"کلیک." تاریکی جای خودش رو به روشنایی داد؛ صفحه تلویزیون چشمک زد، و تصویری شروع به پدیدار شدن کرد.
.
این مکان خوابگاه استادان دانشکده بود، که در ساختمانی که در انتهاییترین گوشه این محوطه دانشگاهی با قدمت چند صد ساله قرار داشت، واقع شده بود.
این مکان که کاملا دوردست بود، جایی بود که دانشگاه معمولا استادهای جوان و سرزندهاش رو اونجا میفرستاد. نمای بیرونی ساختمان بسیار زیبا به نظر میرسید. تمام آجرهای قرمز و پلکان سفید، همراه با پیچکهایی که ساقههای ظریفشون رو دراز کرده بودند تا ساختمان رو در بربگیرند، باعث میشدند تا ساختمان شبیه ساختمانهای قدیمیِ غربی به نظر برسه. هر کسی که از اونجا رد میشد، نمیتونست در برابر نگاهی طولانیتر مقاومت کنه، اما تنها اونهایی که شانس استاد شدن و وارد شدن به اون ساختمان رو داشتند متوجه میشدند—— که این خانه زیبا قدیمی بود، و مرتب تحت تعمیرات زیادی قرار میگرفت. دیوارهای داخلی لکهدار و لایه لایه بودند، مانند چهرهای کهنسال که با لایههای بیشماری از آرایش پوشیده شده بود.به حدی قدیمی بود که حتی تلویزیون دیجیتال هم نداشت؛ تلویزیونهایی که در هر خوابگاه قرار داده شده بودند، تلویزیونهای کابلی بودند که میشد اونها رو با لغت عتیقه توصیف کرد.
"بارانهای سیلآسا در منطقه یانگتسه پی در پی میبارند..."
در حالی که صدای برنامه تلویزیونی از شیشه ترکخورده دفتر پذیرش میگذشت، جوانی از در ورودی گذشت و به سمت راهرو رفت. معمولا، پیرزنی که شیفتش بود جلوی اون رو میگرفت و فریاد میزد:
"هی، دانشجوی کوچولو، متوجه نمیشی چی میگم[1]؟ اینجا محل اقامت استاداس، جایی که پروفسورها زندگی میکنن. تو یه دانشجویی، نمیتونی مرتب بیای اینجا."اما امروز، پیرزن اون رو مواخذه نکرد. احتمالا به این دلیل که ماتش برده بود، شاید هم به این دلیل که قدرت بیناییش در این سنِ پیر از بین رفته بود، به هر حال متوجه مرد جوانی که در شب تاریک از کنارش گذشت، نشد.
مستقیما تا طبقه سوم بالا رفت و به در آهنیِ آشنا ضربه زد.
در با صدای غژغژی باز شد؛ زنی که داخل بود سرش رو بیرون آورد. "تویی؟"جوان به نرمی گفت: "شیه-لائوشی."
با این وجود که خیلی دیر وقت بود، و اون جوان یک مهمان غیرمنتظره بود، اون استاد و همچنین نزدیکترین فرد به اون در تمام دانشگاه به حساب میومد. پس از یک شوک لحظهای، زن همچنان از اون استقبال کرد و به داخل راهش داد.
اون یک فنجان چای ریخت و زنجبیل رو برش داد تا به فنجان اضافه کنه. بیرون باران میبارید، بنابراین میتونست حس کنه که جوان خیس و سرد است؛ چای زنجبیل داغ میتونست سرما رو از بدنش بیرون بکشه.شیه-لائوشی فنجان چای رو که بخار ازش بلند میشد روی میز پذیرایی مقابلش گذاشت: "کی برگشتی؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/313111315-288-k862886.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
病案本; Case File Compendium
Fantastikگونگِ (تاپ) دیوانه نفرتانگیز x شو (باتم) مطلقه با رفتاری والدینوار و بیتفاوت داستانی بین یک جوان با اختلال روانی منحصر به فرد و یک دکتر بیاحساس.