𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟭𝟬

109 28 41
                                    

قبل از شروع اهنگت رو پلی کن

𓆝 𓆟 𓆝 𓆟

_بکهیون، من چرا باید تظاهر کنم؟
-این سوالی که من باید ازت بپرسم! چرا وقتی میدونی من کی هستم انقدر عادی رفتار میکنی! چی تو سرته؟
_اوکی اصلا تو کی هستی؟

بک سرش بالا آورد خیلی جدی به چشمای تاریک مرد رو به روش نگاه کرد و گفت:
-پسر بابام...
چانیول اول پوکر شد و بعد زد زیر خنده
_جدی؟ اگر اینو نمی‌گفتی من فکر کردم به خاطر شغل مامانت پدرت معلوم نیست!
بک سرش کج کرد رو چهره چانیول زوم شد تا منظور حرفش رو بفهمه
-تو الان گفتی مامان من یه بیزینسی بود؟ دوست داری منم همین حرف به خواهر تو بگم؟

با حرف بکهیون چهره چان دوباره تاریک شد...
بک دستش روی میز کوبید و از جاش بلند شد و پشت سرش صندلی که روش نشسته بود با صدا بدی افتاد!
سعی کرد روی قدم‌هاش تسلت داشته باشه ولی ظاهرا نمی‌شد!
تلوتلو خوران سمت چانیول رفت و سینه سپر کرد، سرش بالا آورد و با چشمایی که به زور و زحمت باز بود به چشمای چانیول دوخت

-به لطف من بعد از مرگ مادرم پدرم نتونست با هیچ زنی بخوابه چون روزگار اون زن سیاه میکردم حتی اگر پدرم سخت تنبیهم میکرد بازم کوتاه نیومدم و این اجازه بهش نمیدادم به جز مامانم با کسی دیگه ای رو تخت باشه...

چانیول خنثی همراه با اخم کم‌رنگ به حرفای بکهیون که به خاطر مستی با سستی ادا میشد گوش میکرد.
بک دستش بالا آورد و با انگشت اشارش به سینه عضلانی مرد روبه‌روش زد
-حرفی که درباره مادرم گفتی همین الان پس بگیر تا روزگار توم مثل اون هرزه‌ها سیاه نشه!
چانیول دستشو تو جیب شلوارش کرد
_همین الانم روزگارم همچین رنگی نیست!
-حرفتو پس میگیری یا نه؟

چان سرش به بالا پایین تکون داد
_میخواستم باهات شوخی کنم ولی ظاهرا مادرت خط قرمزت بود...باشه حرفم پس میگیرم نباید اون حرف درباره مادرت میزدم
بک اخم کرد
-قرار نبود انقدر زود حرفت پس بگیری...میخواستم باهات دعوا کنم و صورت زشتت رو زشت‌تر کنم ولی نزاشتی!
چان به این حرف بک خندید
_خوشحالم اون واکنشی که میخواستی بهت نشون ندادم....یورا همیشه بهم میگفت اتفاق‌های جزئی زندگیم دست کم نگیرم و بهشون توجه نشون بدم...حالا برای اولین بار میخوام روی اتفاق‌های کوچیک زندگیم متمرکز بشم

بکهیون پوکر به چانیول نگاه میکرد و منتظر بود مغز به خواب رفتش حرف‌های مرد روبه‌روش ترجمه کنه
_یکی از اتفاق‌های جزئی زندگیم اومدن تو اینجا بود!
بک پوزخند سردی زد
-ولی برای من اینطور نبود...
چانیول بدون توجه به حرف بک ادامه داد
_زندگی مثل یه نمایش میمونه، فکر میکنم بهتره منم نقشم رو بر عهده بگیرم...
-نمی‌فهمم چی میگی!
_ذهنمون چیزی رو که درک نکنه نمیتونه ببین بکهیون ...
بک پوزخند زد
-جدی؟ پس بزار منم بهت یه چیزی بگم...چیزی که معمولی ترین چیز تو دنیا به نظر میرسه دقیقا همون چیزی که تو دنبالشی پارک چانیول مثل....من!
چانیول جلوتر اومد...انقدر جلو که نفس بک که بو الکل میداد روی صورتش میخورد
_درسته...

ReflectionOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz