ch8

228 37 32
                                    

سخن نویسنده:خب این چپتر یکم کوتاهه...
ولی مهم نیست.

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote  بدین و کامنت بزارین 😊

***

_نمیدونم اینکه اجازه میدم انقدر از خودت کار بکشی چی ازم میسازه؟
می نگران موقع بدرقه کردن پیتر گفت.

_یه سرپرست مثل بقیه که اجازه میده من از نهایت توانم استفاده کنم.
پیتر جواب داد و رو به می کرد.... چهره قابل درک گرفت.
_می.... قول میدم سختم نیست، من خودم میخوام.

می به نظر نگران میرسید.
_متاسفم پیتر.

می رو بغل کرد.
_نه نه می.... تو بهترینی، جایی برای عذرخواهی نیست.

_مراقب خودت باش.
پیشونی پیتر رو بوسید.

***

_شوخی میکنی.
ند شکه گفت.

_نه... حتی یک کلمشم شوخی نبود.
پیتر سرش رو رو دستش گذاشته بود و داشت ماجرای دیروز رو تعریف میکرد.

_اوه مرد.... واو... نمیدونم چی بگم...
یکم فکر کرد.
_مجبوری از اون لباسای دامن کوتاه بپوشی؟

پیتر خندش گرفت.
_معلومه که نه.... درواقع هیچ چیز درمورد لباس پوشیدنم نگفت...
پیتر یکم تو فکر رفت.
_درواقع درمورد خیلی چیزا چیزی نگفت.

_احتمالا خودشم نمیدونه کارای خونه چیان، بهتره خودت خودمختار یه سری کارا رو براش بکنی.
ند جدی گفت.
هدف اون فقط کمک و راهنمایی پیتر بود.

_فکر کنم حق با توعه... مرسی ند.

_خواهش....فعلا بیا بریم سر کلاس، حوصله غر غرای استادا رو ندارم.

***

وسط کلاس فیزیک بود که حوصلش سر رفت و به گوشیش نگاه کرد.
فکر کرد یه پیام دادن عیبی نداشته باشه.

رفت تو مخاطباش.... به تونی پیام داد...

<هی>
<چخبر؟>

<درود پیتر>
<خبری نیست فقط کارن داره واق واق میکنه و منم درگیر یه مشت کاغذ احمقانم>
<تو چطور؟>

<هیچی فقط به درسی که همین الان بلدم گوش میدم>
<الان که فکر میکنم میبینم.... من نمیدونم کارت چیه>

<سرت و بکن تو درس پسر یه وقتایی استادا چیزای مهمی میگن>
<من یه مهندسم... و البته رئیس>

<اوه چه باحال>
<میتونی بیشتر بگی؟>

<برگرد سر درست سنجاب>

سنجاب؟
تونی اینو از کجاش آورد.

<سنجاب واقعا؟>

یکم گذشت و تونی جوابش رو نداد.
اونم رفت تو دیسکورد.

«سلام ددی»

«الان نباید سر کلاس باشی؟»

«چرا ولی حوصلم سر رفته و خواستم باهات حرف بزنم»

«داری میگی من اولین کسیم که اومدی پای چت؟»

«😐 متاسفم.... اول رفتم سراغ دوستم»

«این یکم ناراحت کنندست..... بهم بر خورد»
«دارم به این فکر میکنم تو چه چیزای دیگه ای من نفر اول نیستم»

پیتر حس بدی تو شکمش پیدا کرد.
«ببخشید ددی، متاسفم»

«باید جبران کنی»

«هر چی شما بگین»

«برام یه عکس بفرست»

«ولی نمیخوام از صورتم عکس بدم....اونم وقتی شما حتی اسمتو بهم نمیگی»

«منصفانست»
«ولی نه از صورت نمیخوام»
«از شکم و سینت»

پیتر سرخ شد... نمیدونست چی بگه...

«البته اگه حس بدی داری مشکلی نیست... میتونی ندی.... شاید یکم زیاده روی کردم»

«نه»
«میدم....فقط باید صبر کنی یه جایی برای عکس گرفتن پیدا کنم»

«منتظر میمونم زیبا»

زیبا ..... پیتر صورتشو تو دستش کرد و نرم لبخند زد....
که نگاه استاد رو رو خودش حس کرد... استاد ساکت منتظر پیتر بود.
و گوشیش رو کنار گذاشت و و چهره معذرت میخوام رو گرفت.

***

رفت تو سرویس مدرسه.
در رو پشت سرش بست.

نفس عمیقی کشید.... که تو اون محیط ایده خوبی نبود.
تپش قلبش بالا رفته بود....
لباسش رو داد بالا و با دندونش گرفت، مطمئن شد که تمام سینه و شکمش بیرونن.

دوربین گوشیش رو روشن کرد و گذاشت رو سلفی.
یه دستش به گوشی بود و دست دیگش، نک انگشتاش رو سینش طوری که دید رو به هم نزنه گذاشت.
نوک سینه هاش از سرما سفت شده بودن و یکم سرخ.
و فکر اینکه قراره ددیش لین عکس رو ببینه باعث شد صورتش هم یکم سرخ بشه.

عکس رو بالأخره گرفت.
بعد کلی خود زنی دکمه ارسال رو زد.

سریع خودش رو جمع و جور کرد و با سرعت هر چه تمام تر از مدرسه رفت.

***

_تونیییی اومدم دنبالت.... امروز باید بیای شرک.... تونی؟
پیپر با تونی که روی زمین تو حالت مِیِت خوابیده بود مواجه شد.
_چی شده؟

_میتونم همین الان با لبخند بمیرم.

نگرانی پیپر برطرف شد.
_پیتر؟

_آره.

_اسکل.

more like youWhere stories live. Discover now