زخم دوازدهم🌬🌫

18 10 0
                                    


(زمان یکی فقط من فلش بک میزنم)
سوم شخص ~~
تهیانگ :چرا اینطوری میکنی ؟همه چی رو برات توضیح میدم فقط آروم باش
لوهان : توی عوضی یهو از کجا پیدات شد؟من حاضرم بمیرم ولی با تو نیام ! ولم کننن.
تهیانگ: اصلا مگه میدونی کجا میخوام ببرمت! چرا نمیزاری بهت توضیح بدم!
لوهان: چون میدونم حرفات چیه! یک مشت خرافات و دروغ .
تهیانگ :احمق یک دقیقه صبر کن بزار بگم من کیه تو میشم!
لوهان:تو؟ تو کیه من میشی؟؟
تهیانگ عصبی شد و با حرص فریاد زد:برادرت!!!
لوهان ساکتشده بود و فقط داشت به تهیانگ نگاه میکرد
تهیانگ :معذرت میخوام نباید اینطوری میگفتم اما خودت مجبورم کردی
لوهان:تو؟ داری ... دروغ...میگی؟
تهیانگ:نه ؛ الان میبینم یک جایی تا باور کنی .
لوهان: ک...جا؟
تهیانگ: پیش مادرمون.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سهون~
دارم کجا میرم؟
کجا رو دارم برم !
وقتی کسی که عاشقشم پیشم نیست همه جا زندانه
الان هرکجا که برم نفسم میگیره
سیگار؟ الان اونم نمیتونه حالم رو خوب کنه !
آخه کسی که باعث شد ترکش کنم ترکم کرده.
حرفهایشان توی گوشم می پیچه
((لوهان:هر چی شد بدون دوستت دارم.))
سهون: یعنی همش دروغ بود؟
((کیونگسو :نه فکر نکنم.))
گوشیم زنگ خورد
دستم یاری نمی کرد برش دارم
پاهام به صورت خودکار من رو به جایی هدایت میکردن که نمیدونستم
واگرنه الان مغزم کلا کار نمیکنه
قلبم به زور داره می تپه .
الان قراره چه اتفاقی بیافته ؟
اگر بچها میخواستن من رو به چانیول تحویل بدن ...
یعنی...یعنی الان...لوهان رو برمیگردونن؟
نه!نهههههههه!مگه میشه؟ اونا اجازه ندارن ! من چنین اجازه ای نمیدم .
خودم میرم پیش اش
پیش پسر عموم. شاید همسر آینده ام...؟
تاکسی گرفتم
رفتم همونجا
اونجایی که باهاش پارو زمین گزاشتم
کافی بود خودم رو از سخره پرت کنم
میرفتم به سرزمین خودم ...
اما برگشتم چی؟ نمیدونم
اصلا مگه راه برگشتی هم وجود داره؟ بعید میدونماون جا جهنم! نه کمتر نه بیشتر .
پاهام میلرزیدن ...یعنی تصمیم درستی میگیرم؟
و بالاخره توی یک حرکت خودم رو پرت کردم
حس کردم پوست صورتم داره کنده میشه
بدنم داغ بود
انگار لباس هام داشتن میسوختن و خوردم زمین
ناله ای زیر لب کردم و سرم رو بلند کردم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
اینجا ..... اینجا چ خبره!؟
روی زمین پر از جنازه است !
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بکهیون ~~
چانیول: دستام رو باز کن عوضیییی.
همینطور که از نوشیدنی محبوب ام یعنی خون مینوشیدم با نیشخند گفتم:چه خشن.
ادوارد : عوضی حرومزاده اون برادرتههه!!
همراه با خون بغض ام رو قورت دادم و گفتم: هه برادر؟واقعا؟ من که یادم نمیاد....
چانیول :ما از بچگی همبازی بودیم ! چطور میتونی...
بکهیون:از بچگی؟ آره از همون موقع عاشق ات بودم اما تو تمام توجه ات روی سهون بود!! تمام تلاش ات رو میکردی تا اون راضی و خوشحال باشه تا اینطوری تو به خواستت هم برسی! ولی پس من چی؟ پشمممم! اصلا مگه من واسه کسی مهم بودم؟ حتی مادرم من رو نمیخواست!
همینطور که حرف میزدم ناخودآگاه اشک هام سرآزیرشدن.
نه ! نباید گریه کنم. من اینجام تا شکست اون رو ببینم پس گریه کردن چه معنی ای میده ! میخوام له شدن اش رو ببینم خورد شدنش رو ببینم . شاید یکم از عطش ام کم کنه.
