اروم پشت پیشخوان ایستاده بودم و اینبار بجای سفارش گرفتن، فقط از مشتری ها خداحافظی میکردم و سفارششون رو حساب میکردم. یه روزهایی مثل امروز، لبخند زدن انرژی زیادی رو ازم میگرفت. انگار که از سر صبح ابرهای سیاهی اسمون زندگیم رو گرفته باشن. اینقدر همه جارو تاریک کرده باشن که مهم نیست خورشید چقدر سعی داره همه جارو روشن کنه، من هیچ جارو نمیبینم.
این روزها حتی دل کندن از تختم و اومدن به کافه انرژیم رو ازم میگیره. چه برسه کاری که از ته دل انجامش نمیدم. یکار مصل لبخند زدن.
حس میکردم هر مشتری ای که نزدیکم میشه، میتونه هاله سیاه اطرافم رو ببینه. میتونه ببینه که چقدر از درون شکسته و نیازمندم و این برام ترسناک بود. نیاز داشتم امروز رو به خودم استراحت بدم اما نمیتونستم. نمیتونستم به خودم اجازه بدم استراحت کنم، چون لایقش نبودم.
با صدا خوردن در سرم رو بالا اوردم و با دیدن اینکه چانگبین داره وارد کافه میشه چشمهام رو چرخوندم. لازم نبود پیشش اعتراف کنم که از دیدنش خوشحالم. با لبخند گشاد و پر انرژی ای به سمتم میاومد، بدون توجه به هیچ چیزی از مانع بین من و مشتری ها رد شد و دستش رو دور گردنم انداخت.
- مینهویاا، چطوری؟
بدون اینکه سعی کنم از خودم جداش کنم چپ چپ نگاهش کردم. نمیدونم چطوری این اتفاق میافتاد. اما چانگبین حس شیشم قوی ای راجب من داشت. مهم نبود چقدر از هم دور باشیم، همیشه متوجه میشد که حالم خوب نیست و خودش رو میرسوند. اینقدر این موضوع نرمال و همیشگی شده بود که از صبح منتظرش بودم.
+ وقتی جواب یه سوال رو میدونی، نپرس.
برخلاف چیزی که واقعا میخواستم، تلخ جوابش رو دادم. گاهی از خودم حرصم میگرفت. چرا؟ تو این لحظه نسبت به چانگبین هر احساسی داشتم جز تلخ بودن، پس چرا باید اینطوری خودم رو نشون میدادم؟ میدونستم که یه طورایی میتونه بخاطر افسردگیم باشه. و این باعث میشه خودم رو بیشتر و بیشتر لایق هر دردی که میکشم بدونم.
- هیونگ کیوت من میخواد ادای ادم بدارو در بیاره..
با چشم های درشت شده به چانگبینی که سعی میکرد خودش رو کیوت کنه نگاه کردم. این بچه... بهرحال، نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و لبخند زدم. این کاری بود که چانگبین باهام میکرد. هنوز هم ابرهای سیاه بودن. هنوز هم هاله تیره دورم رو گرفته بود و مطمئن بودم چانگبین هم متوجه حضورش هست. اما لبخند میزدم. چانگبین باعث میشد لبخند بزنم.
با دیدن هیونجین، سریع سمتش رفت و میدونستم که چند دقیقه دیگه دوتایی برمیگردن. صندلی هایی که همیشه یه گوشه نگه میداشتم رو برداشتم و نزدیک به خودم گذاشتم تا پیشم بشینن. مطمئن بودم قراره مکالمه طولانی ای داشته باشیم و دلم نمیخواست پاهاشون خسته بشه.
YOU ARE READING
❥ 𝑉𝑒𝑛𝑢𝑠
Romance«شاید ما آدم های درست، تو زمان اشتباه برای همدیگه بودیم. نمیدونم قراره تو چه مسیری قدم بذاریم. نمیدونم قراره چطوری پیش بریم. ولی تو همیشه برای من ادم درست میمونی. ادم درستی که هیچ وقت ازم خداحافظی نکرد. ولی فکر کنم الان وقتشه خداحافظی کنیم. بیا ب...