بعد از کلی راه رفتن و دویدن بالاخره به شهر میرسن،از موقعی که لیام شهر رو دیده بود تا الان خیلی تغییر کرده بود!
زین یه تاکسی گرفت و با هم سوار شدن،راننده به سر و وضع زین و لیام نگاهی انداخت و بعد مقصد رو پرسید و زین آدرس خونه خودش و نایل رو داد و راننده راه افتاد.
لیام تمام مدت از داخل ماشین به بیرون نگاه میکرد،همه چیز تغییر کرده بود،لباس پوشیدن مردم ، مغازه ها ، خیابون ها همه جا رنگی رنگی و جالب بود!
زین دست لیام رو گرفت و سرش رو گذاشت روی شونه اش...
زین:دیدی نجات پیدا کردیم؟
لیام:اوهوم...و همش کار تو بود زین اگه کس دیگه بود نمیشد
گردن لیام رو بوسید و لیام خجالت کشید و یکم ترسید چون راننده داشت از توی آینه نگاهشون میکرد
زین متوجه شد و آروم خندید و کنار گوش لیام زمزمه کرد
زین:الان این چیزا عادی شده لیام،اشکال نداره جلوی مردم همو ببوسیم
لیام:همه چی عالی شده زین!
زین:اوهوم...خیلی وقته
لیام:چون من تو اون خونه حبس شده بودم نمیدیدم و خبر نداشتم....
چند دقیقه گذشت و ماشین وایستاد و پول خواست ولی نه زین پول داشت نه لیام
زین:ببخشید آقا الان میرم از توی خونه پول میارم میدم بهتون ، لیام همین جا بمون من الان میام
لیام:باشه
زین از ماشین پیاده شد و زنگ خونه رو زد ، چند ثانیه منتظر موند و در توسط یه پسر قد بلند و غریبه باز شد!
-سلام...
زین:سلام....ام...ببخشید شما کی هستین؟؟
-من شانم،گمونم میشناسمت....آها اره نایل عکست رو نشون داده بود بهم،زینی درسته؟
زین:امم...اره.....خوشبختم شان
به هم دست دادن و لیام داشت با چشم های ریز شده نگاهشون میکرد و آروم از ماشین پیاده شد ولی کنار ماشین موند...
زین:نایل خونه هست؟
شان:اره هست بیا داخل...
زین برگشت و به لیام گفت الان برمیگرده ، رفت داخل و تقه ای به در اتاق زد و صدای نایل اومد که گفت بیا داخل
زین دستگیره در رو به پایین فشار داد و در آروم باز شد نایل از جاش بلند شد و با دیدن زین جیغ کشید از خوشحالی
نایل:واییی!!!زین!!!!خدای من!!
به سمت زین رفت و محکم بغلش کرد ، انقدر محکم فشارش میداد که ممکن بود هر لحظه یکی از استخون هاش بشکنه!
BẠN ĐANG ĐỌC
T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]
Fanfictionژانر:ترسناک,درام,کمی تخیلی,رمز الود 🔞 کاپل های اصلی:زیام❤️💛لیام تاپ و لری💙💚هری تاپ زایل هم داره خیلی کم💛🐤 "/روزهای آپ شنبه ها/"