.
.
زندگی دردناک بکهیون که حتی لیاقت یک نواده شیطان نیست، همیشه سهون به عنوان فرزند ارشد مورد علاقه خوانواده اش بود. بین شیاطین محبت چیز عجیبی اما مادرش به وضوح عالشو به سهون و نفرتش به اون نشون میداد.
زمانی که عاشق شد، فکر میکرد میتونه اهمیت نده، از چیزایی که تا الان تز دست داده به کل بگذره. اما وقتی چان بخاطر قدرت و حرف خوانوادش سمت سهون میرفت..
زمانی که،برادرش رو انتخاب کرد بکهیون همه چیزو باخت. فقط همین نبود، اون برای پارک چانیول یک سایه بود نه!!اون هیچی نبود، هیچ وقت به چشمش نمیومد.
زجر هایی که از کودکی کشید،شکنجه های پدرش بخاطر اشتباهاتی که مرتکب هم نشد، هر کار اشتباهی که سهون میکرد اون مقصر میشد و حتی زمانی که از جهنم رفت همه بکهیون رو مقصر میدیدن. بعد نفرت مادرش، کسی که به وجودش اورد چون باور داشت یک بچه نفرین شدست. فکر میکرد قراره بی رحم و خونخوار بشه...
اما اهمیت نمیداد خودش داره بافتار هاش این ادم خونخوار رو بوجود بیاره..
و در اخر تنها عشقش که هیچ وقت نگاهش هم نمیکرد...
دیگه نمیتونست!!نمیخواست اینم از دست بده!!حاظر بود براش هرچقد هم خون لازمه قربانی بده!!
.
.
چانیول : او..اومد؟
بکهیون لبخند پر اشتیاقی زد : آره! مسافر کوچولومون رسید.
صندلی رو چرخوندم و از پشت مانیتور کشیدم کنار به عشقم نگاه کردم که دست و پاهای پر قدرتش رو با زنجیر بسته بودم،زنجیری که باعث نیشد نیروهای فروکش کنه و تونه ازشون استفاده کنه..
روی زانوهام نشستم؛ خم شدم و گونه اش رو بوسیدم
بکهیون: تو قرار نیست هیچ آسیبی ببینی ! نگران نباش نفسم...
وقتی نفس های تند شده ام رو حس کرد سرش رو کشید کنار و گفت
چانیول: فقط گمشو...
پوزخندی زدم و گفتم: ایراد نداره ! یکم طول میکشه تا ابراز علاقه کردن رو یاد بگیری !خودم بهت یاد میدم.
و از جام بلند شدم
از اتاق خارج شدم و در رو بستم و قفل کردم
حالا وقت پذیرایی کردن از برادر عزیزم بود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
لوهان~
بالاخره به جایی که فکر کنم مقصد مون بود رسیدیم
تهیانگ در رو باز کرد و رفت تو منم دنبالش رفتم، باورم نمیشه
ملکه؟
اون اینجا چیکار میکنه؟
ملکه سرش رو از پسری که مقابلش وایستاده بود برگردوند و تا ما رو دید اشک هاش جاری شدن
ملکه : بالاخره آوردیش!بالاخره پسرم رو برام آوردی!!
ملکه دویید سمت من و محکم من رو کشید توی بغلش
خشکم زده بود و نمی تونستم هیچ ری اکشنی داشته باشم . به تهیانگ نگاه کردم و دیدم رفته سمت اون پسر، کلی سدال داشتم اما دقتی اون دوتا داشتن همو بغل میکردن فهمیدم نمیتونم از اون بپرسم.
ملکه/مادرم همینطور که من رو بو میکشید و سرم رو نوازش میکرد گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود تا کی باید از پشت یک گوی شیشه ای نگاهت میکردم ..پسر عزیزم..
تهیانگ: امم مامان لوهان هیچی نمیدونه.
ملکه تا این حرف رو شنید من رو از آغوشش در آورد و به تهیانگ نگاه کرد
ملکه: یعنی چی! نگفتی بچم یهو سکته میکنه!
تهیانگ: گفتم میارمش پیش مادرمون اما خب نگفتم مادرش کیه.
ملکه: اوه .
جونگکوک:واقعا که تهیانگ.
اون شخص به من نگاه کرد و دستشو دراز کرد:اول از همه پس منو معرفی کنیم با اجازه ملکه من جونگ کوکم.
ملکه بهش لبخند زد، لوهان گیج دستشو گرفت و جونگ کوک گفت:از دیدنتون خوشحالم.
