با شنیدن صدایی حاوی از باز شدن در و برخورد نوری کم سو به پشت پلکانش، چشم گشود و برای دیدن مقابلش و آنچه به وی نزدیک میشد چند باری پلک زد تا دیدش را واضح کند.
_هی بچه! زندهای؟
ییبو لبهایش را بر روی هم فشرد و سرش را به جهت مخالف برگرداند و دوباره چشمانش را بست.
کریس سر تکان داد.کریس: خب پس هنوز زندهای. پاشو بریم رئیس باهات کار داره
ییبو چشم گشود و مضطرب به مردی که بالای سرش ایستاده بود نگریست. رئیسشان با او چه کار داشت؟ کمی در رفتن تامل کرد. از رو به رو شدن با آن مرد که نگاهش همچون سرمای زمستان لرز بر پیکرش میانداخت واهمه داشت.
کریس کلافه هوفی کشید.کریس: پاشو دیگه مگه کری؟ من علافِ تو نیستما!
ییبو نفس عمیقی کشید و دستانش را مشت کرد. در نهایت به اجبار از روی زمین سفت و سرد برخاست و همراه با کریس از اتاق خارج شد.
در راهرو هزاران سوال به ذهنش خطور کرد و ترس را بیشتر در دلش افکند. نکند آن مرد تصمیم داشت او را بکشد؟ نه ییبو این را نمیخواست. پشیمان بود… از بودن در آن مکان پشیمان بود و میدانست دیگر راه برگشتی ندارد…
اندکی بعد به آخرین طبقه که مصادف به تنها اتاقی که آنجا قرار داشت و اتاق جان محسوب میشد رسیدند.
کریس کمی جلو رفت و در زد.کریس: رئیس پسره رو آوردم
جان: بذار بیاد تو
کریس: چشم
در را باز کرد و ییبو را به داخل از اتاق هدایت نمود.
جان ابتدا به چهره ییبو که زمین را مینگریست چشم دوخت سپس نگاهش پایین رفت و به دستان گره خوردهاش رسید. پوزخندی بر لبانش جای گرفت. ترس در تمام حرکات و چهره آن پسر به طور واضح هویدا بود.
نگاهش را به کریس داد و با سر به بیرون اشاره کرد.جان: بیرون منتظر باش
کریس: چشم
کریس از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.
ییبو با تنها شدنشان، بزاق دهانش را با اضطراب فرو خورد.
جان نیمنگاهی به پسرک انداخت و از پشت میز بلند شد. دستانش را پشت سر به یکدیگر گره زد و به سمت پنجره قدم برداشت.
همانطور که نگاهش را به بیرون از محوطه داده بود به حرف آمد:جان: از کارهای پدرت خبر داری؟ میدونی برای کی کار میکنه؟
به سمت پسرک برگشت و پوزخند ریزی زد. ادامه داد:
جان: و چه کاری انجام میده؟
ییبو سرش را بلند کرد و گیج و ترسیده به جان نگریست.
جان تکخندی کرد.جان: نترس بچه! فقط ازت سوال پرسیدم
یک تای ابرویش را بالا انداخت و دست به سینه شد.
YOU ARE READING
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
FanfictionGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...