𝙋𝙖𝙧𝙩 4

135 46 45
                                    


تیک‌، تاک...
تیک، تاک...
تنها شکننده سکوت صدای عقربه‌های ساعت بود...
چانیول از روی کاناپه چرخی به بدنش داد تا بتونه ساعت رو ببینه؛ با دیدن ساعت شش از جاش بلند شد و بدنش رو کش داد. بالشت و ملافه‌ای که دیشب برای خواب با خودش به پذیرایی آورده بود رو زیر بغلش زد و به اتاق رفت.

بعد از شستن دست و صورتش، و زدن مسواک به دندون‌هاش، به اتاق لباس رفت، لباس گرمی پوشید و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش، به بیرون رفت.
وقتی ماشین رو تو پارک عمومی پارک کرد ساعت هفت بود و شهر کم‌کم داشت بیدار میشد، از ماشین پیاده شد و به سمت معبد رفت. خیلی راحت لی رو نزدیک به در ورودی دیدی.
-سلام رئیس، صبحتون بخیر.

چانیول به کبودی‌های صورت لی که حاصل مبارزه با کای بود نگاه کرد و سری از تاسف تکون داد؛ بدون حرف از کنار لی رد شد و وارد معبد شد.
راهب پیری که چین و چروک قابل توجهی کنار چشماش و رو پیشونیش نشسته بود، از معبد خارج شد و وقتی به چانیول و لی رسید، تعظیم کرد و بعد با دستش به داخل اشاره کرد:
+ از این طرف لطفا.
_ کسی اون داخله؟
+ خیر آقای پارک، تمام خدمه رو دیروز به هر بهانه‌ای فرستادم برن و ساعت ده صبح میان.
چانیول سرشو تکون و به راهب پیر اشاره کرد تا راه رو نشون بده.

راهب برای اینکه راهنماشون باشه جلوتر وارد معبد شد، بعد از گذشتن از سالن و قسمت اصلی معبد، مجسمه بزرگ بودا رو دور زدن. راهب پیر تنها کلید پریز اون معبد رو از دیوار جدا کرد و دکمه داخل دیوار رو فشار داد؛ قسمتی از دیوار جدا شد راهب در مخفی رو به آرومی باز کرد. چانیول و لی وارد راهرو تاریک شدن و راهب نگاه کلی به سالن انداخت و بعد از مطمئن شدن، خودش هم وارد راهرو مخفی شد. در رو پشت سرش بست و مثل قبل سر جای خودش قرار گرفت و هیچ اثری ازش نموند.

بعد گذشتن چند ثانیه، لامپ‌های زرد رنگ به طور خودکار روشن شدن و راه رو روشن کردن. آخر راهرو دری سنگین از جنس فولاد راهشون رو سد کرده بود. چانیول خم شد و چشماش رو روبه‌روی مانیتور کنار در قرار داد، مانیتور بعد از اسکن چشماش، صدای کوتاهی داد و به آرومی در باز شد.
لی در رو به عقب هل داد و کنار کشید تا چانیول وارد بشه. چانیول قدم به داخل گذاشت و به خاطر هوای گرم اتاق و بوی هروئینی که فضا رو پر کرده بود اخم هاش توی هم رفت.

_ راهب!
+ بله قربان
_ از هواکش اتاق استفاده نمی‌کنی؟
+ ساعت دوازده شب معبد از توریست خالی میشه، تا ساعت دو الی سه راهب‌های جواب معبد رو تمیز میکنن و من تنها ساعتی که میتونم از هواکش استفاده کنم و کسی متوجه این اتاق نشه از ساعت چهار تا پنج صبحه...

چانیول سرش رو تکون داد و به بسته‌های مکعب شکل که با پارچه کتان پوشیده شده بودن نگاه کرد.
- به‌خاطر نبود لابستر دیگه هروئین تو بازار خیلی کم پیدا میشه، بهتر نیست اینا رو وارد بازار کنیم؟
_ نه، تازه بیست کیلو از اینجا خارج کردیم.
لی همینطور که دستاش رو بهم میمالید برای اینکه چانیول رو وسوسه کنه ادامه داد:
-ولی رئیس اون برای دوماه پیش بود، اگر اینکارو بکنیم خیلی سود می‌کنید!
_ میدونم، ولی اول میخوام بازار از هروئین خالی بشه؛ اینطوری قیمت میره بالا و بیشتر از الان سود می‌کنیم.