تهیانگ لبخندی به چهره گیج برادرش زد:جونگ کوک نامزد منه..
ظاهرا لازم دید توضیح بده.
ملکه لبخندی زد و به من نگاه کرد: حرف بزن قشنگم حرف بزن خوشگل مامان...
لوهان:س...س...سلام.
دست خودم نبود چون به محض اینکه لبخند ملکه رو دیدم و کلمه مامان رو شنیدم یهو بغضم ترکید و خودم رو پرت کردم توی بغلش
من چم شده بود؟ حس مادری؟ یعنی فقط با بغل کردنش اینطوری شدم ؟
آروم سرم رو نوازش کرد و گفت:آروم باش عزیزدلم. همه چیز رو برات توضیح میدم قشنگم .
چشمام رو روی هم فشردم و زیر لب گفتم:من خوبم..
اما نبودم ! دروغ گفتم . دلم شور میزد ،خیلی زیاد.
ملکه همینطور که نوازش میکرد من رو هدایت کرد سمت مبل و من رو نشوند روی مبل .
مادر/ملکه: ببین عزیزم یک سری موضوعات هست که تو باید بدونی .
من وقتی خیلی جوون بودم تغریبا پانزده ساله مجبورم کردن با شاهزاده ای ازدواج کنم و تو شدی حاصل اون ازدواج اما هیچ کس نمی دونست چون من تو رو به رودخانه سپردم و این شد یکی از بزرگترین اشتباهاتم.
قبل از بدنیا امدن تو عاشق مردی شدم که اهل جهنم بود شاهزاده ای از آتش
اینقدر عاشق بودم که همه چیز فراموشم شد . برای اینکه تو رو از دست ندم دادمت به یک خانواده تا ازت نگهداری کنن البته اونا نمیدونستن تو کی هستی .
همون موقع ها بود که از معشوق ام حامله شدم اما همسر اصلی ام فکر میکرد تو سقط شدی اینقدر ناراحت از دست دادن تو بود که متوجه نشد و فکر میکرد بچه ای که من بار دارم از اونه تمام مدت با دادن یک معجون به پسرم تا بتونه شاخ اش رو محو کنه اون رو پیش خودم نگه داشتم، و از همه مهمتر گردنبندته.
با تعجب به گردنبند ام نگاه کردم
لوهان:یعنی واقعیت...
مادر:بله! واقعی این گردنبند صاحب هاش رو عاشق هم دیگر میکنه.
من و معشوق ام هر دو یک پسر داشتیم پس گردنبند هارو به گردن پسر هامون انداختیم تا بشن نقطه ی اتصال ما...
لوهان: یعنی سهون...سهون نیمه ی گمشده ی من؟
تهیانگ با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:سهون؟
آروم سری تکون دادم و گفتم: آره...سهون....حس میکنم توی خطر بزرگیه....دلم خیلی شور میزنه!
تهیانگ : نترس الان بهش زنگ میزنم
لوهان:مرسی..
گفت و نگاه خیرشون به برادر تازه پیدا شدش داد. تهیانگ در تلاش زنگ زدن به سهون اونم سه بار پشت هم شکست خورد..
تهیانگ با تاسف به برادرش نگاه کرد: برنمیداره که.
لوهان:وای نکنه...بهش....گفتن!...من باید برم.
جونگ کوک: چی ؟ کجا؟
لوهان: شک ندارم توی خطر بزرگیه! باید بدممم.
خواست بره که تهیانگ متوقفش کرد
تهیانگ : صبر کن تنها که نمیشه .
لوهان سر تکون داد..
جونگ کوک نامزدش بغل کرد و گفت:مراقب باش.
تهیانگ:هستم نگران نباش.
مادر: خیلی مراقب خودتون باشید
سلنا و هری:چشم.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
جونگین~~
داشتم توی خیابون ها دنبال سهون میگشتم اما انگار آب شده بود رفته بود توی زمین ...
گوشی کیونگسو زنگ خورد .
جونگین:سهونه؟؟؟؟
کیونگسو:نه ناشناس ! ....الو؟
چند ثانیه پس از جواب دادن گفت:لوهاان؟ خودتییی؟ کجایییی؟
جونگین : لوهانه؟؟؟؟بزار رو بلندگو ...
کیونگسو گزاشت روی بلند تو
لوهان:میگم نگران نباشید من پیش داداشمم فقط بگین کجایین من بیام....
