.10.

999 196 108
                                    


یونگی با عجله لباساش رو عوض کرد بعد به سمت کاناپه که کتش روش بود رفت
کیف پول و سوئیچ ماشین رو از روی اپن برداشت با پوشیدن کفشش از خونه بیرون زد

از ذوق دیدن هوسوک یادش رفت که باید در خونش رو قفل بکنه

یونگی حتی به خودش زحمت روشن کردن رادیو ماشین رو هم نداد و به سرعت از خونش به بیشتر شبیه یه عمارت بود دور شد

بعد از گذشت سی مین طاقت فرسا رانندگی کردن بالاخره به جایی که هوسوک گفته بود رسید
خونه پسر با قبل خیلی فرق کرده بود اون موقع ها که با جیمین زندگی میکرد  دوتاشون توی یه اپارتمان کوچولو زندگی میکردن

اروم دست رو روی زنگ گزاشت و فشار داد
حس میکرد الانه که از شدت استرس قبل دیدن فرشتش غش بکنه

و در به ارومی باز شد و  یک پسر با موهای قرمز و چشم های پف کرده و سرخ بیرون اومد
حتی ابریزش بینیش هم  از نظر یونگی اون رو بیشتر شبیه فرشته ها میکرد

(میگن عشق ادمو کور میکنه ولی در این حد؟)

"تو زیبا ترین فرشته ای هستی که تا به حال وجود داشته هوسوکِ عزیزم"
یونگی گفت و به چشمای سرخ شده پسر زل زد "خیلی دلم برات تنگ شده بود دلبرکم"
و بعد پیشانی هوسوک رو بوسید که باعث شد مرد بلند تر قهقهه ای بزنه

هوسوک جواب داد
"خب منم دلم برات تنگ شده بود احمق جونم"
که باعث شد یونگی خنده بچگانه ای بکنه و هوسوک رو محکم بغل بکنه و خب فقط خدا میدونه اون بغل تا کی طول کشید

𝗧𝗲𝘅𝘁𝘀 𝗳𝗿𝗼𝗺 𝗲𝘅 | 𝘀𝗼𝗽𝗲Where stories live. Discover now