P.6

65 16 9
                                    





بعد از انجام دادن کارهاش رفت حموم و برگشت و لباس هاش رو عوض کرد.

روی تخت نشست و اون پلاستیک رو برداشت اون دسته ای که واسه روز های اول بود رو برداشت و میخواست نوشته بعدی رو بخونی که صدای تقه در دستپاچه اش کرد و همه رو برگردوند زیر تخت و بلند شد و در رو باز کرد.

لیام:سلام زین...مزاحمت که نشدم؟

زین:نه..ام...مشکلی پیش اومده؟

لیام:میتونم بیام داخل؟

زین از جلوی در کنار رفت

زین:البته

لیام نگاهی به اطراف انداخت و بعد دست هاش رو توی جیبش فرو برد و به زمین خیره شد

لیام:بابت اون روز که سرت داد زدم متاسفم زین

زین:مشکلی نیست شما حق داشتین من به حرفتون گوش نکردم

احساس گناه کرد لحظه ای،چون لیام دعواش کرده بود و گفت تو اون اتاق نره ولی رفت و تازه از اونجا اون کاغذ ها رو هم برداشت و داری میخونشون.

لیام:عصبانی شده بودم،موقعیتش پیش نیومد زودتر معذرت خواهی کنم

زین:اشکالی نداره،نمیکردین هم مشکلی نبود من حقم بود که باهام دعوا بشه

کوتاه به زین نگاه کرد و بعد به سمت در رفت

لیام:بیشتر از این مزاحمت نمیشم به کارات برس

از اتاق رفت بیرون زین نفس رو بیرون فرستاد و لبه تخت نشست

زین:وای..متاسفم لیام اما من واقعا تا همه اون نوشته های هری رو نخونم آروم نمی‌گیرم باید بفهمم آخرش چی میشه و شده

دوباره اون دسته رو برداشت و کاغذ بعدی رو برداشت،تاریخش دو هفته بعدتر از اولین نوشته بود...قبل از خوندن متن میدونست قراره دوباره از هوش بره برای همین سرش رو روی بالشتش گذاشت و اولین کلمه رو خوند.............

~~~


هری و روث با لباس مخصوصشون داشتن توی باغ شمشیر بازی تمرین میکردن و لویی رو تخته چوب نشسته بود و نگاهشون میکرد.

روث نفس نفس زد و یهو خودش رو روی زمین ول کرد،هری نگران شد و به سمتش رفت

هری:چی شد؟؟خوبی؟اب میخوای؟

روث:نه..فقط خسته شدم میشه تمومش کنیم؟

هری:البته

لویی سریع به سمتشون اومد و پرسید چی شده و هری گفت می‌خوان استراحت کنن.
کلاهش رو در اورد و گرفت توی دستش،روث هم مال خودش رو در اورد و گذاشت کنار سرش روی چمن ها.

لویی:روث بلند شو لباست گلی شد!

روث:میشوریمش لویی نگران نباش،امم..بریم کنار رودخونه بشینیم؟

هری:بریم،من اونجا رو ندیدم

روث با ذوق بلند شد و هری رو همراه خودش به سمت رودخونه کشوند،لویی هم آروم همراهشون رفت.

هری نفس تازه ای کشید و به رودخونه نزدیک تر شد و دستش رو توی آبش فرو برد

هری:خوبه...

روث:اره.....

آروم گفت و رفت پشت سر هری و لویی وایستاد و آروم با خودش از یک تا سه شمرد و هر دوتاشون رو هل داد توی رودخونه....

هری:سریع خودش رو کشید بالا و شروع کرد به خندیدن و داشت کیف میکرد آب خیلی خوب و آروم و ولرم بود ولی لویی داشت دست و پا میزد انگار شنا بلد نبود!

لویی:م..من...شنا بلد...نیستممم

داد زد و هری سریع به سمتش رفت و زیر باسنش رو گرفت و دادش بالا

هری:آروم باش من گرفتمت

لویی نفس نفس زد و چشماش رو باز کرد و به هری خیره شد،پاهاش رو دور کمرش محکم حلقه کرد تا دوباره نیافته توی آب

هری خودش رو لویی رو از رودخونه بیرون اورد

هری:خوبی؟؟؟

لویی:ا..اره...ولی سردمه....

لویی رو براید استایل بلند کرد و با روث به سمت خونه دویدن،روث در خونه رو براشون باز کرد و هری لویی رو برد توی اتاقشون و گذاشتش روی تخت

هری:من میرم بیرون تو لباس هات رو در بیار برو حموم آب گرم بگیر بعد لباس جدید بپوش

لویی:با..باشه...

دستش رو روی گونه خیس و نرم و لویی کشید و بهش لبخند زد و رفت بیرون.

لویی:هفف...خدا بگم چیکارت نکنه روث!پسره الان فک می‌کنه قهرمان منه منم بهش پا میدم....در حالی که عشقم تا چند وقت دیگه میاد

با لبخند پهنی گفت و رفت توی حموم و نمیدونست هری پشت در بوده و همه چیز رو شنیده...عشقش کیه دیگه؟؟

وقتی صدای بسته شدن در حموم رو شنید وارد اتاق شد و لباس هاش رو عوض کرد و اون لباس مخصوص شمشیر بازیش که خیس شده بود رو برداشت و دادش به مارگارتا.


~~~


چند لحظه بعد چشماش باز شد،چند بار پلک زد و نوشته ها رو برگردوند توی پلاستیک و گذاشتش زیر تخت.

زین:یعنی هری و لویی عاشق هم میشن؟

لبخند زد و خوشش اومده بود مثل یه داستان رمان میموند براش....ولی البته فعلا براش آروم و خوشایند بود هنوز نمیدونه آخرش چه جوری تموم میشه.....

خوابش می اومد برای همین پتو رو کنار زد و رفت زیرش و چشماش رو بست تا خوابش ببره......هوا هم تقریبا سرد بود می‌چسبید بهش.








هی لاولیز✨❤️

عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین امیدوارم امسال دلقکیمون کمتر بشه و بگایی نداشته باشیم😉✨

امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه بوس بهتون بای تا پارت بعدی💋🖐🏻

لاو یو آل سو مااچچ❤️💛💙💚🐤✨




T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora