باورم نمیشد پیشنهاد فلیکس رو قبول کردم و الان جلوی کافه ای وایسادیم که به شدت، به شدت، شلوغ بود و قرار بود ماهم بریم داخلش. نمیدونم چند دقیقه بود که جلوی کافه وایستاده بودیم. اما فلیکس عجله نمیکرد و منتظر بود تا کامل با خودم کنار بیام. اروم سرم رو به سمت فلیکس برگردونم و سعی کردم جملاتم رو طوری انتخاب کنم که بیخیال شه و برگردیم خونه. میدونستم که بعد از دوسال از شروع درمانم باید بتونم تو جمعیتهای شلوغ برم و همینطوریش هم از خودم ناامید بودم. اما نمیتونستم جلوی تپش های قلبم رو بگیرم.- لیکس، دفعه بعدی نیایم؟ خیلی شلوغه.
فلیکس با لبخند محوی بهم نگاه کرد. انگار که میدونست ته دلم ازش میخوام من رو مجبور به داخل رفتن بکنه. نمیدونم چرا و علاقه ای به دونستن دلیلش هم نداشتم. اما به شدت دلتنگ دیدن لبخندی بودم که فقط دوبار دیده بودم.
+ عزیز دلم، میدونم که میخوای بریم. هرچقدر میخوای نفس عمیق بکش. ولی نیازه که امروز اینکارو انجام بدیم. باشه؟
همونقدری که از جواب فلیکس راضی بودم (که زیاد بود) دلم میخواست گریه کنم. تپشهای تند قلبم از اضطراب داشت دیوونم میکرد و نمیدونم چطوری میخواستم اروم بشم.
سرم رو به سمت ورودی کافه برگردوندم و مینهو رو دیدم که کنار گارسون دیگه کافه ایستاده و لبخند میزنه. میتونستم باد بهاری رو حس کنم که با موهام که کمی بلند شده بودن بازی میکرد و حس کردم که قلبم کمی اروم تر و با ارامش میزنه.
نفس عمیق دیگه ای کشیدم و در کافه رو هل دادم و داخل رفتم. وقتی فلیکس کنارم قرار گرفت اروم به میزی که گوشه کافه بود اشاره کردم و فلیکس با لبخند و سر تکون دادن تایید کرد. میدونست چقدر مضطربم و چقدر ترسیدم. پس فقط تو سکوت کنارم اومد تا روی صندلی های رو به روی هم نشستیم و تونست دستهام رو بگیره.
+ خوبی؟
اروم فقط سرم رو تکون دادم و نفس عمیق دیگه ای کشیدم. حس میکردم همه بهم خیره شدن و جرئت این رو نداشتم که به جایی جز چشم های فلیکس نگاه کنم. پاهام رو تند تکون میدادم و سعی میکردم اضطرابم رو خالی کنم. فلیکس هم انگار میدونست وقتی مضطربم به خودم اسیب میزنم و بخاطر همین دستهام رو رها نمیکرد. ازش ممنون بودم. سکوت بینمون تا وقتی که صدای غریبه ای رو شنیدیم ادامه داشت.
- میتونم بدونم چی میل دارین؟
صدای مینهو نبود. چیزی نبود که متوجه نشم. من برای دیدن لبخند مینهو اومده بودم و مینهو حتی نیومده بود تا سفارشمون رو بگیره. دلم میخواست میتونستم سرزنشش کنم اما متاسفانه با اینکار سطح حماقتم رو چند درجه بالا میبردم. با حس فشار دست فلیکس متوجه شدم فکر کرده مینهوئه که داره باهامون حرف میزنه و هیجان زده شده. شروع به حرف زدن کرد و من تو دلم ارزو کردم که سوتی نده.
YOU ARE READING
❥ 𝑉𝑒𝑛𝑢𝑠
Romance«شاید ما آدم های درست، تو زمان اشتباه برای همدیگه بودیم. نمیدونم قراره تو چه مسیری قدم بذاریم. نمیدونم قراره چطوری پیش بریم. ولی تو همیشه برای من ادم درست میمونی. ادم درستی که هیچ وقت ازم خداحافظی نکرد. ولی فکر کنم الان وقتشه خداحافظی کنیم. بیا ب...