نمیدونستم اونجا چیکار میکنم. از اخرین و اولین باری که به این کافه اومده بودم یک هفته ای میگذشت و تو این هفت روز یک بار هم نبود که به اینجا فکر نکرده باشم. اگه بخوام دقیق تر باشم؛ به گارسونش فکر نکرده باشم. نمیدونستم جرئتش رو دارم وارد بشم یا نه. اینبار بر خلاف وقتی که من رفته بودم، کافه به شدت شلوغ بود. اونموقع تازه متوجه شدم به جز لی مینهو گارسون دیگهای هم هست. شاید هم اونروز چون روز خلوتی بود فقط لی مینهو اونجا بود. اهمیتی نداشت. میدونستم که جرئتش رو ندارم تو اون شلوغی قدمی به داخل بردارم. مهم نبود چقدر سعی کنم. بهرحال نمیتونستم. همینطوری بیرون اومدن و دیدن اونهمه شلوغی باعث میشد تپش قلب داشته باشم. سریع عقب کشیدم. نیاز به یک مکان و آدم اشنا داشتم.برای اخرین بار داخل کافه رو نگاه کردم. تونستم لی مینهو رو ببینم که سرش رو سریع به طرف دیگه ای چرخوند. داشت به من نگاه میکرد؟ مهم نبود.
گوشیم رو از جیب شلوار لی راستم بیرون کشیدم و به شماره های محدود داخلش نگاه کردم. نیازی به فکر کردن نداشتم. میدونستم قراره به فلیکس زنگ بزنم. اون آدم اشنایی که میخواستم همیشه فلیکس بود.
- هی هانی؛ همه چی خوبه؟
لبخند زدم. فلیکس همیشه همین بود. من کم بهش زنگ میزدم اما اون همیشه نگرانم بود. واقعا بابت داشتنش تو زندگیم خوش شانس بودم.
- همه چیز خوبه لیکس. نیاز داشتم یه قیافه اشنا ببینم.
فلیکس بدون هیچ مکث و تردیدی جوابم رو داد.
- کجایی؟ بیام دنبالت؟
ریز خندیدم. همیشه به پارتنر اینده فلیکس فکر میکردم و تو دلم بابت خوش شانس بودنش بهش حسادت میکردم. واقعا کسی که عشق فلیکس رو میگرفت خوشبختترین ادم دنیا بود.
- نه نه نمیخواد. من میام پیشت.
مطمئن بودم فلیکس دوست داره خودش بیاد دنبالم. ولی همیشه مقابلم کوتاه میاومد و درکم میکرد. پس فقط حرفم رو تایید کرد و تلفن رو قطع کرد.
شانس بزرگی که اورده بودم این بود که خونه فلیکس از اینجا دور نبود. نیازی به استرس تاکسی سوار شدن نبود واقعا. اروم هندزفری رو به گوشیم وصل کردم و به این فکر کردم که لی مینهو هم توجهش به من جلب شده؟ احتمالا نه. چیز عجیبی نبود.
من ادمی نبودم که جلب توجه کنم. دنیای خودم رو داشتم و از زندگی کردن درونش لذت میبردم. اگه کسی پا به دنیام میذاشت؛ میدید که چقدر همه چیز سیاه و سفیده. من عاشق رنگ ها بودم. عاشق آبی اسمون و سبزی درختها. اما دنیای من نوری نداشت؛ پس توجهی رو جلب نمیکرد و من شکایتی بابتش نداشتم. من از سیاه و سفید بودن راضی بودم.
اما لی مینهو برعکس من بنظر میرسید. پر از رنگ. از همون چند دقیقه ای که از بیرون به داخل کافه نگاه کرده بودم متوجه شدم که به همه لبخند میزنه و مقابل همه صبوره. انگار همه اطرافیانش رو شیشه ای میدید و نمیخواست هیچ خراشی روشون بندازه. با همه خوش و بش میکرد و مثل اینکه خیلی از مشتری هارو از قبل میشناخت. انگار همه مثل من تسخیر اون لبخند میشدن و پاشون دوباره و دوباره به اون کافه باز میشد.
STAI LEGGENDO
❥ 𝑉𝑒𝑛𝑢𝑠
Storie d'amore«شاید ما آدم های درست، تو زمان اشتباه برای همدیگه بودیم. نمیدونم قراره تو چه مسیری قدم بذاریم. نمیدونم قراره چطوری پیش بریم. ولی تو همیشه برای من ادم درست میمونی. ادم درستی که هیچ وقت ازم خداحافظی نکرد. ولی فکر کنم الان وقتشه خداحافظی کنیم. بیا ب...