1_بالها

113 20 23
                                    

از توی پنجره ی بزرگ کافی شاپ به بیرون نگاه کرد،خورشید آروم آروم غروب می‌کرد و آسمون رو هم با
خودش به تاریکی می‌کشوند. از پیشخوان فاصله گرفت و دستش رو به شونه‌ی پسر قد بلند کنارش زد که با خیره شدن به جایی درست گوشه‌ی کافه، داشت تقریبا اون قسمت رو سوراخ می‌کرد.

+چان، دست از سر اون پسر بردار، اون فقط ده سال دیگه زنده می‌مونه و نمی‌خوام آخرین سالهای زندگیشو نابود کنی.

چانیول لبخند بزرگش رو، که بخاطر دیدن مشتری همیشگی کافه، روی لبش نشسته بود، جمع کرد و به سمت اربابش برگشت.

_اما اون فقط بیست و سه سالشه، چطور خدا میتونه انقدر بی‌رحم باشه؟
یونگی ابرویی بالا انداخت و پیشبند آویزون شده از لبه‌ی پیشخوان رو به سمت چانیول پرت کرد.

+خدا بی رحم نیست، اون پسر تا سی و سه سالگیش زنده می‌مونه و به نظر من به اندازه‌ی کافی عمر کرده. من باید برم، داره شروع می‌شه، به اون چیم چیم دست و پا چلفتی بگو آشپزخونه رو به گند نکشه و مثل یه انسان سر به زیر سفارشا رو آماده کنه. تو هم انقد به اون پسر زل نزن، به‌جاش یه سوژه ی دیگه پیدا کن.

چانیول لبهاش رو آویزون کرد و آخرین نگاهش رو به پسر مو بلوند ساکتی که پشت آخرین میز نشسته بود داد. صدای یونگی دوباره باعث شد سرش رو بالا بگیره، دوست نداشت خشم یونگی به این زودی ها دامنش رو بگیره، از میکاییل شنیده بود آخرین کسی که دچار خشم یونگی شده بود رو، یونگی با دستهای خودش توی مواد مذاب دفن کرده و با لذت زجر دیدن اون موجود رو برای سالها تماشا می‌کرده.

+فقط. دست. از. سرش. بردار. باشه؟اگه فردا صبح اومدم و آشپزخونه رو ترکیده دیدم تو و اون چیمی کوچولو رو از بلند ترین درخت کل هفت آسمون دار می‌زنم. فهمیدی؟
چانیول ترسید، این ترسش باعث شد لحنش کمی جدی تر بشه و
با صفت قدیمی و لحن فراموش شده ای جواب یونگی رو بده.

_بله سرورم، متوجهم.
و بعد تا کمر رو به یونگی که داشت از کافه خارج می‌شد خم شد. با صدای بسته شدن در کافه که نشون می‌داد یونگی خارج شده، هوفی کرد و کمرش رو صاف کرد، به سمت آشپزخونه رفت تا از دردسر های احتمالی اون موجود دردسر ساز جلوگیری کنه.

_____________________________________

صداها باز شروع شده بودن، یونگی به سختی رمز رو وارد کرد و در رو هل داد و وارد شد.
(تبعیدی. بالهات رو می‌گیرم. جهنم برای تو. تعظیم نکردی. تو فرشته نیستی)
همینطور که به سمت آخرین اتاق توی راهرو حرکت می‌کرد ژاکت و گوشیش رو روی زمین پرت کرد و کفشهاش رو در آورد. صداها... (تبعیدی) صداها... داشتن مغزش رو نابود می‌کردن... (فرشته ی آتشین) صداها اون رو عصبانی می‌کردن... صداها عذابش رو... جایگاه الانش رو... درد هاش رو...همه رو توی چشمش فرو می‌کردن... همه رو به رخش می‌کشیدن...تا فراموش نکنه چرا اینجاست... و چی رو شروع کرده... چی رو باید تموم کنه...

Wings of the devilWhere stories live. Discover now