Gangster_part 1

290 64 20
                                    

_چی؟! یعنی چی که دارو ها توی انبار نیستن؟ لعنتی رئیس بفهمه هیچکسو زنده نمیذاره!

+برای همین دارم میگم یه راهی پیدا کن به گوشش نرسه. من نمیخوام به این زودی بمیرم

کلافه نفسش را بیرون فرستاد.

_هیچ راهی نیست. اگه هم الان ما بهش نگیم خودش برای رسیدگی به انبار سر میزنه. اون موقع شاید حتی شرایط بدتر بشه!

کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.

+چه غلطی کردم دو دقیقه رفتم قرصامو بگیرم. شاید اگه نمیرفتم الان وضع این نبود.

نگاهش را به مرد روی زمین دوخت.

_باید پیداش کنیم

سرش را بلند کرد و به چهره مصممش نگریست.

+ما حتی نمیدونیم اون کی بوده! چطوری پیداش کنیم آخه؟

نگاهش را از مرد روی زمین گرفت.

_باید به رئیس اطلاع بدیم. یا می‌میریم، یا زنده می‌مونیم و هرجور شده پیداش می‌کنیم

.

.

.

_جان! چند بار بهت بگم این روش خوبی نیست. ریسک بزرگیه، ممکنه گیر بیفتیم!

جام شرابش را بر روی میز قرار داد. به سمت زنی که در چهارچوب در ایستاده بود و دست به سینه و با اخم به او می‌نگریست چرخید.
یک تای ابرویش را به طرف بالا سوق داد.

جان: میدونی که وقتی تصمیمی بگیرم به هیچ وجه امکان نداره ازش منصرف بشم

پاکت سیگار گران قیمت و مارک دارش را از روی میز برداشت و یک نخ سیگار لای لبهایش قرار داد. سیگار را با فندک نقره‌ای رنگش آتش زد و بعد از پک عمیقی، کلامش را ادامه داد.

جان: پس سعی کن فکت رو با حرف زدنِ زیاد خسته نکنی!

زن چند ثانیه در سکوت به چهره‌ سرد و بی‌حسش خیره شد و بعد نگاهی به سیگارش انداخت و کلافه نفسش را از راه بینی بیرون فرستاد. قدمی جلو گذاشت.

_حداقل انقدر سیگار نکش برات خوب نیست

جان پوزخندی زد و برگشت به سمت پنجره بزرگ اتاقش قدم برداشت. کنار پنجره ایستاد و همانطور که نگاهش را به سیاهی آسمان شب دوخته بود، سیگار را میان انگشتانش گرفت و نفسش را همراه با دود غلیظ سیگار به بیرون فرستاد.

جان: برو کسی رو نصیحت کن که این کاره نیست

نگاهش را به سیگار میان انگشتانش داد.

جان: نه کسی که تمام زندگیش رو با همین سیگار ها گذرونده

_اما جان تو...

اخمی بر پیشانی جان نقش بست. به سمتش برگشت و مستقیم در چشمانش خیره شد.

جان: کافیه سون‌جی! نمیخوام صداتو بشنوم. برو بیرون!

𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧Où les histoires vivent. Découvrez maintenant