آیفون خانه به صدا در آمد. خانم و آقای وانگ که با حالی آشفته گوشهای نشسته و عمیقا نگران احوال پسرک نوجوانشان بودند و خانم وانگ که بدون مکث اشک میریخت، با شنیدن صدای زنگ از جای برخاسته و مضطرب به طرف آیفون گام نهادند. آقای وانگ به سرعت گوشی آیفون را برداشته و کنار گوشش قرار داد.
آقای وانگ: بفرمایید؟
شخص پشت آیفون چیزی بر زبان راند و وانگ پس از آن نیمنگاهی به همسرش انداخت که درست در کنارش ایستاده و مضطرب به او مینگریست. بزاق دهانش را فرو خورد و رو به فرد پشت آیفون زمزمه کرد:
وانگ: الان میام.
سپس گوشی آیفون را سر جایش قرار داد. خانم وانگ پر سوال رو به او لب به سخن گشوده گفت:
خانم وانگ: کی بود؟ چی گفت؟ چرا انقدر رنگت پریده؟
آقای وانگ نگاهش را از همسرش گرفته و بیحرف به سمت اتاق مشترکشان گام نهاد. خانم وانگ با ابروانی در هم به دنبالش راهی شد. وانگ به سرعت پیراهنش را عوض نمود و بدون نظر کردن به همسرش از اتاق خارج شد.
خانم وانگ قبل از خروج دستش را گرفت و او را مجبور به توقف کرد.
خانم وانگ: بهم بگو چی شده؟ کی پشت دره؟ از ییبو خبر آوردن آره؟
وانگ لبهایش را بر روی هم فشرد و دستش را از حصار دستان همسرش بیرون کشید. زندگیاش سراسر دروغ بود.
آقای وانگ: نمیدونم. باید برم بیینم چی میخواد بهم بگه.
خانم وانگ لحظهای در سکوت به چشمان همسرش نگریست و در نهایت سر تکان داد. آقای وانگ بدون اتلاف حتی نیمی از وقت، برگشته و از خانه خارج شد.
در اصلی را باز کرده و با فردی که مقابل در به انتظارش ایستاده بود به سرعت به طرفی خلوت که دید کمتری نسبت به در اصلی داشت حرکت کردند. وانگ نگاهش را به فرد مقابلش داد و مضطرب زمزمه نمود:
آقای وانگ: فهمیدن کارِ من بوده. پسرمو با خودشون بردن!
_یعنی چی؟ چطور متوجه شدن؟
وانگ سر تکان داد.
وانگ: شیائو جان دقیقتر از چیزیه که تصورشو میکردیم! به رئیس بگو به کمکش نیاز دارم. نمیخوام اون قاتل روانی بلایی سر پسرم بیاره.
_مطمئنی پسرت از چیزی خبر نداره؟ اگه رئیس و ما رو لو بده شک ندارم تائو همتون رو سر به نیست میکنه!
وانگ با اطمینان به نشانه مخالفت سر تکان داد.
.
.
.
تقهای به در وارد شد. شیائو جان بدون آنکه دست از بوسیدن معشوقه جوان آلمانیاش بکشد، با ابروانی در هم به دلیل مزاحمت و صدایی سرد و خشک گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
Fiksi PenggemarGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...