لی از حرفی که چانیول زد خیلی مطمئن نبود، به خاطر همین دو شک و تردید گفت:
- از حرفی که زدید مطمئن هستید؟
چان نگاهش رو از بسته‌های مکعب‌ شکل که قد هر کدوم به یک متر می‌رسید گرفت و زیر چشمی به لی نگاه کرد:
_ چطور؟
- راستش یه زمزمه‌هایی درباره لابستر هست!
چانیول با شنیدن اسم لابستر اخم کرد و گفت:
_ میدونم...
- من نگرانم که نکنه بازار رو دستش بگیره، به خاطر همین اصرار دارم که زودتر هروئین‌هارو وارد بازار کنیم.

_ لابستر؟
چان پوزخندی زد و ادامه:
_ اون آفتاب‌پرست لعنتی توی لونه موش عمیق‌ و تاریک قایم شده و هیچ کاری جز اینکه چوب لا چرخ ما کنه ازش برنمیاد. دور نیست زمانی که اون رو از لونش بکشم بیرون و شرش رو برای همیشه کم کنم!
با سر به راهب اشاره کرد و لی سرشو به نشونه تائید تکون داد. از جیب کتش چک رو بیرون کشید و به راهب پیر داد.

راهب چک رو از لی گرفت و بازش کرد تا مبلغ رو ببینه، ولی با دیدن سفید بودن چک چشماش از حدقه بیرون و درخشید. برای تشکر تا کمر خم شد و گفت:
+ خیلی ممنونم قربان، لطف شما خیلی برای کار ناچیز من زیاده، با آخرین حقوقی که بهم دادید برای خودم یه ماشین خریدم، ماشینی که فقط تو تلوزیون دیدم.

چانیول از وراجی اون پیرمرد چشماش رو توی کاسه چرخوند و از اتاق خارج شد. راهب ادامه حرفش رو به لی تعریف کرد ولی لی هم از دست اون راهب از اتاق خارج شد.
راهب بعد از بستن در پشت سرشون چند بار به مجسمه بودا احترام گذاشت، میدونست بالاخره بودا یه جا پاداش این عبادت‌هاش رو میداد...

چانیول آروم تو حیاط معبد قدم میزد، به لی نگاه کرد:
_ نمیخوای بری؟
لی شونه‌ای بالا انداخت و گفت: از سراسر دنیا به این معبد میان، ولی من یه بار هم توجهی به این معبد نشون ندادم و هیچ چیز جالبی توش ندیدم، میخوام اینجا بمونم تا ترویست‌ها بیان و این معبد رو از دید اونا نگاه کنم، اینطوری شاید برام این معبد کمی جذاب شد.

چانیول سرش رو تکون داد و گفت:
_ از جکسون خبری نشد؟
لی سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
- هر جا که ممکن بود رو چک کردیم، ولی خبری ازش نیست؛ حتی از نگهبان ساختمانی که جکسون اونجا زندگی میکرد پرس‌وجو کردیم ولی نگهبان گفت از آخرین باری که به خونش اومده خیلی میگذره... این همه غیبت عادی نیست رئیس!

_ میدونم...
- باید چیکار کنیم؟
چانیول سرش رو به چپ و راست تکون داد، برای اولین بار هیچ فکری برای رفع مشکلشون نداشت:
_ نمیدونم.
راهب‌ها کم‌کم وارد معبد میشدن و در رو برای عموم مردم باز کردن و این یعنی باید میرفت.
_ من دیگه میرم، به بقیه بگو حواسشون به باند باشه.
- بله رئیس.

از در بزرگ معبد خارج شد، همینطور که تو خیابون قدم میزد، چشمش به کافی‌شاپی خورد که اون طرف خیابون بود. از خیابون رد شد تا به سمت کافی‌شاپ بره، وقتی وارد شد اولین چیزی که حس کرد، برخورد گرما به پوست سردش بود.
گوشه‌ای نشست و از دیوار شیشه‌ای به بیرون نگاه کرد، ساعت ده بود و حدس میزد که بکهیون هنوز خواب باشه.

پوزخندی زد و سرش رو تکون داد، اون تنبل لعنتی به بهونه پرستاری ازش اومده بود خونش و تنها کاری که میکرد خوردن و خوابیدن بود.
دختر‌ گارسون با دفترچه کوچیک سمتش اومد و با لبخند گفت:
+ صبحتون بخیر آقا، چی میل دارید؟
_ یه فنجون قهوه.
دختر همینطور که سفارش رو یاداشت میکرد گفت:
+ چیز دیگه‌ای مایل هستید کنارش میل کنید؟
_ نه
+ قهوتون رو شیرین می‌خورید یا تلخ؟
_ شیرین.

دختر سرشو تکون داد و از میز فاصله گرفت.
چانیول بعد از دید زدن کامل محیط و آنالیز کامل فضا، گوشیش رو از جیب پالتوش بیرون کشید.
گارسون فنجون قهوه‌ای رنگ رو روی میز گذاشت و فاصله گرفت.
چانیول فنجون سمت خودش گرفت، کمی از قهوش خورد و مزه‌مزه کرد، یکم قهوش زیادی شیرین شده بود ولی باز هم خوشمزه بود.
از جاش بلند شد و به سمت صندوق رفت، بعد از پرداخت کردن هزینه قهوه از کافی‌شاپ خارج شد و به سمت ماشینش رفت.

پشت چراغ قرمز ترمز کرد و به ثانیه شمار نگاه کرد، بعد از سبز شدن چراغ، ماشین رو به حرکت درآورد ولی با صدای بلند و مهیبی که از پشت سرش بلند شد محکم پاش رو روی ترمز فشار داد و باعث شد ماشین پشتی باهاش تصادف کنه و صدا بوق ماشین‌ها بلند بشه!
چرخید و به پشتش نگاه کرد، دود سیاه و غلیظی داشت از طرف معبد بلند میشد!
با بهت از ماشین پیاده شد، ماشین رو همون‌طور به حال خودش گذاشت و به سمت صدایی که بلند شده بود رفت.

استرس و دلشوره کم‌کم تمام وجودش رو تسخیر میکرد، قدم‌های آرومش کم‌کم جون گرفت و به دویدن تبدیل شد.
حین دویدن چند باری به عابرهایی که از ترس و یا از تعجب خشکشون زده بود برخورد کرد اما اهمیتی نداد و با تمام توان به دویدنش ادامه داد.
با تمام وجودش آرزو میکرد که ای کاش یک خراش هم روی آجرهای اون معبد نیوفتاده باشه، ولی با نزدیک شدن به معبد آرزوش فقط یه آرزو واحی بیش نبود...

با رسیدن به معبد کم‌کم دویدنش به راه رفتن تبدیل شد و با بهت از حرکت ایستاد. معبد منفجر شده بود و داشت توی آتش می‌سوخت!
افراد مختلفی هم مثل چانیول جمع شده بودن تا فاجعه درحال رخ دادن رو ببین...
اما چانیول...چیزی که میدید رو باور نمیکرد، میلیارد‌ها اسکناس و سرمایه جلو چشماش داشت دود میشد و به هوا می‌رفت!
صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس کم‌کم به گوش می‌رسید...

آتش‌نشان‌ها وارد محوطه معبد شدن و سعی کرد مردم از اونجا دور کنن ولی چانیول کسی نبود که از اونجا خارج بشه، کی به فکرش می‌رسید که، اون مرد قد بلند که داره مقاومت میکنه برای دور نشدن از محوطه کلی پول تو اون معبد مخفی کرده بود!
چانیول چرخی دور خودش زد و چنگی به موهاش زد و فریادی کشید... مغزش داشت سوت میکشید!
بدشانسی مثل دومینو یکی‌یکی تمام برنامه هاش رو خراب میکرد.
برگشت و به معبد نگاه کرد.

_ اینم کاره لابستره؟ ولی اون مارمولک لعنتی از کجا از اینجا خبردار شده بود؟
چانیول یه لحظه انگار که یخ زده باشه به معبد نگاه کرد و بعد با بهت گفت:
_لی!
همینطور که آتش‌نشان‌ها سعی بر خاموش کردن آتش داشتن، پزشک‌ها مصدوم‌ها رو سوار برانکارد میکردن و حتی تعدادی رو کنار هم روی زمین میزاشتن و بعد داخل کیسه ی مخصوص اجساد میکردن و زیپ کیسه‌رو می‌کشیدن!

.
.

بکهیون بدون اینکه ساعتی از تلوزیون کنده بشه با بهت و تعجب به گزارش زنده درباره معبد بونگ اونسا تماشا میکرد!
دستشو تو کاسه پر پاپکورن کرد و تو دهنش چپوند.
-یعنی کاره کیه؟
تصویر تلوزیون روی صورت کسی که به خاطر انفجار صورتش سوخته بود زوم شد!
آتش‌نشان‌ها بعد از خاموش کردن آتش، وارد معبد میشدن و پشت سر هم افرادی رو که جون خودشون رو به خاطر انفجار از دست داده بودن رو خارج میکرد!

بک قیافشو جمع کرد گفت:
-کی میتونه همچین کاره وحشتناکی انجام بده؟
خبرنگار زن که پشتش رو به جسدهای داخل کیسه کرد بود، گفت:
+ تعداد جان باخته ها فعلا مشخص نیست و همینطور داره اضافه میشه، ولی تا به الان به پنجاه و سه نفر رسیده که نه نفرشون راهب و چهل و چهار نفرشون هم توریست بودن!

بک از آماری که شنید ابرو هاش بالا پرید، دوباره دهنش رو پر از پاپکورن کرد و به ادامه اخبار گوش کرد. مجری از خبرنگاری که به طور زنده داشت باهاش مصاحبه میکرد پرسید:
_جی‌یونگ مدتی میشه که تیم جرم شناسی وارد عمل شده، آیا موفق شدی با سر گروه این تیم مصاحبه کنی؟

خبرنگار که مجبور بود به خاطر سر و صدای بلند اطرافش بلند صحبت کنه جواب داد:
+ بله ما موفق شدی با ایشون مصاحبه کنیم، و ایشون بهمون گفتن که معبد بر اثر بمبی که روی یکی از دیوار‌های معبد نصب شده بود منفجر شد ولی قسمت عجیب و حیرت آور ماجرا اینکه که تیم جرم شناسی در قسمت جنوبی معبد اتاق مخفی رو پیدا کردن که مقدار قابله توجهی هروئین توش کشف شده!
بکهیون با شنیدن اسم 'هروئین' پاپکورن تو گلوش پرید و شروع کرد محکم سرفه کردن. چند مشت محکم به سینش کوبید و تلوزیون تا آخر زیاد کرد.
+ کسی نمیدونه صاحبه اون اتاق مخفی کی بود و اون همه مواد مخدر تو معبد بزرگ معبد بونگ اونسا که یکی از مکان های مهم گردشگری کشور هست چه میکنه؟ تعداد زیادی از راهب‌ها از جمله راهب بزرگ معبد جون خودشون رو بر اثر انفجار از دست دادن و فعلا کسی پاسخگوی این فاجعه نیست!

_ آیا به جز این ها خبر دیگه‌ای داری؟
+ بله، تیم جرم شناسی اعلام کردن که کوچک‌ترین چیزی که تو اتاق از آتش‌سوزی باقی مونده که شامل، پارچه، کاغذ و مشنبا هست رو با خودشون میبرن تا اگر امکان بود سرنخی پیدا کنن!
خانم مجری از خبرنگار تشکر کرد و بقیه خبرها که تو سراسر دنیا اتفاق افتاده بود رو شرح میداد.
بکهیون با چشمای درشت شده از تعجب، انگار که خشکه شده، به صفحه تلوزیون زل زد بود و پلک نمیزد!

با ویبره رفتن گوشیش روی میز چند بار پلک زد و به خودش اومد، به گوشی چنگ زد و تماس رو وصل کرد:
_ الو بک، خبر شنیدی؟
بکهیون از جاش بلند شد و دستی به موهاش کشید:
- اره کیونگ، از وقتی بلند شدم تلوزیون بغل کردم و فقط دارم اخبار می‌بینم!
_ بک باورت میشه؟ هروئین تو معبد پیدا کردن!
- راستش رو بخوای هنوز باورم نشده. جدا از اون اون انفجار باعث شده خیلی‌ها جون خودشون رو از دست بدن.

