Part 22 (پایان تلخ پارک)

218 32 11
                                    


"لیسا"

با گریه جلوی تهیونگ نشسته بودم و به سوالاتش جواب میدادم.... اونقدر تو شوک بودم که خودمم نمیدونستم چی دارم میگم.... تو شوک اتفاقاتی که افتاده....
+ آخرین بار کی باهاش صحبت کردی؟
_ حدو...دا....یه ماه...پیش
+ چطوری فرار کردی؟
سکوت کردم که زد روی میز و بلند گفت : جواب بده
_ ج...جیهوپ کمکم...کرد
+ کیو فرستاد کمکت؟
_ ک...کای
پوزخندی زد : میدونی کسی که بهت کمک کرد متهم به قتل چند نفره؟
حیرت زده نگاش کردم.... اونقدر همه چی بد بود که حتی فکر میکردم دارم خواب میبینم....
+ اون زمان که پیشت بود، چه اطلاعاتی ازش گرفتی؟
با یاد آوریش، گریم شدت گرفت و آروم جواب دادم : اون اصلا حرف نمیزد
+ درست جواب بده.... یعنی چی حرف نمیزد؟
_ اون...اصلا از هیچی خبر نداشت...
+ پس چرا انقد به هم نزدیک بودن؟
_ چون... اونم... یه قربانی... بود
+ از کجا میدونی؟
_ جی...هوپ... از همه چی... خبر داره...
تو چشمام خیره شد.... انگار میخواست ببینه دارم حقیقتو میگم یا نه....
کلافه دستی به صورتش کشید.... به صندلیش تکیه داد و بلند سربازی که جلوی در بود رو صدا زد.... به ثانیه نکشید که سرباز سراسیمه داخل شد : بله قربان؟
با جدیت گفت : ببرش پیش جنازه ها
سرباز احترامی گذاشت : چشم قربان
بهم اشاره کرد دنبالش برم.... با تردید بلند شدم.... قبل اینکه از در خارج بشم، گفتم : الان، چی میشه؟
+ هیچی بعد از اینکه نامزدتم به سوالاتم جواب داد، میتونین برین
دیگه چیزی نگفتم و از در خارج شدم....

"راوی"
همراه اون سرباز از راهرویی گذشتن.... هر چقدر به در نزدیکتر میشدن، پاهاش سست تر میشد.... انگار باورش نمیشد که داره با پای خودش به ملاقات جنازه ی کسی میره که هیچ وقت فکر نمیکرد همچین اتفاقی براش بیفته....
سرباز جلوی دری ایستاد و بازش کرد تا لیسا داخل بشه....
بعد از نفس عمیقی وارد اتاق شد.... اون سرباز هم پشت سرش رفت....
با پاهای لرزون و قدم های آهسته به سمت دو تختی که کنار هم بودن، رفت.... جسم بی جونشون زیر پارچه ی سفیدی قرار داشت....
به سمت یکی از تخت ها رفت و پارچه رو کنار زد....
با دیدنش توی اون وضعیت هینی کشید و دست روی دهنش گذاشت.... وسط پیشونیش جای گلوله قرار داشت و دورش خون جمع شده بود.... چشم هاش بسته بودن و صورتش زرد شده بود....
نمیدونست بخاطر دیدنش توی اون وضعیت گریش شدت گرفت یا بخاطر اینکه میدونست یکی از بی گناه ترین آدمای اینجا، رز بود....
به سمت اون یکی تخت رفت و پارچه رو از روی صورتش برداشت....
جیمین برعکس هیچ خونی روی صورتش نبود....
بدون اینکه نگاه از جسم بی جون اون مرد که ازش متنفر بود بگیره، آهسته و زمزمه مانند از سرباز پرسید : چ...چطور...مرد؟
سرباز نگام کرد : به قلبش تیر خورده
نگاه از جیمین گرفت و به برگه ای که کنار تخت رز بود، داد....
"نام : پارک رزان
ساعت مرگ : ۳ و نیم ظهر
محل مرگ : کلوپ دویل
علت : خودکشی"
چند بار زیر لب تکرار کرد....خودکشی.... و فقط یه سوال توی ذهنش پدیدار شد....چرا؟....
" فلش بک روز قبل :
به سمت رز رفت و تفنگ و توی دستاش گذاشت : بگیرش
رز با صدای لرزونی گفت : م...من...نمیتون...م
+ فقط ماشه رو بکش
_ ا...اگه...این...کارو...نکنم...چی؟
+ پلیسا منو میبرن...
_ بعد چی...میشه؟
+ اگه اونا منو نکشن، نامجون حتما این کارو میکنه....
_ نامجون... کیه؟
+ کسی که منو وارد این بازی کرد... کسی که آوردم اینجا... کسی که منو فرستاد پیش فیلیکس... اون منو میکشه...
با دیدن سکوتش کلافه گفت : زود باش!
با دستای لرزون تفنگو پایین آورد : من...اینکارو...نمیکنم
جیمین با عصبانیت دستاشو بالا آورد و تفنگو روی قلب خودش گذاشت و داد زد : گفتم ماشه رو بکش
رز با گریه داد زد : نمیتووونمممم... نمیتونم تنها کسمو بکشم... نمیتونم کسی که عاشقشمو بکشم... نمیتونم
جیمین با ناراحتی بهش نگاه کرد.... اولین بار بود که بهش اعتراف میکرد؟!
دستهای لرزون دختر رو ول کرد و آروم گفت : ببخشید
بهش نزدیک شد.... دستاش و دو طرف صورت گریونش گذاشت و آروم زمزمه کرد : ببخشید که نمیتونم تو این دنیا تکیه گاه خوبی برات باشم... ببخشید که نمیتونم کنارت باشم...
با گریه هلش داد.... مشت های محکمش و روی سینه ی جیمین فرود آورد و با حرص گفت : ازت متنفرم... از تویی که میخوای ترکم کنی... تو هم یه آشغالی مثل بقیه... ازت بدم میاد عوضی... ازت بدم میاد
جیمین با بغض جسم نحیفش رو توی بغلش کشید و به خودش فشرد : اگه خودمم اینکارو نکنم، بقیه میکن... فقط میخوام که به دست تو بمیرم... نه هیچکس دیگه ای
رز دستهای شل شدش که رو سینه ی جیمین بود رو دور کمرش حلقه کرد.... بهش نزدیک شد.... با التماس تو چشمهای قرز شدش خیره شد و گفت : پس...پس بیا... باهم بریم...
جیمین سکوت کرد.... از بغل دختر بیرون اومد و توی فاصله ی کم به صورت مظلوم و گریونش خیره شد.... آروم بهش نزدیک شد.... لباشونو به هم رسوند و بوسه ی گرمی رو شروع کرد.... طعم اشک رو توی دهنش حس میکرد.... اشک های بی توقف رز.... لباشو آروم حرکت میداد و رز هم با گریه همراهیش میکرد.... طعم لبای این دختر، گرمش کرده بود.... با کم آوردن نفس، بدون اینکه بخواد لبهاش رو جدا کرد.... سرشو بالا تر برد و بوسه ای به پیشونی دختر زد.... مدتی توی همون حالت موندن.... بعد از آرامشی که گرفت، سرشو پایین برد و کنار گوشش زمزمه کرد : میدونم نتونستم به قولام توی این دنیا عمل کنم اما قول میدم... اونجا ببینمت...
دستشو روی دستای رز که داخلش تفنگ قرار داشت گذاشت و آوردشون بالا.... کمی ازش فاصله گرفت و به چشمهاش خیره شد.... لبخندی به چشمای خیسش زد.... تفنگو روی قلبش گذاشت.... آروم زمزمه کرد : عاشقتم
دستشو روی ماشه گذاشت و کشید.... اجازه داد تیر از تفنگی که توی دستای تنها عشقشه، قلبشو از کار بندازه....
با سوزش شدیدی که توی سینش احساس کرد، آخی گفت و از پشت روی زمین افتاد.... رز وحشت زده تفنگو ول کرد.... با گریه کنارش نشست و صورتشو توی دستاش گرفت : قول میدم... تنهات... نذارم
و بی بی قراری بوسه ی کوتاهی به لبش زد.... جیمین اما توی اون لحظه.... زمانی که حس میکرد چشماش دارن بسته میشن، زمانی که حس کرد، دیگه آخرین لحظات عمرشه، فقط به این فکر کرد که خوشحاله توی تباه ترین دوران زندگیش این دخترو ملاقات کرده.... حتی به اشتباه خوشحال بود که برای مدتی هرچند کوتاه، تنهاییاش کنار این دختر کم شده بودن.... خوشحال بود که تنها کَسش، توی این لحظه هم کنارشه.... با سنگین شدن پلکاش، با صدای آرومی که به زور شنیده میشد، گفت : منتظرت... میمونم
و پلکهاش به اروی روی هم قرار گرفتن و چشمهاش به روی آخرین تصویر زندگیش، بسته شدن.... قطره اشکی از چشم رز پایین اومد و روی صورتش ریخت....
با صدای آژیر پلیس، به تفنگ که روی زمین بود نگاه کرد.... الان که جیمین کنارش نبود، الان که تنها شده بود، میفهمید دلیلی برای ادامه دادن به زندگیش نداره.... الان میفهمید زنده موندن در حالی که جیمین دیگه نیست، خیلی سخته.... تفنگو برداشت.... به جیمین که بی جون روی زمین افتاده بود، نگاه کرد.... بهش نزدیک شد.... سرشو روی سینش گذاشت.... همیشه وقتی سرشو روی سینش میذاشت، صدای ضربان سریع قلبشو میشنید.... برعکس الان.... لبخند تلخی روی لبش نشست.... تفنگو روی پیشونیش گذاشت.... آخرین نفسشو بیرون فرستاد و.... ماشه رو کشید...."
"پایان فلش بک"

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now