Part 1 (انگشتر)

722 50 20
                                    


[خیابان سینسا دونگ ('30 : 4 ) بامداد]

" جنی "

از شدت ترس و وحشت و دویدن زیاد نفس نفس میزد
به پشت سرش نگاه کرد هنوز دنبالش بودند حلقه را سفت فشار داد.... آن حلقه نباید به دستشان میرسید.... سرعتش را بیشتر کرد ؛ بی وقفه میدوید .
فقط جمله ی نامجون از ذهنش عبور میکرد "به قیمت جونت هم که شده نباید بذاری انگشتر دست اونا بیفته وگرنه کارمون تمومه"

________________________________________

" رز "

با غم به نامه ی تو دستم خیره شدم و کم کم قطرات اشک از چشمام جاری شدن .
یاد اون دوران افتادم.... بازم دلم براشون تنگ شد.... برای پدر مادرم....
آروم از جا بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و بازش کردم ؛ شهر خلوتِ خلوت بود....
چشمهام رو بستم و برای لحظه ای به خاطرات گذشتم فکر کردم . شاید دیگه هیچوقت نبینمشون اما هیچوقت فراموششون نمیکنم....
پنجره رو بستم و خواستم برم رو تخت که با فکری که به سرم افتاد ، لبخندی محو روی لبام نقش بست....
همیشه نصف شبا بابا رو مجبور میکردم منو ببره بگردیم اونم با اینکه خسته بود قبول میکرد.... دلم میخواست مثل اون موقع ها قدم بزنم....
آروم از اتاقم بیرون اومدم.... فیلیکس خواب بود و خونه کاملا در سکوت بود....
بی صدا در رو باز کردم و به حیاط رفتم نگهبانا تو حیاط بودن.... جیمین با دیدنم، با تعجب به سمتم اومد : جایی میرید خانوم ؟
_ آره میخوام همین اطراف دور بزنم زود میام
+ تنها میرید؟
_ آره
اخمی کرد : متاسفم نمیشه
_ الان برمیگردم جای دوری نمیرم
با جدیت نگام کرد : دستور رئیسه
پوفی کشیدم و رومو برگردوندم و بی توجه بهش به طرف در رفتم که صداش برام اومد : هی بک! همراه خانوم برو
حتی بیرون هم نمیتونستم برم.... واقعا نمیفهمیدم این دیگه چطور زندگی ای بود.... فقط دلم به فیلیکس خوش بود ؛ هیچکس دیگه ای برام نمونده بود. برگشتم و به بک که با اخم و جدیت تمام دنبالم میومد نگاه کوتاهیی انداختم.... انگار من مجبورش کردم .
شونه ای بالا انداختم و رومو برگردوندم....
نفس عمیقی کشیدم.... هوا خنک بود و باد ملایمی میومد.... جاده هم خلوت بود و مغازه ها بسته بودن.... همیشه واسم جای سوال بود که چرا فیلیکس انقد آدم دور و برش جمع کرده! درسته که خانوادم سر همین چیزا نابود شد اما از اون اتفاق یازده سال میگذره و اون راننده هم مجازات شد ولی بازم انقد محتاط بود.... همیشه با خودم میگم حتما یه چیزی هست که داره ازم پنهان میکنه....
توی افکارم غرق شده بودم که به شدت با کسی برخورد کردم و پرت شدم رو زمین.... درد شدیدی توی کمرم پیچید....
صدای پای بک رو میشنیدم که دوید و اومد کنارم : خانوم ! حالتون خوبه؟
صورتمو از درد جمع کردم و سری تکون دادم.... بازومو گرفت و بلندم کرد....
به اون شخص که رو زمین افتاده بود، نگاه کردم.... یه دختر بود.... نفس نفس میزد....
موهای بلند و ژولیدش رو شونه هاش ریخته بودن ؛ مستقیم و بی هیچ حرفی به چشمام زل زده بود.... توی چشمهاش غم موج میزد....
فقط یک سوال اون لحظه توی ذهنم پیچید که
"چه بلایی به سرش اومده !؟"
به طرفش رفتم و بلندش کردم : حالت خوبه؟
فقط نگام کرد با همون چشمها . انگار با چشمهاش التماسم میکرد . اومدم دوباره ازش بپرسم که با فریاد کسی، نگاه ازش گرفتم : نمیتونی از دستم فرار کنی عوضی
با ترس به اون دو مرد که به طرفمون میدویدن، نگاه کردم . هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدن.... بک بازومو فشار داد : خانم بهتره بریم
با ترس به اون دختر نگاه کردم به سمتم اومد دستمو گرفت.... بدون اینکه بهم اجازه ی درک قضیه رو بده، چیزی داخل دستم گذاشت و بدون گفتن چیزی، ازم فاصله گرفت و شروع کرد به دویدن .
بک دستمو کشید و به طرف کوچه ای که اون نزدیکی بود ، رفت.
به پشتم نگاه کردم یعنی چه بلایی سرش میارن! اصلا چرا دنبالش بودن !
به دیوار چسبیدم .
-- حالتون خوبه؟
دستمو به کمرم گرفتم : چرا کمکش نکردی؟
با تعجب نگام کرد .
اخمی کردم : از کجا معلوم اونا بلایی سرش نیارن تو که واسه همین جور چیزا آموزش دیدی !
انگار زیاد از حرفم خوشش نیومده بود : من فقط میخواستم از شما محافظت کنم.
بی توجه به حرفش دستمو بالا آوردم و به انگشتر نگاه کردم . انگشتر عجیبی بود . چرا اینو به من داد ! یعنی اون دو نفر واسه همین دنبالش بودن؟!
چرخوندمش و با دقت بهش خیره شدم دو تا شیر یکی سیاه و یکی سفید ، در هم تنیده بودن چشمم به حکاکی داخلش خورد ؛ یک کلمه توش حک شده بود...devil(شیطان)

