هر دو به یکدیگر چشم دوخته بودند. منتهی ماهیت نگاهشان فرق داشت.
یکی شوکه با ترس و اضطرابی عمیق.....
و دیگری با خشم و کلافگیای که همانند ماری زهرآلود در وجودش خیز برمیداشت.
همان لحظه در اتاق بدون اجازه باز شد.شوان: رئیس خبر بد!
جان با ابروانی درهم نگاهش را به شوان که در چهارچوب در ایستاده بود داد.
جان: چی شده؟
شوان: کاسانو از ایتالیا برای فسخ معامله اومده!
جان: چی؟؟
با اخمی که غلظت گرفته بود بر پیشانی بیآنکه دکمه های لباسش را ببندد به سرعت جلو رفته کلتش را از روی میز برداشت. سپس بیتوجه به پسرکی که با تنی لرزان گوشه اتاق کز کرده بود همراه با شوان از اتاق خارج شده.
در بسته شد و فضای اتاق به تاریکی وهم آوری مبدل آمد. ییبو از ترس چشمانش را تا آخرین حد امکان باز کرده بود تا دور و اطرافش را در نظر بگیرد. احساس مینمود قلب کوچکش به درون دهانش ضربان میزند. او بیشتر از هر چیز از تاریکی بیزار بوده ترس داشت.
پسرک به این اندیشید که اکنون میبایست چه کند؟ چگونه میتوانست از اتاق تاریکی که شیائو جان درش را قفل کرده بود رهایی یابد؟
جان با ابروانی درهم سریعا خودش را به محوطه پایینی رساند. نگاهش را بین افرادش که همگی به صف در مقابلش ایستاده بودند گرداند.
جان: دو نفرتونو لازم دارم!
افراد اطاعت کرده و جان بدون کلامی دیگر همراه با شوان از ساختمان خارج شد.
عصبی نیم نگاهی به ساعت مچی مشکی رنگش کرد. گوشی موبایلش را از جیبش خارج نموده تماسی گرفت. تماس اما با نخستین بوق پایان یافت.
جان با خشم گوشی را در کف ماشین پرت کرد.جان: لعنت بهش!!
شوان مضطرب نیم نگاهی به حالات عصبی جان و ابروان درهمش کرده به سرعت ماشین افزود.
دقایقی بعد به مکانی که معاملهگر ایتالیایی تعیین کرده بود رسیدند و جان سریعا از ماشین خارج شده همراه با افرادش به طرف ورودی ویلای کاسانو گام برداشته خود را به اتاقی که دیوارهایش شیشه ای بود رسانید.جان: چی شده؟؟ لعنتی برای چی میخوای معامله رو فسخ کنی؟؟
مرد ایتالیایی با آرامشی که روح را میخراشید از روی مبل برخاسته کت مشکی رنگش را صاف نمود.
کاسانو: پیشمون شدم!
ابروهای جان بیشتر درهم رفت.
جان: به چه دلیل؟؟
مرد جوان نگاهش را به جان داد. لحنش آرامش مرگ آوری داشت. آرامشی که قبل از طوفان مینمود.
کاسانو: داروهای من کجان؟
شوان که پشت سر جان ایستاده بود با نگرانی نگاهش را به رئیسش دوخت.
جان دندان هایش را برهم فشرده عصبی دستش را به دورن موهایش برد. پس خبر دزدیده شدن داروها از انبار بالاخره به گوش کاسانو رسیده بود.

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
FanficGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...