P.12

69 12 18
                                    

بدنش خیس شده بود و نفس نفس میزد،هنوز چشماش رو باز نکرده بود و توی شوک چیزی که دید بود!
چرا همچین اتفاقی افتاد؟

کم کم نفس هاش منظم و آروم شدن و چشماش رو باز کرد،به دست هاش فشاری وارد کرد و بلند شد

بالا فاصله از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق لیام رفت و بدون در زدن بازش کرد

لیام روی تختش آروم نشسته بود و توی فکر بود و با دیدن رنگه پریده زین و شوکه شد و از جاش بلند شد

لیام:زین؟؟!چیزی شده اتفاقی برات افتاده؟؟

زین:ل..لیام..چه اتفاقی افتاد؟؟چرا؟؟چرا کاری نکردی؟مارگارتا چرا بهشون رحم نکرد؟؟روث چرا اونجوری شده بود؟؟؟

اشک هاش سرازیر شدن و به موهای خودش از سردرگمی چنگ میزد و لیام کاملا منظورش رو فهمید و یکم بهش نزدیک شد

لیام:من ترسیده بودم خیلی،نمیدونستم باید چکار کنم!هنوز هم اون ترس رو دارم زین.....خیلی بده.....اونا مادر و پدرم رو کشتن،اونا پسر عموم رو کشتن ولی مارگارتا رو عذاب میدن،روث و بعضی اوقات من رو....وقتایی که خدمتکار جدید میاد و خودش رو با اونا درگیر می‌کنه و تا پای مرگ می‌ره و از من کمک میخواد من نمیتونم کمک کنم و اونم میمیره

با بغض گفت و زین با تیله های لرزونش بهش خیره شده بود و لب خودش رو از داخل بین دندون هاش گرفته بود تا لرزش فکش رو کم کنه

زین:ی..یعنی منم میمیرم؟؟و تو نمیتونی کاری کنی؟؟!!

با ناباروری گفت و گریه اش بیشتر شدت گرفت

لیام:من میخواستم از همون روز اول ازت محافظت کنم اما نتونستم و تو هم قاطی ماجرا شدی،ولی باز سعی خودم رو میکنم زین....با اینکه اونا بهم گفتن همه چیز رو تموم

زین:کی؟؟کی بهت گفتن؟؟

لیام:اون کسی که اون شب اومد اینجا دوستت نبود زین....

چشماش گرد شدن و بینی اش رو بالا کشید

زین:چی..چی؟؟یعنی چی...امکان نداره لیام

لیام:چرا داره زین..متاسفانه

زانوهاش سست شدن و روی زمین افتاد و کم کم از هوش رفت و لیام رو به صورت ناواضح دید که به سمتش اومد و بعد همه جا کاملا براش سیاه شد.

لیام زین رو از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت و چند دقیقه کنارش موند ولی زین به هوش نیومد،انگار خیلی خسته هم بوده.

آروم از کنارش بلند شد و پتو رو روش کشید و چند ثانیه به صورت بی نقصش خیره موند

لیام:زود میام...میرم یکم هوا بخورم

سریع از اتاق بیرون رفت و پله ها رو پشت سر گذاشت و رسید پایین،به سمت در رفت و بازش کرد و رفت بیرون.

T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Onde histórias criam vida. Descubra agora