.15.

650 148 18
                                    

"ن..نه ام..امکان نداره"
هوسوک همون جور که به گوشیش خیره بود با لکنت گفت
"هوبی چی شده؟"
یونگی همون جوری که روی تخت می نشست پرسید

"جو...جونگکوک دیروز زن..زنگ زده و من بد..بدون اینکه بفهمم ج..جواب دادم"
یونگی با دیدن اشکای هوبی که روی صورتش میریخت‌اون رو بغل کرد
هوسوک چنگی به لباس یونگی زد و شدید تر گریه کرد
"اشکالی نداره عزیزم همه چی درست میشه گریه نکن قشنگم"

هوسوک از بونگی جدا شد و بدون اینکه بفهمه داد زد
"اون منو میکشه .. اون منو میزنه ..من نمیخوامش"
شونه های یونگی به خاطر داد پسر بالا پرید
"هی هی.... من اینجام ولت نمیکنم هیچکس نمیتونه بهت اسیب بزنه "

یونگی آروم هوسوک رو روی تخت خوابوند
"دیگه هیچ وقت ولت نمیکنه نه تا روزی که زندم"
و بعد روی هوسوک رفت و لباش رو روی لبای پسر گزاشت شروع کرد بوسیدن موجود کوچولوی زیرش
هوسوک همراهی نمیکرد قلبش یونگی رو میخواست ولی یه مغزش خب اونم یونگی رو میخواست ولی یه چیزی جلوی هوسوک رو برای همکاری کردن توی بوسه میگرفت

بوسشون اونقدر پرشور و پر از عشق بود که باعث شد پسر گریون توی اون لحظه جونگگوک رو فراموش کنه و فقط به مردی که روش قرار گرفته بود و میبوسیدش فکر بکنه.

یونگی سرش رو کمی عقب برد
"هوسوک من ..‌. تو زیباترین چیزی هستی که وجود داره"
حرف مرد باعث شد گونه های پسر از خجالت سرخ بشن

........................

یکم دیگه ادامه میدادن گی پنیک میکردم

𝗧𝗲𝘅𝘁𝘀 𝗳𝗿𝗼𝗺 𝗲𝘅 | 𝘀𝗼𝗽𝗲Where stories live. Discover now