P.19

48 12 22
                                    

زین زودتر بیدار شده بود و داشت به نیم رخ لیام نگاه میکرد،چسبیده بود به لیام بدن لختش به بدن لخت لیام برخورد میکرد و گاهی پوست هاشون با تکون خوردن‌هاشون  روی هم کشیده میشدن و زین رو یاد دیشب می انداخت.

همون طور به لیام خیره بود که صدای تقه در به گوشش رسید و استرس گرفت و خودش رو زیر پتو قایم کرد.

مارگارتا:قربان،حالتون خوبه؟دیر وقته!هنوز خوابیدین؟

لیام صدای مارگارتا رو شنید و بیدار شد و با صدای خواب آلود بهش گفت که حالش خوبه و الان میاد پایین و بعد مارگارتا رفت و زین از زیر پتو اومد بیرون.

زین:ص..صبح بخیر...

لیام لبخند زد و موهای زین رو نوازش کرد

لیام:صبح تو هم بخیر،حالت خوبه؟کابوس ندیدی؟

زین:حالم خوبه،کابوس هم ندیدم...خیلی عجیبه دیشب بعد...بعد از اون کارا مطمئن بودم یه چیزیمون میشه ولی نشد!

لیام:منم تعجب کردم...حالا ولش کن خوبیش اینه که چیزی نشده

روی موهای زین رو بوسید از حالت خوابیده در اومد پتو پایین تر رفت و زین هم سریع از حالت خوابیده در اومد و رفت گوشه تخت و لباس هاش رو از روی زمین برداشت و شروع کرد به پوشیدنشون.

از تخت اومد پایین و رفت سمت در

زین:من میرم پایین

لیام:منم الان...الان میام

بین حرفش خمیازه کشید و بعد زین سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و رفت بیرون،لیام لباس هاش رو پوشید و توی آینه به خودش نگاه کرد و دستی توی موهاش کشید و رفت بیرون.

به سمت آشپزخونه رفت و زین رو دید که تنها داشت میز رو آماده میکرد برای صبحونه....

لیام:مارگارتا و روث کجان؟!

زین:مارگارتا بهم گفت که روث گرسنه بوده و اونا خوردن ، ما موندیم،گفت خودم میز رو آماده کنم برای خودمون اونم بعدش رفت

لیام:آها....پس تنهاییم؟

رفت پشت زین و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گردنش رو بوسید

زین:نه خیر!!تنها نیستیم ممکنه هر لحظه بیان اینجا!

لیام:باشه باشه...

از زین فاصله گرفت و کمکش داد که زودتر وسیله ها رو روی میز بذاره و بعد کنار هم نشستن و در سکوت صبحانشون رو خوردن.

بعد از صبحانه با هم میز رو جمع کردن و از آشپزخونه رفتن بیرون

لیام:نظرت چیه بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟

زین:بریم

با ذوق گفت و به سمت در خونه رفتن و لیام بازش کرد تا زین اول بره بیرون و بعد خودش رفت و در رو بست.

T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant