بیشتر از قبل در خود جمع شد و نگاه مضطربش را دور تا دور اتاق کوچک و تاریک چرخاند. هیچ فکرش را نمیکرد او را در آن مکان زندانی کنند. از تاریکی بیشتر از همه چیز وحشت داشت و اکنون درست در مکانی قرار گرفته بود که گاهی اوقات کابوس شبهایش بود.
از سرما به خود لرزید و دستانش را به دور بازوانش گرفت. لباسانش خیس از قطرات باران بود و شک نداشت به زودی در آن اتاق سرد مریض خواهد شد.
کاش هیچگاه این اتفاق برایشان نمیفتاد که او مجبور باشد برای آزادی پدرش آزادی خودش را تسلیم افراد غریبه و ترسناک کند.
چشم بر هم نهاد تا شاید خواب بتواند برای ثانیهای هم که شده فکرش را از این مسائل دور نگه دارد....
.
.
بعد از رسیدن به ساختمان و سخن کوتاهی با افرادش بنابر اینکه پسرک مضطرب درون ماشین را به اتاقی که در انتهای ساختمان قرار داشت ببرند، بیتوجه به چیزی با قدم های محکم شروع به حرکت کرد و خودش را به آخرین طبقه از آن ساختمان بلند رساند و وارد اتاق نیمه تاریکش شد.
کت چرم و مشکی رنگش را از تن در آورد و کراواتش را کمی شل کرد. سپس موبایلش را از جیب شلوار خارج و کرد و پس از چند ثانیه همانطور که وسط اتاق ایستاده بود و کتش را روی ساق دست انداخته بود تماسی گرفت.
جان: همه چیز رو آماده کنید. مواظب باشید چیزی از قلم جا نیفته. دو ساعت دیگه باید اونجا باشیم
فرد پشت گوشی اطاعت کرد. سپس به تماس پایان داد. جلو رفت و موبایلش را بر روی میز قرار داد.
کت را روی تکیه گاه صندلی انداخت و دو نخ سیگار برداشت و همزمان آتش زد. همانطور که از هر دو کام میگرفت، به سمت پنجره قدم برداشت و نگاهش را به آسمان تاریک دوخت.
دو ساعت به سرعت گذشت. به طرف کمد کوچکی که گوشه اتاق بود رفت و پس از گشودنش به کلتهای مختلفی که درونش بودند نگریست. دستش را جلو برد و کلت طلایی رنگش را برداشت. خشابش را چک کرد و پس از مطمئن شدن از پر بودنش، دستش را عقب برد و کلت را پشت کمرش پنهان کرد. سپس با قدم های بلند از اتاق خارج شد.
نگاهش از راه پله به افرادش افتاد که همگی در آن موقع از شب مشغول فعالیت بودند.
به طبقه همکف که رسید نگاهش را بین همه چرخاند و پس از اندکی مکث، صدای سردش در ساختمان طنین انداز شد.
جان: شوان!
مردی که شوان خطاب قرار داده شده بود به سرعت دست از کارش کشید و به طرف جان قدم برداشت.
مقابلش ایستاد و سری خم کرد.شوان: قربان همه چیز حاضره. منتظر دستور شماییم
جان سری تکان داد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
ФанфикGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...