P.5

63 16 17
                                    



تا حدودی اون کاغذ ها رو مرتب کرده بود،در حد یک ماه شده بود و زود میخواست شروع کنه و نوشته و های روی کاغذ رو بخونه تا ببینه قضیه از چه قراره.

بعد ماه بعدی رو مرتب می‌کنه و میخونش و همینجوری ادامه میده تا این کاغذها تموم بشن.

نامه مربوط به روز اول رو برداشت و به محض خوندن کلمه اول چشماش کم‌کم سنگین شد و سیاهی رفت و روی تختش افتاد و بیهوش شد............

یه جور مثل رفتن خواب دیدن بود،کم کم صحنه هایی براش نمایان شدن و شروع شد.

~~~

پسر قد بلند با موهای بلندش و یه ساک بزرگ جلوی در خونه وایستاده و انگار منتظره درش رو باز کنن و تو اون فاصله داره روی کاغذ یه چیزی می‌نویسه.

در باز میشه یه پسر با قد تقریبا ده سانت کوتاه تر از پسر رو به روش دیده میشه با چشم های آبی اقیانوسی و چهره ای شبیه گربه ها.

_تو هری استایلزی؟

هری؟؟این هریه!این صدا رو قبلا یه جا شنیده....از همون راه رو ممنوعه....اینم لوییه و خب حتما هری داره اینا رو می‌نویسه.

هری:اره خودمم

نگاهی سر تا پای هری انداخت و از جلوی در رفت کنار

لویی:بیا داخل منتظرت بودیم

هری وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت،خونه قدیما خیلی تمیز تر و خوش آب و رنگ تر بوده،پر از رنگ های شاد تابلو های قدیمی و تمیز....

هری:اسمت چیه؟

لویی:لویی.....

وارد اون مهمون خونه شدن که الان ممنوعه،خیلی قشنگ بود،یه پیانو اونجا بود و یک دست مبل قشنگ و شومینه ای که روشن بود،لیام اونجا نشسته بود و بهش میخورد ۱۶ سالش باشه و روث هم خیلی کوچولو بود،یه دختر هشت ساله که با ذوق و شوق داشت به هری نگاه میکرد.

یک خانم و آقای هم بودن که مادر و پدر لیام و روث بودن،مارگارتا هم بود اما جوون تر.

همه به هری خوش آمد گویی گفتن و هری با همشون آشنا شد

کارن:خب لویی عزیزم هری رو ببر تو اتاقتون

لویی:باشه،همراهم بیا

لویی راه افتاد و هری همون طور که حواسش بود لویی داره کجا می‌ره و دنبالش می‌رفت روی کاغذ می‌نوشت،از اتفاق هایی که الان افتاد و زین داره میبینشون.

رسیدن جلوی در اتاق و لویی چرخید و دید هری داره یه چیزایی مینویسه،سعی کرد سرک بکشه اما هری فهمید و کاغذ رو تا زد

لویی:گزارش چی رو می‌نویسی؟

هری:گزارش نیست

لویی:پس چیه؟

T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora