𝐋'𝐀𝐔𝐓𝐑𝐄 𝐌𝐎𝐍𝐃𝐄..........
دنیای دیگر.......
۷ ماه.............
۷ ماه از آن اتفاق میگذرد و.......
مردم کم کم دارن فراموش میکنند و به زندگیشان ادامه میدهند......
نوزادان متولد میشوند......
بچه ها به مدرسه میروند.....
جوانان کار میکنند...
الان سه هفته بود که داشتن حسابی تمرین میکردن و سخت تلاش میکردن برای تقویت قدرتاشون... بعد از اون روز که نامجون قضیه رو گفت اونا دنبال جایی بودن که بتونن راحت تمرین کنن بدون اینکه نگران این باشن که مردم موقع تمریناتشون اونارو ببینن.. و جین گفت برن به ویلای خودش که از شهر دور بود... اون ویلا ماله پدربزرگ جین بوده و پدربزرگش قبل مرگش اونو به نام جین کرد تا هروقت دوست داشت توش زندگی کنه و خب جین اون ویلا رو نگه داشت تا روزی که با نامجون ازدواج کنه و برن اونجا باهم زندگی کنن..... و الان سه هفتس که تو فضای باز کنار اون ویلا داشتن تمرین میکردن...
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
(ویلای جین)
خب اون ویلا برای هفت نفر به اندازه بود نه کوچیک بود نه بزرگ براشون... یک اتاق بزرگ برای ویمینکوک... یک اتاق نسبتا کوچیک برای هوسوک... یک اتاق نسبتا متوسط برای یونگی... و یک اتاق متوسط برای نامجین...
بلاخره اون خونه برای ۲ نفر بزرگ بود ولی برای ۷ نفر کافی بود....
* وااااااااااای خسته شدم دیگه نمیتونممم....
کوک اخرین ضربه رو به کیسه بوکس زدو خودشو رو زمین انداخت و تند تند نفس نفس میزد....
جیمین هم بعد یه پرتاب ازون حلقه های دایره ای و شیشه ایش با رنگ بنفش به دیوار و شکستنش رفت و خودشو انداخت رو بدن کوک.....
+ کوکییی چقد دیگه باید تمرییین کنیمممم خسته شدیم دیگه... اون الکساندر بی خانواده هم نمیاد تا پدرش در بیاریم بمیره بره...
جیمین همونطور که با هر بار بالا پایین شدن قفسه سینه کوک بالا پایین میشد گفت و بیشتر از قبل خودشو رو بدن کوک شل کرد...
* نمیدونم بیبی.... ولی به... عاه زودی تموم میشهههه
یهو از دور جسمیو دیدن که با سرعت خیلی خیلی زیاد داره به سمتشون میاد و عین باد سریع کنارشون ایستاد و خم شد تا نفس بگیره....