𝙋𝙖𝙧𝙩 1

368 57 46
                                    


سرشو برگردوند و دست سالمشو قاب صورت بک کرد گونه اش رو نوازش کرد
_ هی پسر بلند شو!
تو دیگه نباید بری، تو نباید تنهام بزاری، نباید اینجوری تموم بشه...
باید هنوزم از من مراقبت کنی احمق..!
پلک‌های بکهیون کوچک‌ترین تکونی نخورد، چانیول از ترس گوشش رو نزدیک بینی بک برد
_نفس میکشه...
دستشو با عجله داخل جیبش کرد و تلفن همراهش رو بیرون کشید. صفحه گوشی ترک خورده بود!
همینطور که چشم از بک برنمی‌داشت با اورژانس تماس‌گرفت...
.
.
خسته سرشو به دیوار تکیه داد...
به‌خاطر خوردن سرش به زمین، دوباره سردرد برای شکنجش برگشته بود...
نگاهی به اتاقی که بکهیون بستری شده بود، انداخت. لابستر، مثل سایه دنبالش بود و لحظه‌ای رهاش نمیکرد...
انگار که ایندفعه هم مثل قبل قصد جونش رو کرده بود ولی تیرش خطا رفت و یکی دیگه جاش بستری شده!
آهی از خستگی و کلافگی کشید. چنگی به موهاش زد...

سرش بالا آورد و منتظر به پرستاری که بالاسرش ایستاده بود خیره شد
+آقا، میخواید شما هم معاینه بشید؟
چانیول سرشو به نشونه منفی تکون داد
_نه نیازی به معاینه ندارم خوبم، حال...
پرستار وسط حرفش پرید و گفت:
+سرشون پانسمان شده و مدتی هست که بهشون اومده.
_میتونم برم پیشش؟
+بله میتونید.
زیر لب تشکری از پرستار کرد و به سمت اتاقی که بک توش بود رفت، آرام چند تقه به در زد و در باز کرد...

بک با چشمای خواب‌آلود بهش نگاه کرد، چانیول وارد اتاق شد و در پشتش بست.
_خوبی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
چانیول لبه تخت نشست و به بک زل زد
-چرا این اتفاق برای من رخ داد؟ مگه تو هم اونجا نبودی!
چان نخدی خندید و به دستش اشاره کرد
_برای اینکه برای من بدتر از اینا رخ داد و خوب...یه جورایی بدنم دیگه مقاوم شده...
-فقط یه لحظه خواستیم بی‌دغدغه بشینیم، ولی اونم نشد!
چانیول به حرف بکهیون پوزخند صدا داری زد، حق با اون بود، انگار زندگی بی دغدغرو کائنات براشون منع کرده بودن!

_فکر کردم مردی!
حالا نوبت بک بود که به حرف چان پوزخند بزنه! چشماشو ریز کرد و گفت:
-ترسیدی؟
چان نگاهش رو از بک گرفت به پنجره داد، به چراغ‌های روشن شهر نگاه کرد
_آره...
-چرا؟
_که بازم تنها بشم، دوباره دورم خلوت شه...
بکهیون بالشتش رو درست کرد و دوباره روش دراز کشید.
_دورت خلوت باشه اون قدر هم بد نیست، همه جا ساکت میشه و کسی نیست که صداش اذیتت کنه...

چانیول با اینکه جوابی برای حرف بک داشت بهش چیزی نگفت، بک روی پهلو غلت خورد تا دید بهتری به چان داشته باشه.
" تنهایی دوست نداری؟ مهم نیست پارک، لابستر همیشه پیشته..."

چان نگاهشون از پنجره گرفت
_برای چی زل زدی؟
-کی مرخص میشم؟
_اگر اشتباه نکنم چند ساعت دیگه...
-خوبه...برو بگو زودتر مرخصم کنن.
_برای چی؟
-بریم تو یکی از این دکه‌های خیابونی بشینیم...
چان از پیشنهاد بکهیون خندید و گفت:
_این دفعم هواپیما سقوط میکنه رو سرمون!
بک ابرویی بالا انداخت و جواب داد
-با شانسی که ما دارم این دفعه کامیون حمل زباله چپ میکنه رومون!
_شاید بعید نیست...
چانیول از اتاق خارج شد تا کار‌های بک انجام بده...
بعد از بسته شدن در چشماشو تو کاسه چرخوند و ازجاش بلند شد.
باید به کیونگ زنگ میزد، مطمئن بود تا الان کاری رو پیش نبردن، سمت لباس خاکیش رفت، لباس بیمارستان از تنش خارج کرد و لباس خودش پوشید.

ReflectionWhere stories live. Discover now