________________________________________


"جنی"

-این بود اون قولی که به من داده بودی؟
با خونسردی روی صندلیش نشست : حالا چی شد مگه به همین زودی جا زدی؟
با حرص به طرفش رفتم : هیچ میدونی اگه به موقع آدماتو نمیفرستادی دنبالم چه بلایی سرم می اومد؟
× نه ولی یه حدسایی میزنم . اگه درست بگم، بهم جایزه میدی؟
واقعا دیگه حوصله ی مسخره بازیاشو نداشتم : من دارم باهات جدی حرف میزنم عوضی
از جاش بلند شد و بهم نزدیک شد : خب... بذار یکم فکر کنم به هر حال مجازات کسی که از اون با خبر باشه ، کم نیست .
با حرص نگاش کردم : هر کوفتی که میخوای بگی رو زود تر بگو میخوام برم
پوزخندی زد و توی یه قدمیم ایستاد سرشو آورد پایین و تو چشمام خیره شد : مطمئنا میکشتنت
اخمی که بین ابروهام بود، از بین رفت و ترس تمام وجودمو فرا گرفت : پ...پ...پس...چرا بهم نگفتی ؟!
جوابی نداد .
تو صورتش داد زدم : احمق ممکن بود بمیرم هیچ می فهمی چه غلطی کردی ؟
مشتی به سینش زدم : با تو ام چرا حرف نمیزنی؟
دستشو زیر چونم گذاشت که به شدت پسش زدم.
مستقیم و جدی تو چشمهای پر از نفرتم نگاه کرد :
شاید منم باید یه بلایی سرت بیارم
لبخند کجی زد و ادامه داد : به هر حال مجازات کسی که زبون درازی داره ، کم نیست!
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم .
--در ضمن تو که چیزی برای از دست دادن نداری پس چه بهتر که تو راهِ... اومممم... میتونی بهش بگی کار خیر... چه بهتر که تو این راه بمیری نه؟
پوزخندش عمیق تر شد و به میز پشت سرش تکیه داد و با خونسردی گفت : حالا انگشتر کجاست؟
ترسم بیشتر شد ؛ اگه می فهمید مطمئنا کارم ساخته بود... سرمو انداختم پایین : ن... ن... نم... نمی... نمیدونم...
صدایی که ازش نشنیدم، سر بلند کردم.... دست به سینه و بی هیچ حرفی نگام میکرد .
_ ب... با... باور کن تق... تقصیر من نبود مجبور شدم...
+ خب
نفس عمیقی کشیدم : م... مج... مجبور شدم... بدمش به یکی...
با جدیت نگام کرد : برام مهم نیست به کی دادیش فقط...
به طرف صندلیش رفت : میخوامش
_ اما تو که گفتی اطلاعات داخل اون انگشتر رو داری دیگه میخوایش چیکار؟
+ درسته همه ی اطلاعاتش رو دارم . اما اینکه به دست من نرسه ، به این معنی نیست که به دست کس دیگه ای هم نمیرسه مگه نه؟
_ اما من چطور اون دخترو پیدا کنم من حتی اسمشم نمیدونم
دوباره جدی شد : ایناش دیگه به من ربطی نداره تو فقط باید وظیفتو انجام بدی
با حرص رومو برگردوندم : من دارم میرم . به اندازه ی کافی خستم .
اومدم برم که با صداش متوقف شدم : یادت نره کی از اون سگ دونی آوردت بیرون و آدمت کرد همچین موقعیتی برای هر کسی پیش نمیاد ؛ پس قبل از اینکه نفرستادمت همون جهنم دره ای که ازش اومدی، از این فرصت استفاده کن و مثل یه توله ی خوب به حرف صاحبت گوش بده...
دستامو مشت کردم.... مرتیکه ی پست.... ای کاش میشد مشتمو تو صورتش فرود بیارم.... پلکامو با حرص روی هم فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم : لعنت بهت کیم نامجون... لعنت بهت...

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now