.37.

449 112 25
                                    

"جونگکوک..الو..کوک.لعنتی جواب بده"

یونگی نا امید اشکایی که روی صورتش ریخته بودن رو پاک کرد حس میکرد قلبش به هزاران تیکه تبدیل شده هر تیکه توی یه قسمت از جهان گم شده
حالا واقعا هوسوک رو از دست داده بود
یونگی دیگه چطور باید زندگی میکرد؟اونم وقتی امیدش رو برای زنده بودن از دست داده بود؟
به سمت در خروج رفت ولی با شنیدن صدای اشنایی سرجاش خشک شد

"یونگی"
هوسوک درحالی که اسم پسر رو فریاد میزد به سمتش میدوید
یونگی با دیدن هوسوک که به سمتش میومد اشک هاش دوباره صورتش رو خیس کردن
و لحظه بعد یونگی داخل بغل مرد بلندتر هق هق میکرد و هوسوک هم همراهیش میکرد
"تو اومدی ..... تو به خاطر من اومدی"
هوسوک با صدای شکسته زمزمه کرد
"بهت گفتم همیشه پیشت‌میمونم"
یونگی با لبخند گفت و هوسوک حس کرد لباسش از اشک های پسر خیس شده

هوسوک انگشت کوچکش رو بالا اورد و سرش رو به سمت شونش کج کرد
"قول؟"
یونگی نیشخند زد و انگشتش رو با انگشت پسر گره زد
"اگه قولتو بشکنی انگشتتو قطع میکنم"
هوسوک تهدید کرد و یونگی به خنده افتاد و بعد لب هاش رو به پیشونی پسر چسبوند

𝗧𝗲𝘅𝘁𝘀 𝗳𝗿𝗼𝗺 𝗲𝘅 | 𝘀𝗼𝗽𝗲Where stories live. Discover now