغییر بود چیزی نگفت اما تائو پوزخندی زد و
گفت:
¥به دستور ارباب اینجاییم، چیزی رو دادن که به شما برسونیم.
_دیگه چی شده؟ بازم یه نامه ی دعوت به قتل گاهه؟ یا اون عجوزه باز
درخواستی داشته..؟؟
اینبار هم تائو و هم کریس اخم غلیظی کردن:
¥مواظب حرف زدنت درباره ملکه ی ما باش، ما هیچ بی احترامی ای رو نسبت
به ایشون قبول نمیکنیم....
نیشخندی زدم و گفتم:
_جالبه... هیچ بی احترامی ای رو قبول نمیکنید ولی انقدر به اینکه صفت
عجوزه برازنده ی ملکه تونه اعتقاد دارین، که حتی شک نکردین ممکنه منظور
من شخص دیگه ای باشه.
با این جواب من قیافه هاشون دیدنی شده بود و تنها صدای توی خونه صدای خنده
ی بلند جین بود که به سمتم میومد:
×گل گفتی جونگکوک.... خوشم اومد.
کریس که از چهره ش کالفگی میبارید از پشت برادرش خارج شد در حالیکه
جعبه ی سیاه رنگی رو در سایزی به اندازه ی جعبه ی کفش، توی دستاش داشت.
جین که نزدیک شدن خونآشام ساکت رو به سمت من دید خودش رو بین ما دو
نفر قرار داد و با صدای بم شده از عصبانیت گفت:
×کجا با این عجله.... چی میخوای؟
کریس مکثی کرد، سرش رو به عقب، سمت برادرش برگردوند و با صدایی که
در حین سردی میشد ناامیدی رو هم درونش حس کرد پرسید:
£واقعا مجبوریم اینکار و بکنیم؟
تائو هم، در حالیکه به برادرش نزدیک میشد دستی روی شونه ش گذاشت و گفت:
¥این دستوره اربابه... حداقل کاری که میشه کرد دادن اون جعبه ست... بقیه اش
به خودش ربط داره، گرچه خواستن یا نخواستنش تاثیر چندانی نداره.
با تعجب به مکالمه شون نگاه میکردم. کریس دوباره به سمت من برگشت و گفت:
£این و ارباب تهیونگ دادن به همراه یک نامه که داخلش قرار داره.

نفرین شیرین   sweet curse Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang