وقتهایی مثل امروز، که کافه از همیشه شلوغتر بود، به تصمیم خودم بابت داشتن این کافه شک میکردم. هیچ وقت اینطوری نبود که آدم اجتماعیای نباشم. اما تحمل این شلوغی اطرافم بعد از چند ساعت به شدت سخت میشد و روزهای تعطیل همیشه اینطوری میگذشتن.با اینکه برای این روها فقط خودم و هیونجین نبودیم و کمکهای خودمون رو داشتیم، اما بازهم شلوغی آزاردهنده میشد. کافه اون آرامش اولیه اش رو از دست میداد و مهم نبود من پیانو بزنم یا نه، بهرحال افراد زیادی نبودن که بهش توجه کنن و این منو دلسرد میکرد. پس فقط بیخیالش میشدم.
با دیدن صورت کلافه هیونجین پوزخندی زدم. هیونجین واقعا از این روزها فراری بود و واقعا یک سری روزها سعیش رو برای فرار کردن کرده بود. اما همیشه جلوش رو میگرفتم. چون امکان نداشت من زجر بکشم، اما هیونجین زجر نکشه. امروز براش سختتر هم بود چون چانگبینی نبود تا بخواد باهاش لاس بزنه و حواسش رو از شلوغیها پرت کنه.
با گرفتن سفارش چندتا مشتری جدیدی که اومده بودن، پشت پیشخوان رفتم و ادامه سفارش گرفتن هارو به هیونجین سپردم.
اما همینکه روم رو به طرف ورودی کافه برگردونم، چهره آشنایی توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم فقط چهره آشنا یکی از مشتریهای دائم رو دیدم، اما با دقت بیشتر متوجه شدم که اون چشم ها برای پسری بود که اونروز همراه با فلیکس بود. همون پسری که گفته بود میتونه تکیه گاه خوبی باشه. خب درواقع حدس می زدم همون باشه. جیسونگ.
اما بر خلاف انتظارم فقط به داخل کافه نگاهی انداخت و بعد، از ورودی فاصله گرفت. نمیدونم چطوری از اون فاصله تونستم متوجه بشم، اما میتونستم تو نگاهش ترس رو ببینم. و هیچ ایدهای ندارم چرا، اما این نگرانم میکرد. دیدن ترس تو چشمهاش، برای من ترسناک بود. یاد اولین باری که اینجا بود و ازش سفارش گرفتم افتادم. اونموقع هم نگاهش مضطرب و ترسیده بود.
مشتری جدیدی نیومده بود و هیونجین بیکار یه گوشه وایستاده بود. بدون اینکه دوباره بخوام به کاری که میخوام بکنم فکر کنم سمت هیونجین رفتم.
- میتونی یه نیم ساعتی بدون من از پسش بربیای؟
هیونجین اما با نگاه غافلگیر شده بهم نگاه کرد. انگار که رابطه مخفی ای بینمون وجود داشته باشه و یک دفعه ای بهش گفته باشم دارم میرم دیدن اون یکی معشوقم. خندیدم و رو شونش زدم. بدون اینکه منتظر بمونم حتی جوابم رو بده و جرعت مخالفت به خودش بده از کافه بیرون رفتم تا بتونم خودم رو به کسی که از تمام وجودش فقط این رو میدونستم که تکیه گاه خوبی میتونه باشه و بقیه جیسونگ صداش میزنن برسونم.
رسوندن خودم بهش، برخلاف چیزی که انتظار داشتم سخت نبود. برخلاف نگاه ترسیده ای که ازش دیده بودم، به نظر نمیاومد قصد فرار داشته باشه. به جاش بنظر میرسید از یه مسابقه سخت برگشته و بدون هیچ انرژی ای داره به راهش ادامه میده. نمیدونستم چطوری صداش کنم تا شوکهکننده نباشه. تصور اینکه باعث بشم ترس تو چشمهاش بیشتر بشه نفرت انگیز بود.
STAI LEGGENDO
❥ 𝑉𝑒𝑛𝑢𝑠
Storie d'amore«شاید ما آدم های درست، تو زمان اشتباه برای همدیگه بودیم. نمیدونم قراره تو چه مسیری قدم بذاریم. نمیدونم قراره چطوری پیش بریم. ولی تو همیشه برای من ادم درست میمونی. ادم درستی که هیچ وقت ازم خداحافظی نکرد. ولی فکر کنم الان وقتشه خداحافظی کنیم. بیا ب...