آسمان غرشی سر داد و مروارید باران از چشم ابر چکید. دستش را به آرامی از پنجره به بیرون برد و اجازه داد قطره های باران با دستش برخورد کرده و آن را مرطوب کنند. لبخندی بر لبانش جای گرفت. نفس عمیقی کشید و بوی خاک باران خورده را به ریه هایش فرستاد.
صدایی بیرون از اتاق توجهش را جلب کرد._چند بار بهت بگم توی کار هام دخالت نکن! این قضیه به تو هیچ ربطی نداره
+باید بهم بگی تا الان کجا بودی؟ من تا جوابمو نگیرم آروم نمیشم. آسمونو ببین! یه نگاهم به سر و وضعت خودت بنداز. الان بهم جواب بده!
مرد هوف کلافهای کشید.
_انگار باید یه جور دیگه بهت بفهمونم دست از سرم برداری آره؟
دیگر نتوانست آن همه سر و صدا را تحمل کند و با قدم های بلند از اتاق خارج شد و خودش را به مقابل پدر و مادرش رساند.
ییبو: بس کنید دیگه! کافیه این همه سر و صدا! جفتتون یه نگاه به ساعت کردین؟ محض اطلاعتون مردم الان خوابن و فقط شمایین که صدای دعواتون کل محله رو برداشته
پدر و مادرش نگاهی به یکدیگر انداختند و هر کدام کلافه و ناراحت به سمتی رفت.
ییبو آهی از وضعیتی که درونش قرار داشت کشید. چند تار موی بلوند رنگش که جلوی صورتش بودند را کنار زد و برگشت به اتاقش برود که صدای زنگ آیفون بگوشش رسید. متعجب به سمتش رفت.
ییبو: بله؟
+اینجا خونه وانگ شینگه؟
اخم کم رنگی بین ابروان ییبو نقش بست. شخص پشت در چه کسی بود و چه کاری با پدرش داشت؟ قبل از آنکه جواب دهد مادرش را دید که به سمتش میآمد. با دستش اشاره ای به آیفون کرد و جواب مرد پشت در را داد.
ییبو: درسته. کاری با پدرم دارید؟
+بهش بگو همین الان بیاد بیرون
ییبو نگاهش را به مادرش که در کنارش ایستاده بود داد. دستش را بر روی آیفون قرار داد تا صدایش به گوش مردی که پشت در بود نرسد.
ییبو: میگه به بابا بگم بره پایین
مادرش متعجب اخمی کرد.
خانم وانگ: چرا؟ نگفت باهاش چیکار داره؟
قبل از آنکه ییبو به حرف بیاید پدرش به سمتشان آمد.
آقای وانگ: چی شده؟ کی پشت دره؟
خانم وانگ: یه نفر به ییبو گفته بهت بگه بری پایین. ظاهرا باهات کار داره
وانگ اخمی کرد.
آقای وانگ: کی؟
مادر و پسر هر دو شانه ای از ندانستن بالا انداختند.
در آن طرف، بیرون از خانه، ون مشکی رنگی با فاصله کمی از آن خانه ایستاده بود و فرد درونش با نگاهی سرد و عصبی به در خیره بود و منتظر آمدن پدر خانواده بود.
ESTÁS LEYENDO
𝙜𝙖𝙣𝙜𝙨𝙩𝙚𝙧
FanficGangster خلافکار Zhan top, Angst, Gangs, Romance, Smut, Mafia گاهی باید چشم بست و رد شد... گاهی باید سرد بود و بد شد... گاهی چیزی را که تصور نمیکنی درست در مقابل چشمانت رخ میدهد... و گاهی زندگیات چنان تغییر میکند که از بازگشت به گذشته دچار هراس م...