کیونگسو از پشت گوشی نفسش رو فوت کرد و گفت:
_ یعنی صاحبه اون انبار کیه؟
- در واقع باید بپرسی کی تونسته انبار رو پیدا کنه و منفجرش کنه؟
_ آره راست میگی.
- به تائو بگو حواسش به همه چیز باشه تا یه موقع همچین بلایی سر ما نیاد!
_ باشه حتما بهش میگم.
- من فعلا قطع میکنم.
_ باشه خدافط.
بک بعد از قطع کردن گوشی به تلوزیون خیره شد و تو فکر فرو رفت...

.
.

چند تا مشت محکم به فرمون کوبید و تماس گرفت:
- الو، رئیس؟
صدای کریس لبریز از استرس و ترس بود...
_ کریس اسامی کسی رو که بار‌ها رو به معبد برد رو داری؟
- بله رئیس، هنوز تو باند فعالیت دارن.
_ بی‌سر و صدا اونایی که از انبار خبر داشتن و جنس‌ها رو به اونجا بردن رو ببر یه جا نفسشون رو ببر!
کریس از پشت گوشی به خاطر دستوری که گرفته بود چشماش درشت شد و با مخالفت گفت: اما چرا رئیس؟ اونا خیلی از حرفه‌ای ترین افراد باند هستن، ما که نمیتونیم افراد وفادارمون رو بکشیم!

چانیول با تمام اعصبانیت فریاد کشید و جواب داد:
_ همینی که من گفتم، وقتی احماق‌هایی مثل شما رو دور خودم جمع میکنم وضعیتم بدتر از نمیشه. نشنیدی تو اخبار چی گفتن؟ تو نمیدونی کار تیم جرم شناسی چیه؟ اون کثافت‌ها کاغذ سوخته رو هم جمع کردن و باخودشون بردن تا یه ردی از من و تو پیدا کنن! من مطمئنم که از اون آتو اشغالی که پیدا کردن یه اثر انگشت از کسایی که هروئین ها رو اونجا بردن پیدا میکنن! بدون سر و صدا میبری یه جا نفسشون رو قطع میکنی و حتی به جنازشون هم رحم نمیکنی!
چانیول وقتی سکوت کریس دید با صای بلندی گفت: شنیدی؟
- بله رئیس شنیدم، دستورشون اجرا میشه!
_ از لی چه خبر؟

کریس چشماشو رو هم فشار داد:
- صورتش و قسمتی زیادی از بدنش سوخته، وقتی به بیمارستان رفتیم حالش اصلا خوب نبود؛ کل صورتش رو با باند پوشونده بودن و نمیتونست ما رو ببینه!
چان دوباره مشت محکمی به فرمونش کوبید و از عصبانیا دادی زد. تماس رو قطع کرد و گوشی رو به صندلی بغل پرت کرد!
وارد پارکینگ آپارتمان شد و بعد از پارک‌ ماشین، پیاده شد. به سمت آسانسور شد و دکمه آخرین طبقه رو فشار داد.

احساس میکرد از فشاری که داره میکشه، مغزش هر لحظه درست مثل اون معبد لعنتی منفجر میشه...
رمز در وارد کرد و وارد خونه شد. بکهیون با شنیدن صدای در، مرغ سوخاریش رو تو ظرف غذا گذاشت و شبکه رو جابه‌جا کرد تا اخبار پخش بشه و عکس‌العمل چانیول رو ببینه. اون کمی بهش مشکوک بود، ولی چانیول بدون توجه بهش از پله‌ها بالا رفت!
بک مرغش رو داخل پنیر آب شده زرد رنگ کرد و گازی ازش گرفت "یعنی ماجرا معبد بهش مربوط میشه؟"
همینطور که شامش رو میخورد و به حرف‌های کارشناس‌ها که پشت میز گرد نشسته بودن و با هم بحث میکردن گوش میداد، چانیول با موهای خیس پشت سرش روی مبل نشست.
بک بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه ازش پرسید:
- شام میخوری؟
_ نه

میخواست بحث معبد وسط بکشه و حرفی از زیر زبون چانیول بیرون بکشه، ولی به خاطر ماجرای دیشب زیاد تمایلی برای هم کلام شدن باهاش رو نداشت!
بک بعد از جمع کردن غذاش از روی میز و بردنشون به آشپزخونه، به جای قبلیش برگشت. با کمی فاصله کنار چانیول نشست و همینطور که زیر چشمی به چانیول نگاه میکرد صدای تلوزیون رو زیاد کرد؛ انگار که با خودش حرف میزد گفت:
- هروئین...اونم توی معبد، یعنی کار کی میتونه باشه؟

_ تنها مرگ برای لابستر کافی نیست... اون باید زجرهایی که به من داد رو بکشه و بعد بمیره!
بکهیون با شنیدن اسم لابستر مشکوک، متعجب و آروم سرش رو سمت چانیول چرخوند، هنوز فراموش نکرده بود که چانیول گوشیش رو چک نکرده.
- چی شد که یه دفعه یاد لابستر افتادی؟
چانیول با سر به تلوزيون اشاره کرد، دود سیگار از ریش خارج کرد و گفت:
_انفجار معبد زیر سر اون لعنتیه!
بک با شوک به چانیول نگاه نکرد...
برای یه لحظه احساس کرد مغزش سوت کشید...
اون کی متوجه اتاق مخفی معبد شده و دستور انفجار معبد رو داده بود که خودش خبر نداشت؟

بک بلند زد زیر خنده و چند بار به دسته مبل ضربه زد‌. چان یه تای ابروش رو بالا داد و بهش خیره شد. بک بعد پاک کردن اشک از گوشه چشمش گفت:
- حالا از کجا میدونی کار اونه؟
_ اولین بارش نیست که همچین‌ کارهایی برای زمین زدن من انجام میده!
بکهیون اخم کرد، اون حتی روحش از اون اتاق خبر نداشت و اینجا یه چیز مهم تر وجود داشت...
- صبر کن ببینم، اون اتاق مخفی...اون هروئین‌ها...
چانیول وسط حرف بکهیون پرید و جملش رو اصلاح کرد:
_ همش برای منه!

بکهیون تو اون روز برای بار چندم تو شوک فرو رفت و نفس تو سینش حبس شد...
با بهت چند بار دهنش رو باز بسته کرد ولی صدایی از دهانش خارج نشد، انگار که قدرت کلامش رو از دست داده بود!
- صبر...صبر کن تو...اون همه، هروئین چطور...بردی تو معبد؟
چانیول پوزخند سردی زد و سیگارش رو تو جا سیگاری انداخت:
_ مگه مهمه؟
- معلومه که مهمه!

چان سرشو بالا انداخت و گفت:
_ مهم اینکه تمام پولی که خرج کردم و سرمایم دود شد رفت هوا و این میلیاد‌ ها ضرری که من دیدم تقصیر اون حروم‌زادس!
بکهیون با اخم غلیظی که به خاطر لفظش شکل گرفته بود، گارد گرفت و گفت:
- ببین اینکه چطور به عقلت رسید اون همه جنس ببری و تو معبد اونم تو یه اتاق مخفی و اینکه چطور میخواستی خارجش کنی بحثش جدا و طولانیه؛ چیزی که مهمه اینکه نباید تا وقتی مطمئن نشدی به کسی تهمت بزنی.یعنی تنها دشمن تو لابستره؟ پس بقیه چی؟

_ اون لعنتی از همون اول که وارد اینکار شد برای اینکه خودشو بالا بکشه شروع کرد چوب لا چرخ بقیه باند‌ها کردن و متاسفانه به هدفش هم رسید، ولی من کسی نیستم که در برابر کارهاش کوتاه بیام و حتی درست مثل خودش چند بار کارهاش رو تلافی کردم. شک ندارم انفجار معبد هم کار خودشه!
چان با عصبانیت از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر جواب بمونه اونجا رو ترک کرد و بکهیون رو با یه دهن باز تنها گذاشت!

.
.

برای بار چندم شامپو رو روی سرش خالی کرد و بعد شروع کرد به رد کردن انگشتش از بین موهاش...
استرس نمیزاشت لحظه‌ای آسوده نفس بکشه؛ امروز صبح که به معبد رفته بود لی اون رو دیده بود!
اگر لی موضوع به کسی میگفت به احتمال خیلی زیاد دستش رو میشد و لوهان اصلا برای این قسمت برنامه‌ای نداشت...

لی نه جکسون بود و نه تهمین...
موهای کفیش رو کشید و پاش رو زمین کوبید.
"خدا لعنتت لوهان چرا حواست نبود؟ الان میخوای چیکار کنی؟"
دوش آب باز کرد و شروع کرد خودش رو شستن.
"فقط باید شانس بیارم ک لی خودش بمیره... ولی از طرفی نمیدونم چقدر آسیب دیده و چقدر شانس دوباره برای زندگی داره."
آهی کشید و بعد از بستن دوش به سمت کمد داغون گوشه ی حمام رفت و با برداشتن حوله شروع به خشک کردن بدنش کرد.
بعد از پوشیدن لباسش از حموم خارج شد.
_ بالاخره اومدی... اگر با خودت حرف نمیزدی قطعا فکر میکردم تو حمام غش کردی!

سهون به حرف خودش خندید، لوهان چشماش رو درشت کرد و گفت:
- حرف میزدم؟
سهون سرش رو به نشونه بالا پایین کرد:
_اره ولی هر چقدر فالگوش وایستادم چیزی از حرفات نفهمیدم، حرفات درست مثل پچ‌پچ بود.
لوهان نفس آسوده‌ای کشید:
- چند ساعت تو حموم بودم؟
_ دو ساعت و چهل پنج دقیقه!
- از کجا این همه دقیق میدونی که چقدر تو حموم بودم؟
سهون گوشیش رو سمت لوهان گرفت، و لوهان تونست کرنومتر رو ببینه که روی تایم دو ساعت و چهل پنج دقیقه ایستاده.
لوهان به خاطر کار سهون و سهون به خاطر لوهان بلند خندیدن...

لوهان بعد از خنده‌ای که از ته دل بود گفت:
- باورم نمیشه همچین کاری کردی!
_ من همیشه این کارو میکنم، ولی ایندفعه رکورد زدی؛ تاحالا دوست تو حموم نمونده بودی!
لوهان موهای خیسش رو عقب فرستاد:
- درسته...وقتی میرم حموم زمان ساعت از دستم در میره.
_ به نظر لازم نیست به خاطر وسواست به روانشناس مراجعه کنی؟
لوهان از توجهی که سهون بهش نشون داد تحت‌تأثیر قرار گرفت! اطرافیانش همیشه یا متوجه وسواس لوهان نمی‌شدن و اگر هم متوجه میشدن اون رو مسخره میکردن.

- نمیدونم... تاحالا بهش فکر نکردم، شاید بعدا پیگیری کردم.
_بعدا نه، حتما باید بری. اصلا بعد اینکه اوضاع باند مثل سابق شد و همه چیز مرتب شد دوتایی با هم میریم، من خودم ازت حمایت میکنم!
لوهان به خاطر سهون لبخند زورکی زد، به نظرش بهتر بود همینجا مکالمه رو به پایان برسونه.
- آ..آره، حتما. من دیگه میرم بخوابم، شبت بخیر.
_ شب توم بخیر.

سمت تخت‌ خودش که روبه‌رو تخت سهون با کمی فاصله بود رفت و پتو رو روی سرش کشید تا دیگه با سهون چشم تو چشم نشن!
هر چقدر از زمان آشنایشون با سهون می‌گذشت، سهون براش خاص‌تر و جذاب‌تر از دیروز می‌شد و لوهان ته دلش حسرت میخورد و با خودش می‌گفت ' ای‌کاش تو موقعیت و طور دیگه‌ای با سهون آشنا میشد! '

❄️❄️❄️

پارت جدید رفلکشن تقدیم ریدرهای سایلنت و ریدرهایی که با کامنت خود منت برسر ما میزارن😂❤️

این پارت از یه هفته قبل آماده بود ولی چون من خودم یه عمل ریزی کردم امکان اینکه ادیتش بزنم رو نداشتم به خاطر همین دوستم سایان زحمتش رو کشید. و خوب چون سایان هم خودش رایترِ تا فیک خودش بنویسه و آپ کنه و بعد این پارت برای من ادیت کنه کمی طول کشید🐈‍⬛

شاید باورتون نشه ولی خودم یکم استرس دارم که تیم جرم‌شناسی یه مدرکی پیدا کنه و پا چانیول وسط کشیده بشه🥲🤌🏼
حالا این وسط بک هی چان بگه شاید کار لابستر نیست، مگه چانیول باور میکنه🤦‍♀️

3753 تا کلمه خدمت شما💟
بچه‌ها لطفا کامنت و ووت بدید چون روی کیفیت نوشتن خیلی تاثیر داره⭐️
از پارت جدید لذت ببرید🥂

ReflectionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt