𝙋𝙖𝙧𝙩 6

125 38 15
                                    

تپش قلب داشت و خودشو به آغوش کشیده بود. لبش و ناخونش خونی شده بود و می‌سوخت!
به نقطه‌ای خیره بود و تو ذهنش با خودش جدال میکرد...
" قتل‌های زیادی به خاطر هیون‌بین انجام دادم...فقط برای اینکه وفاداریم بهش ثابت کنم بهش بفهمونم عاشقشم و دینی که رو گردنم داره بر هر روشی ادا میکنم... من به خاطرش خون ریختم ولی اون همیشه منو سگش خطاب میکرد! اون لعنتی هیچ وقت منو بیشتر از یه سگ ندیده...من...من قاتل شدم به خاطر کی؟ اون پست فطرت انقدر جون منو بی ارزش میدونه حتی اجازه نمیده از باند پارک بیرون بیام ...دیگه ازش متنفرم و میخوام از بندش رها بشم ولی نمیتونم"

دستاش نگاه کرد
" راحت خوابیدن برام تبدیل رویا و حسرت شده ...شبا افرادی که به قتل رسوندمشون میان سراغم! اونا ولم نمیکنن...حتی اگر بمیرم ! لی ادم خوبی بود...برعکس من..."
به موهاش چنگ زد
" لعنت به خودت و سرنوشت شومت لوهان... تف به ساعتی که متولد شدی!"
به دستاش نگاه کرد
" دستام کثیفن ، فرق نمیکنه چقدر بشورمشون! خون از دستام پاک نمیشه حتی اگر تو اسید حل بشه...ولی...باید برم حموم"
از جاش بلند شد، پیرهنش درآورد. با باز شدن در چرخید و تو چهار چوب در سهون دید...

شونه‌هاش افتاده و چشماش قرمز بود. در پشتش بست، سمت تخت رفت و خودش رو روش انداخت. لوهان لحظه‌ای فراموش کرده قصد چه کاری داره سمت سهون رفت و کنارش نشست
-خوبی؟

لبش رو گزید و بابت سوالی که کرد ناسزایی به خودش گفت! تا حالا مرد جلوش اینطور نديده بود...چهرش جوری شکسته به نظر می‌رسید که انگار هیچ وقت قرار نبود همون آدم سابق بشه...
از گوشه چشم بهش نکرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
_میخواستی باز به حموم بری و پوستت رو بکنی؟

لوهان سعی کرد پوست لبشو با دندونش بکنه، لبش از خون سرخ شد و سرش پایین انداخت
-الان دیگه قصد رفتن به حموم ندارم
سهون خسته از جاش بلند شد و از روی میز کرم مرطوب کننده رو برداشت.
_شامپوها هر دو روز تموم میشه...پوستت خیلی خشک و زبر شده...
لوهان آروم ' میدونم' زمزمه کرد ولی نمیدونست به گوش مرد روبه‌روش رسیده یا نه!

سهون چهار زانو رو تخت نشست و کرم مرطوب کننده پوست باز کرد و مقداری روی انگشتش برداشت، دست لوهان جلو کشید و کرم روی پوستش کشید و شروع کرد کرم روی دست و ساق دستش پخش کردن...
لوهان با دیدن سهون بغض کرد. گاهی فکر خودکشی به ذهنش می‌رسید ولی میترسید بعد مرگش هم روح اون افرادی بیشتر از قبل اذیتش کنن و دست از سرش برندارن...

سهون با صدا ضعیف شروع به حرف زدن کرد
_وقتی بار اول دیدمت چهرت منو یاد کسی انداخت که برای اولین بار و آخرین بار دل بهش باختم...
لوهان لباشو روی هم فشار داد. همیشه براش عجیب بود که به محض ورود سهون اونو سمت خودش کشید و بهش توجه نشون میداد! و نمیدونست دلیل این کارش رو باید از کجا بفهمه...و حالا بد مدت‌ها لوهان داشت متوجه دلیل اون توجه و محبت های سهون میشد...

ReflectionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora