زخم ششم🌬🌫

24 13 0
                                    


لوهان~
همون طور داشتم دنبال اش میرفتم تا بالاخره به یک جای تقریبا خلوت رسیدیم.
سهون رفت و یک توپ آورد
و( گفت : بیا ) ولی من اصلا حواسم نبود و همین باعث شد که توپ مستقیما خورد تو صورتم.
منم از شدت محکمی توپ و برخورد ناجوان مردانه ی یک چیز سفت از طرف این پَلَشت برای دومین بار به دماغ ام پخش
زمین شدم.
انتظار داشتم یکی بیاد بگه : خوبی ، چیزی نشد که، پاشو بریم صورتت رو آب بزنیم .
اما سخت در اشتباه بودم .
سهون بدون اینکه زره ای نگران من باشه مثل بز داشت میخندید
اینقدر خندید که نفس کم آورد
منم میدونستم زورم بهش نمیرسه واسه همین چیزی نگفتم و از جام بلند شدم...
سهون: خب اقای دست و پا چلفتی اون توپ رو بده به من
من :اینجا همه رو با صفاتشون صدا میکنن؟
سهون: تغریبا !
من : باشه ، بفرما اقای بی ادب .
این رو گفتم و توپ رو محکم پرت کردم سمت اش اونم چون از شنیدن صفتی که بهش دادم شوکه شده بود توپ مستقیم خورد تو دماغ اش !
من :فعلا یک یک مساوی!
سهون همینطور که دماغ اش و می مالید از جاش بلند شد و گفت :پس ، شروع!
بعد از اینکه چند تا ضربه و چند تا از قوانین رو بهم یاد داد بازی رو شروع کردیم.
خوب بود مثل اینکه استعداد داشتم!
اما خب هیچ وقت نمی تونستم شکست اش بدم
پنج ، دو به نفع سهون
اه لعنتی
چهاردور بازی کردیم
دیگه از خستگی رمق نداشتم
بهش نگاه کردم
نمیدونم چرا اما بازم بی دلیل محو اش شدم...

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سهون~
آب رو کاملا سر کشیدم و افتادم روی چمن ها
همینطور نفس نفس میزدم و به اطراف نگاه میکردم ...
باید لباسهام رو عوض میکردم و میرفتم ...
لوهان :کجا؟
برگشتم و بهش نگاه کردم
من : میخوام برم چیزی شده؟
سلنا : ها؟ نه ه...هیچی!
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت رختکن..
اه من چمه؟ چرا بهش جواب میدم! چرا وقتی پیش اش هستم قلبم تند میزنه؟
چرا, چرا, چرا, چرا?!
واقعا مسخره است !
لباسام رو عوض کردم و بعد از خداحافظی با مربی از مدرسه خارج شدم

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

جونگین~
برگشتم پیش کیونگسو
خواب بود
مثل یک گربه کوچولو خوابیده بود...
: پیشی ! پیشی !
ِجوابی نداد..
نه! ظاهرا پیشی ما به خواب عمیقی رفته بود.
فکر کنم باید بلندش کنم
گذاشتم اش رو کولم و راه افتادم سمت رختکن که لوهان رو دیدم!
لوهان: سلام، خوابه؟
آروم سر تکون دادم
لوهان لباس هاش رو عوض کرده بود ، اومد سمت من و کمک ام کرد تا لباس های کیونگسو  رو هم عوض کنیم. انقدر خوابش سنگین بود که پلک هم نزد!!
بعد از اینکه منم لباس هام رو عوض کردم داشتیم میرفتیم که شایلی جلو مون رو گرفت.
شایلی : سلاممم!
: سلام،لطفا یکم آروم تر ( به کیونگسو اشاره کردم)
شایلی : بله.. ببخشید، میخواستم ازتون دعوت کنم تا به مهمونی من بیاید.
جونگین:چه تاریخی ؟
شایلی : دو روز دیگه است..
جونگین: اوهوم،باشه خیلی ممنون .
شایلی لبخندی از روی رضایت زد و خداحافظی کرد و رفت.
فکر کنم حافظه اش از منم ضعیف تر بود . اون من رو نشناخت !
کیونگسو خمیازه ای کشید و گفت: هومممم! کجاییم؟
بهش نگاه کردم و جواب دادم هنوز مدرسه ایم
آروم از کولم اومد پایین و گفت :خب پس به موقع بیدار شدم.
لوهان لبخندی زد و گفت : آره..
و با هم راهی خانه شدیم...

Freak🎭Where stories live. Discover now