ᴥ 𝘗𝘢𝘳𝘵 6 ²: 𝘑𝘪𝘴𝘶𝘯𝘨 ᴥ

116 30 9
                                    


بعد از حرف‌هام با دکترم و فهمیدن اینکه فلیکس چقدر نگران سلامتیمه و چقدر بهم اهمیت میده، وقت گذروندن باهاش یه چیز روتین شده بود. پس اینکه وسط ظهر خونه فلیکس باشم و خود فلیکس هنوز از سر کارش برنگشته باشه، چیز شوکه کننده ای نبود.

فلیکس علاوه بر اینکه خانواده خوبی داشت، وضعیت مالی خانوادشون هم عالی بود. به اندازه ای که فلیکس خونه جدا و بزرگی داشته باشه. اینطوری نبود که بهش حسودی کنم. نه حداقل درمورد خونه.

خونه فلیکس واقعا زیبا بود. یه اتاق جدا برای عکس‌هاش داشت. پر از گل و گیاه بود و محال بود وارد خونه بشی و متوجه نشی این خونه متعلق به فلیکسه. فلیکس نور خودش رو گوشه به گوشه خونه جا گذاشته بود و متعلق به خودش کرده بود. ولی من باز هم خونه خودم رو بیشتر دوست داشتم‌. طبقه دوم یه اپارتمان کوچیک. اتاقی که فقط تخت خودم توش جا میشه. هرچقدر فلیکس خونه خودش رو برای خودش کرده، من هم خونه ی خودم رو برای خودم خونه کرده بودم. جایی که بتونم گوشه ای ازش تو خودم جمع شم و از قضاوت شدن نترسم.

گاهی اوقات با فکر به این تفاوت‌ها، تعجب می‌کنم که چطوری تونستم با فلیکس دوست بشم و دوست بمونم. فلیکس هرچیزی که از دوست بخوام رو تو خودش داره و برعکس من هیچی ندارم.

سرم رو اروم تکون دادم. فکر کردن فایده ای نداره و باید کنترلش کنم. با نگاه به ساعت متوجه شدم چیزی نمونده که فلیکس بیاد. اروم خودم رو روی مبل دونفره پرت کردم و گوشیم رو دراوردم. تا اومدنش خودم رو با تیک‌تاک و اینستاگرام و یوتیوب سرگرم می‌کردم.

نمی‌دونم دقیقا چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم مینهو تو پیج کافه استوری گذاشته. اروم اب دهنم رو قورت دادم و همون لحظه صدای در هم شنیدم. فلیکس بلاخره اومده بود.

+ سونگی، من برگشتم.

بی توجه به حرفش با باز کردن استوری، فقط موقعیتی که توش بودم رو اعلام کردم.

- مینهو کویزشن باکس گذاشته.

فلیکس بپر بپر کنان سمتم اومد و با لبخند تو گوشی خم شد. بعد بدون حرفی عقب کشید و تو طول این مدت من نگاه خیرم رو روش نگه داشته بودم.

+ بذار لباس عوض کنم میام.

سر تکون دادم و سراغ استوری‌های بعدی رفتم. چیزهای مهمی نبود، چندتا سوال راجب ساعت و روز کاری کافه، یه سوال راجب اون یکی گارسون، هیون؟ و چندتا سوال شخصی راجب خود مینهو. با دیدن سوالی که راجب گرایشش پرسیده شده بود گوش‌هام قرمز شد. حتی نمی‌دونم چرا. ولی الان یعنی می‌تونستم امیدی داشته باشم؟

می‌دونستم که این افکار می‌تونن سمی باشن. مینهو برای الان فقط یه کارکتر تو سرم بود و من به جز لبخند، اسم و صداش چیزی ازش نمی‌دونستم. مهم نبود چقدر نوشته هاش رو بخونم؛ من مینهو رو نمی‌شناختم. ولی باز هم با فکر اینکه اگر یه وقتی شناختمش، می‌تونم شانسی داشته باشم، لبخند زدم.

❥ 𝑉𝑒𝑛𝑢𝑠Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora