_چی؟! یعنی چی که دارو ها توی انبار نیستن؟ لعنتی رئیس بفهمه هیچکسو زنده نمیذاره!
+برای همین دارم میگم یه راهی پیدا کن به گوشش نرسه. من نمیخوام به این زودی بمیرم
کلافه نفسش را بیرون فرستاد.
_هیچ راهی نیست. اگه هم الان ما بهش نگیم خودش برای رسیدگی به انبار سر میزنه. اون موقع شاید حتی شرایط بدتر بشه!
کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
+چه غلطی کردم دو دقیقه رفتم قرصامو بگیرم. شاید اگه نمیرفتم الان وضع این نبود.
نگاهش را به مرد روی زمین دوخت.
_باید پیداش کنیم
سرش را بلند کرد و به چهره مصممش نگریست.
+ما حتی نمیدونیم اون کی بوده! چطوری پیداش کنیم آخه؟
نگاهش را از مرد روی زمین گرفت.
_باید به رئیس اطلاع بدیم. یا میمیریم، یا زنده میمونیم و هرجور شده پیداش میکنیم
.
.
.
_جان! چند بار بهت بگم این روش خوبی نیست. ریسک بزرگیه، ممکنه گیر بیفتیم!
جام شرابش را بر روی میز قرار داد. به سمت زنی که در چهارچوب در ایستاده بود و دست به سینه و با اخم به او مینگریست چرخید.
یک تای ابرویش را به طرف بالا سوق داد.جان: میدونی که وقتی تصمیمی بگیرم به هیچ وجه امکان نداره ازش منصرف بشم
پاکت سیگار گران قیمت و مارک دارش را از روی میز برداشت و یک نخ سیگار لای لبهایش قرار داد. سیگار را با فندک نقرهای رنگش آتش زد و بعد از پک عمیقی، کلامش را ادامه داد.
جان: پس سعی کن فکت رو با حرف زدنِ زیاد خسته نکنی!
زن چند ثانیه در سکوت به چهره سرد و بیحسش خیره شد و بعد نگاهی به سیگارش انداخت و کلافه نفسش را از راه بینی بیرون فرستاد. قدمی جلو گذاشت.
_حداقل انقدر سیگار نکش برات خوب نیست
جان پوزخندی زد و برگشت به سمت پنجره بزرگ اتاقش قدم برداشت. کنار پنجره ایستاد و همانطور که نگاهش را به سیاهی آسمان شب دوخته بود، سیگار را میان انگشتانش گرفت و نفسش را همراه با دود غلیظ سیگار به بیرون فرستاد.
جان: برو کسی رو نصیحت کن که این کاره نیست
نگاهش را به سیگار میان انگشتانش داد.
جان: نه کسی که تمام زندگیش رو با همین سیگار ها گذرونده
_اما جان تو...
اخمی بر پیشانی جان نقش بست. به سمتش برگشت و مستقیم در چشمانش خیره شد.
جان: کافیه سونجی! نمیخوام صداتو بشنوم. برو بیرون!
VOUS LISEZ
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
FanfictionGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...