P.20✞︎The End✞︎

62 13 9
                                    


بعد از کلی راه رفتن و دویدن بالاخره به شهر میرسن،از موقعی که لیام شهر رو دیده بود تا الان خیلی تغییر کرده بود!

زین یه تاکسی گرفت و با هم سوار شدن،راننده به سر و وضع زین و لیام نگاهی انداخت و بعد مقصد رو پرسید و زین آدرس خونه خودش و نایل رو داد و راننده راه افتاد.

لیام تمام مدت از داخل ماشین به بیرون نگاه میکرد،همه چیز تغییر کرده بود،لباس پوشیدن مردم ، مغازه ها ، خیابون ها همه جا رنگی رنگی و جالب بود!

زین دست لیام رو گرفت و سرش رو گذاشت روی شونه اش...

زین:دیدی نجات پیدا کردیم؟

لیام:اوهوم...و همش کار تو بود زین اگه کس دیگه بود نمیشد

گردن لیام رو بوسید و لیام خجالت کشید و یکم ترسید چون راننده داشت از توی آینه نگاهشون میکرد

زین متوجه شد و آروم خندید و کنار گوش لیام زمزمه کرد

زین:الان این چیزا عادی شده لیام،اشکال نداره جلوی مردم همو ببوسیم

لیام:همه چی عالی شده زین!

زین:اوهوم...خیلی وقته

لیام:چون من تو اون خونه حبس شده بودم نمی‌دیدم و خبر نداشتم....

چند دقیقه گذشت و ماشین وایستاد و پول خواست ولی نه زین پول داشت نه لیام

زین:ببخشید آقا الان میرم از توی خونه پول میارم میدم بهتون ، لیام همین جا بمون من الان میام

لیام:باشه

زین از ماشین پیاده شد و زنگ خونه رو زد ، چند ثانیه منتظر موند و در توسط یه پسر قد بلند و غریبه باز شد!

-سلام...

زین:سلام....ام...ببخشید شما کی هستین؟؟

-من شانم،گمونم میشناسمت....آها اره نایل عکست رو نشون داده بود بهم،زینی درسته؟

زین:امم...اره.....خوشبختم شان

به هم دست دادن و لیام داشت با چشم های ریز شده نگاهشون میکرد و آروم از ماشین پیاده شد ولی کنار ماشین موند...

زین:نایل خونه هست؟

شان:اره هست بیا داخل...

زین برگشت و به لیام گفت الان برمیگرده ، رفت داخل و تقه ای به در اتاق زد و صدای نایل اومد که گفت بیا داخل

زین دستگیره در رو به پایین فشار داد و در آروم باز شد نایل از جاش بلند شد و با دیدن زین جیغ کشید از خوشحالی

نایل:واییی!!!زین!!!!خدای من!!

به سمت زین رفت و محکم بغلش کرد ، انقدر محکم فشارش میداد که ممکن بود هر لحظه یکی از استخون هاش بشکنه!

T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