P.15

66 14 38
                                    



دستاش رو از هم باز کرد تا به خودش کش و قوس بده که دستش به لیام که کنارش بود برخورد کرد.
چشماش رو کامل باز کرد و از لیام معذرت خواهی کرد.

لیام:اشکالی نداری زین

با لبخند احمقانه ای گفت که نرمال نبود از نظر زین

لیام:امروز روز خاصیه

زین:خودتی لیام؟؟!

با تعجب و استرس پرسید،قیافه لیام همچنان اون شکلی بود

لیام:اره اصلا نترس زین،امروز روز خاصیه

باز اون جمله رو تکرار کرد با همون لحن ، چرا روش تاکید داره

زین:امیدوارم همین طور که تو میگی باشه

لیام:هست چون قراره این حلقه دور انگشت تو باشه

حلقه ای رو نشون زین داد،به نظر براش آشنا می اومد،از حرف لیام هم تعجب کرده بود،حلقه واسه چی؟؟

زین:برای چی؟

لیام:برای بیشتر نزدیک بودنمون به هم

زین:آخه...زوده منو تو هیچ رابطه ای نداریم در اون حد..ما اصلا به طور رسمی با هم نیستیم که!!

لیام:دل منو نشکن زین..منو تو واقعا عاشق هم دیگه ایم

دست زین رو توی دستش گرفت و حلقه رو دور انگشتش انداخت

زین با تعجب به دستش خیره موند و بعد که چشم از دستش برداشت لیام رو دید که داره روش خیمه میزنه

لیام:وقتش رسیده واسه این اتفاق یکم خوش بگذره بهمون نه؟

زین:ت...تو لیام نیستی!!!گمشو اون طرف....کمککک!!

در خواست کمک میکرد ولی کسی نبود که به دادش برسه....پایین تنش کاملا لخت شده بود و میتونست سر دیک لیام رو حس کنه

زین:بس کن برو اون طرف!!تمومش کن!!

سعی داشت لیام رو از روی خودش کنار بزنه ولی نمیشد،ناگهان با ورود یهویی دیک لیام به داخل بدنش شوکی بهش وارد شد و بلند نالید...حسش کاملا واقعی بود!

چه اتفاقی داره میفته؟؟؟بعد از اینکه یکم حرکت کرد در اتاق باز شد اونم توسط روث.

ترس تمام وجودش رو پر کرد و لیام از روش کنار اومد

لیام:هی روث...خواهش میکنم این دفعه به کسی نگو

روث شونه بالا انداخت و از پشت سرش مارگارتا ظاهر شد

دست لیام رو گرفت و پرتش کرد به یه طرف و به سمت زین حمله ور شد تا بگیرش...
زین اشک از چشماش در اومد و شروع به فرار کردن از دستش کرد

زین:خواهش میکنم ولم کن.....من بی گناهم....من...می‌خوام زنده بمونم....نکن....منو نکش.....

صورتش کامل با اشک خیس شده بود،بالاخره مارگارتا زین رو گیر اورد،موهاش رو محکم توی مشتش گرفته بود و اون رو همراه خودش میکشوند.

T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Where stories live. Discover now