جونگین: داداش؟؟؟
لوهان:آره...تهیانگ برادرمه ...میگید کجایید یا قطع کنممم؟
کیونگسو : خب حالا سگ نشو ! اطراف زمین مسابقه ایم .
لوهان :من که نمیتونم بیام اونجا ! تهیانگ باهام!
جونگین :ما میریم سمت خونه .تو ام بیا.
لوهان:باشه.
قطع کرد.
جونگین، طوری که انگار مطمئننیست درست شنیده باشه گفت: چی گفت؟ گفت تهیانگ برادرشه؟
کیونگسو،یکم با مم مم و شوک گفت :آ...ره ف..فکر کنم.
با تعجب ابرویی بالا انداختم و مسیر رو به سمت خونه برگردوندم و سرعت ماشین رو زیاد کردم. بعد از بیست دقیقه رسیدیم
تهیانگ و لوهان جلوی در بودن
کیونگسو سریع پیاده شد و دویید سمت لوهان و پرید تو بغلش
ماشین رو دم در پارک کردم و پیاده شدم
جونگین:سلام ...
لوهان:سلام خوبین...سهون کجاست؟
کیونگسو:...
جونگین:...
با سکوت اون دو نفر ترس و دلهره به وجودش رخنه کرد..
لوهان: وا! چرا هیچی نمیگید؟ نکنه چیزی گفتین بهش؟
جونگین : همه ..چیز ...رو
لوهان پاهاش شل شد و آروم روی زمین سر خورد
کیونگسو: هیییع....لوهاان!!
تهیانگ سریع لوهان رو روی دست هاش بلند کرد و گفت:چی رو گفتین؟
جونگین:قضیه اش طولانیه باید بریم داخل...
همه رفتیم توی قصر...
وارد پذیرایی شدیم
تهیانگ لوهان رو گذاشت روی مبل و گفت:میشه لطفا برام آب بیارید .
کیونگسو سریع رفت سمت آشپزخونه و با یک لیوان آب برگشت
لیوان رو داد دست تهیانگ.
تهیانگ:بیا لوهان بخور ......
لوهان جرعه ای نوشید و گفت:الان کجاست ؟
کیونگسو :خیلی گشتیم اما پیداش نکردیم.
لوهان : آخه چرا بهش گفتیییین؟
تهیانگ:میشه یه چیز بگید منم بفهمم.
جونگین:راستی قضیه داداشت چیه؟
لوهان بعد از اینکه کل لیوان رو سر کشید تمام ماجرا رو تعریف کرد
کیونگسو ام بعد از شنیدن قضیه تهیانگ، شروع کرد به تعریف کردن قضیه خودمون .
تهیانگ:پس ماموریت پیدا کردن اون برادرم شروع شد.
کیونگسو:بله ! حالا چیکار کنیم؟
لوهان:جونگینا!!
جونگین:ب..بله؟
لوهان: گوشی ات رو بردار زنک بزن به چانیول
جونگین : چی بگم؟
لوهان: بده من میگم ...
با گوشی ام شماره ی چانیول رو گرفتم و دادم دست لوهان
لوهان : بردار ...تروخدا...بردار ...
چانیول: ای ..ا..لو..آخ.. جونگین..ای...
لوهان: الو؟چانیول...
چانیول: خیلی به موقع زنگ زدین ! هر چه زودتر خودتون رو برسونید ...
لوهان: الو چی میگی؟ سهون اونجاست؟
چانیول :اییی..آره...بیااااید....(قطع کرد)
لوهان:چ..چطوری بریم؟
تهیانگ:من میدونم .
جونگین:پس عجله کن.
بچه ها سریع از خونه رفتن بیرون و سوار ماشین شدن ...
بعد از نیم ساعت توی راه بودن رسیدن .
جونگین:اینجا؟؟؟
تهیانگ:آره خودشه همه پیاده شین.
همه ی بچها پیاده شدن...
کیونگسو:خب باید چیکار کنیم ؟
تهیانگ: بپریم.
هرسه تاشون شوکه شد!!
لوهان:ها؟
تهیانگ: بپرید پایین نترسین.
کیونگسو:ا..اخه...مگه میشه؟
تهیانگ : آره دست همدیگه رو بگیرید
تهیانگ دست لوهان رو گرفت ؛ لوهان دست کیونگسو و کیونگسو دست من ...
تهیانگ:با شمارش من ...
۱_۲_۳
همه پریدیم پایین.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سوم شخص~~
بچه ها بعد از فرود آمدن چند دقیقه گیج و منگ بودن
وقتی چشم هاشون رو باز کردن...
تنها بودن.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

Freak🎭Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora