محکم هولش دادم که با صدای بدی به سرامیک های حموم خورد
صدای برخورد اونقدری شدید بود که بومگیو روی زمین افتاد و حس کردم دندهاش شکست
کنارش زانو زدم و به صورتش نگاه کردم
فاک نه نباید اینجوری میشد ...
بومگیو پوست سفیدی داشت که حالا از همیشه سفید تر بود لباش به رنگ قرمز بود و چشماش ... مژهای مشکیش بخاطر خیس شدن به هم چسبیده بود و زیر چشمش قرمز شده بود انگار یه ارایشگر با تمام مهارت هاش ارایشش کرده بود
یکم که صدای هق هقش بلند شد به خودم اومدم و دیدم خیلی وقته بهش زل زدم
بومگیو : یو...یونـ..وو ت..نهام...هق..نز..
چشمامو محکم بستم و سعی کردم صدامو بلند نکنم و فقط تا وقتی اوضاع روبه راه بشه باهاش کنار بیام
باشه ایی گفتم و دستشو گرفتم تا بلندش کنم که دیدم نمیتونه سرپا وایسته دقیقا مثل پسر بچه هایی که راه رفتنو بلند نیستن و وقتی روی پاهاشون وایمیستن بلافاصله زمین میخورن
به همون کیوتی ...
خم شدم و یه دستمو زیر پاش و یه دستمو زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم در همین حین با دستش لمس های کوچیکی میکرد و باعث سخت تر کردن کارم میشد
روی صندلی گذاشتمش و کشو های دراور اتاق و گشتم و اخر کنار کشوی بغل تخت یه سشوار مسافرتی پیدا کردم و سعی کردم موهای خیسشو خشک کنم
در همین حین صدای گریه کردنش و هق هقاشو میشنیدم ولی از یه جایی به بعد دیگه صدایی ازش نشنیدم
از توی اینه بهش نگاه کردم که دیدم چشماش بسته است و لبش چند سانتی ازهم فاصله داره
خندیدم ، این همونی بود که میخواست با من دعوا کنه ؟ همون اقای الفایی بود که تو مدرسه فاز بر میداشت ؟؟
اروم روی تخت گذاشتمش ..
لباساش خیس بودن و این باعث میشد توی این هوا سرما بخوره .. از یک طرف دیگه اینجا لباسی نداشت و از یه ور دیگه هم کسی نبود که لباساشو عوض کنه و یه مشکل دیگه اییم بود این بود که لعنتی چرا توی خوابم ناله میکنه؟
باید بیشتر درباره امگاها بخونم ، موجودات عجیبی هستن
خواستم از اتاق بیرون برم که توی آینه نگاهم به لباسام افتاد
یقه اسکی مشکی رنگ با پیراهن مردونه سفید رنگ که بخاطر مدرسه خریده بودمتنها کسی که یونیفرم نمیپوشید من بودم ولی کمتر کسی متوجهش میشد ، بیشتر شبیه فرم میپوشیدم تا خودشو
پیراهن مردونمو دراوردم و به سمت بومگیو رفتم
- کیم بومگیو متاسفم ولی چاره دیگه ایی برام نزاشتی
