بعد از انجام دادن کارهاش رفت حموم و برگشت و لباس هاش رو عوض کرد.
روی تخت نشست و اون پلاستیک رو برداشت اون دسته ای که واسه روز های اول بود رو برداشت و میخواست نوشته بعدی رو بخونی که صدای تقه در دستپاچه اش کرد و همه رو برگردوند زیر تخت و بلند شد و در رو باز کرد.
لیام:سلام زین...مزاحمت که نشدم؟
زین:نه..ام...مشکلی پیش اومده؟
لیام:میتونم بیام داخل؟
زین از جلوی در کنار رفت
زین:البته
لیام نگاهی به اطراف انداخت و بعد دست هاش رو توی جیبش فرو برد و به زمین خیره شد
لیام:بابت اون روز که سرت داد زدم متاسفم زین
زین:مشکلی نیست شما حق داشتین من به حرفتون گوش نکردم
احساس گناه کرد لحظه ای،چون لیام دعواش کرده بود و گفت تو اون اتاق نره ولی رفت و تازه از اونجا اون کاغذ ها رو هم برداشت و داری میخونشون.
لیام:عصبانی شده بودم،موقعیتش پیش نیومد زودتر معذرت خواهی کنم
زین:اشکالی نداره،نمیکردین هم مشکلی نبود من حقم بود که باهام دعوا بشه
کوتاه به زین نگاه کرد و بعد به سمت در رفت
لیام:بیشتر از این مزاحمت نمیشم به کارات برس
از اتاق رفت بیرون زین نفس رو بیرون فرستاد و لبه تخت نشست
زین:وای..متاسفم لیام اما من واقعا تا همه اون نوشته های هری رو نخونم آروم نمیگیرم باید بفهمم آخرش چی میشه و شده
دوباره اون دسته رو برداشت و کاغذ بعدی رو برداشت،تاریخش دو هفته بعدتر از اولین نوشته بود...قبل از خوندن متن میدونست قراره دوباره از هوش بره برای همین سرش رو روی بالشتش گذاشت و اولین کلمه رو خوند.............
~~~
هری و روث با لباس مخصوصشون داشتن توی باغ شمشیر بازی تمرین میکردن و لویی رو تخته چوب نشسته بود و نگاهشون میکرد.
روث نفس نفس زد و یهو خودش رو روی زمین ول کرد،هری نگران شد و به سمتش رفت
هری:چی شد؟؟خوبی؟اب میخوای؟
روث:نه..فقط خسته شدم میشه تمومش کنیم؟
هری:البته
لویی سریع به سمتشون اومد و پرسید چی شده و هری گفت میخوان استراحت کنن.
کلاهش رو در اورد و گرفت توی دستش،روث هم مال خودش رو در اورد و گذاشت کنار سرش روی چمن ها.لویی:روث بلند شو لباست گلی شد!
روث:میشوریمش لویی نگران نباش،امم..بریم کنار رودخونه بشینیم؟
هری:بریم،من اونجا رو ندیدم
روث با ذوق بلند شد و هری رو همراه خودش به سمت رودخونه کشوند،لویی هم آروم همراهشون رفت.
هری نفس تازه ای کشید و به رودخونه نزدیک تر شد و دستش رو توی آبش فرو برد
هری:خوبه...
روث:اره.....
آروم گفت و رفت پشت سر هری و لویی وایستاد و آروم با خودش از یک تا سه شمرد و هر دوتاشون رو هل داد توی رودخونه....
هری:سریع خودش رو کشید بالا و شروع کرد به خندیدن و داشت کیف میکرد آب خیلی خوب و آروم و ولرم بود ولی لویی داشت دست و پا میزد انگار شنا بلد نبود!
لویی:م..من...شنا بلد...نیستممم
داد زد و هری سریع به سمتش رفت و زیر باسنش رو گرفت و دادش بالا
هری:آروم باش من گرفتمت
لویی نفس نفس زد و چشماش رو باز کرد و به هری خیره شد،پاهاش رو دور کمرش محکم حلقه کرد تا دوباره نیافته توی آب
هری خودش رو لویی رو از رودخونه بیرون اورد
هری:خوبی؟؟؟
لویی:ا..اره...ولی سردمه....
لویی رو براید استایل بلند کرد و با روث به سمت خونه دویدن،روث در خونه رو براشون باز کرد و هری لویی رو برد توی اتاقشون و گذاشتش روی تخت
هری:من میرم بیرون تو لباس هات رو در بیار برو حموم آب گرم بگیر بعد لباس جدید بپوش
لویی:با..باشه...
دستش رو روی گونه خیس و نرم و لویی کشید و بهش لبخند زد و رفت بیرون.
لویی:هفف...خدا بگم چیکارت نکنه روث!پسره الان فک میکنه قهرمان منه منم بهش پا میدم....در حالی که عشقم تا چند وقت دیگه میاد
با لبخند پهنی گفت و رفت توی حموم و نمیدونست هری پشت در بوده و همه چیز رو شنیده...عشقش کیه دیگه؟؟
وقتی صدای بسته شدن در حموم رو شنید وارد اتاق شد و لباس هاش رو عوض کرد و اون لباس مخصوص شمشیر بازیش که خیس شده بود رو برداشت و دادش به مارگارتا.
~~~
چند لحظه بعد چشماش باز شد،چند بار پلک زد و نوشته ها رو برگردوند توی پلاستیک و گذاشتش زیر تخت.
زین:یعنی هری و لویی عاشق هم میشن؟
لبخند زد و خوشش اومده بود مثل یه داستان رمان میموند براش....ولی البته فعلا براش آروم و خوشایند بود هنوز نمیدونه آخرش چه جوری تموم میشه.....
خوابش می اومد برای همین پتو رو کنار زد و رفت زیرش و چشماش رو بست تا خوابش ببره......هوا هم تقریبا سرد بود میچسبید بهش.
•
هی لاولیز✨❤️
عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین امیدوارم امسال دلقکیمون کمتر بشه و بگایی نداشته باشیم😉✨
امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه بوس بهتون بای تا پارت بعدی💋🖐🏻
لاو یو آل سو مااچچ❤️💛💙💚🐤✨
ESTÁS LEYENDO
T̸w̸o̸ G̸h̸o̸s̸t̸s̸[L̸.S̸/Z̸.M̸]
Fanficژانر:ترسناک,درام,کمی تخیلی,رمز الود 🔞 کاپل های اصلی:زیام❤️💛لیام تاپ و لری💙💚هری تاپ زایل هم داره خیلی کم💛🐤 "/روزهای آپ شنبه ها/"