Part 18 (!تنهام بذار)

219 35 10
                                    


"رز"

بازومو کشید و از ماشین پیادم کرد . متعجب و گنگ به جایی که آورده بودنم نگاه میکردم. یه مکان کاملا خلوت که بالای کوه بود و منظره ی شهر زیر پات بود. یه درختی هم اونجا بود و اون اطراف کاملا در سکوت بود بخاطر همین احساس ترسی که داشتم دو برابر شد....
اون دو تا هم پیاده شدن و به سمتم اومدن. حس میکردم قرار نیست اتفاقای خوبی بیفته واسه همین ضربان قلبم به شدت بالا تر از حد معمول رفته بود....
یکیشون بهم نزدیک شد و تقریبا هولم داد که بخاطر غیر منتظره بودن حرکتش، باعث شد پرت بشم رو زمین.
بخاطر پارچه ای که روی دهنم قرار داشت و پشت سرم گره خورده بود، نمیتونستم حرف بزنم و التماس هام، تنها به جملات نامفهومی های نامفهومی تبدیل شده بودن....
× هیششششش
همون که هولم داده بود، دست روی بینیم گذاشت و سرش رو جلو آورد : آروم باش
خودشو انداخت روم. سعی کردم کنارش بزنم اما دست و پاهام توسط، اون دو نفر گرفته شد.
× بیشتر تکون بخوری، بیشتر طول میکشه.
دستش رو به سمت زیپ لباسم برد و بازش کرد.... با وحشت تقلا کردم کنار بزنمش که کلافه داد زد : تکون نخور!
ترسیده و بی حرکت موندم‌. بعد از در آوردن پیراهنش، روم خم شد و به سمت گردنم رفت.
نمیدونستم چرا ایل وون منو با اون سه نفر فرستاده
بود. اصلا میدونست دارن همچین بلایی سرم میارن؟ یا شایدم این دستور اون عوضی بود!
نفهمیدم کی اشکام مثل همیشه مهمون چشمای خسته و ترسیدم شدن... تنها چیزی که میدیدم، نگاه هوسبار اون مرد به بدن برهنم بود....

_________________________________________

"جیسو"

آروم از تخت پایین اومدم. سرم درد میکرد....
به سمت دسشویی رفتم. مشت آبی به صورتم پاشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم. صورتم زرد شده بود.
از دسشویی بیرون اومدم و به سمت میز رفتم. خواستم کرممو بردارم که با دیدن پاکت بزرگی که روش نوشته بود "دکتر یانگ" متعجب برش داشتم و
بازش کردم. چند تا کاغذ داخلش بود. به سمت تخت رفتم.... روش نشستم و مشغول خوندنش شدم.
"نام بیمار : کیم سوکجین
سن : ۳۱
نام بیماری : اختلال PTSD
پزشک مربوطه : دکتر یانگ
شرح بیماری : PTSD یک اختلال روانی است. این اختلال حالتی از ضربه روحی است که می تواند بر هر فرد یا افرادی که شاهد یک یا چند رویداد سخت بوده اند، رخ دهد. افراد تحت تاثیر این بیماری، در زندگی روزمره‌شان این حادثه را در ذهن مرور میکنند و انواع افکار و احساساتی را به یاد می آورند که قابل کنترل نیستند. ناهنجاری های فرد مبتلا میتواند به شکل خشم، عصبانیت یا نگرانی بروز کند که شخص قادر به کنترل آنها نیست...."
در حالی که اون توضیحات رو میخوندم، به اشکام اجازه ی باریدن دادم.... حالا میتونستم دلیل رفتار های جین رو درک کنم....

_________________________________________

"جنی"

با باز شدن در، متعجب سر بلند کردم. با دیدنش حیرت زده بلند شدم. خونسرد نگاهم میکرد. پوزخند محوی بهم زد. دستم و روی میز گذاشتم و سعی کردم خودمو نگه دارم. احساس میکردم پاهام نمیتونن وزنم رو تحمل کنن.
یاد همون روزی افتادم که با آدماش اومده بود خونمون و همه چی رو به هم ریخت.... همون روزی که پدرم مجبور به کشتن اون مرد شد.‌... روزی که بردنش زندان و زندگیم جهنم شد....
جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر گریه.... زیر لب زمزمه کردم : کای!

♠️{𝔻𝕖𝕧𝕚𝕝'𝕤 𝕣𝕚𝕟𝕘}♦️Where stories live. Discover now